گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(4)


وقتی مدیر بودم(4)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


نمی دانم باید معجزه اش نامید یا یک موضوع روانشناسی


یکی از معلمان صاحب ذوق مدرسه، معماهایی را در نشریه بچه ها درج می کرد، و با پول مختصری که از شرکت کننده گان در مسابقه می گرفت، جایزه هایی آموزشی تهیه می کرد و هر ماه که جشنی در مدرسه بر پا می شد با قرعه کشی به بچه ها می داد. در این جشن سرود، شعر، دکلمه و نمایش اجرا می شد و دانش آموزان مستعد خودی نشان می دادند و می دیدم انگار بزرگتر می شدند. و همین کار مدرسه را زنده و فعال و با نشاط نگاه می داشت.

اما معجزه یا مساله روانشناسی این است که در یکی از این جشن ها، دانش آموزی که دارای لکنت زبان شدیدی بود در نمایش بازی می کرد. اتفاقا نقش اصلی را داشت. حالا چگونه!؟ خدا می داند.

نمایش شروع می شود. دانش آموزان پنج نفری روی نیمکت هایی که خود چیده اند، صمیمانه و با ذوق و شوق نشسته و هیجان زده اند. شاه در نمایش، پس از مطرح کردن نقشه جنگی خود با سرداران و مشاوران و درباریان از وزیر که ساکت نشسته است نظر می خواهد، دانش آموزی که لکنت زبان دارد برمی خزید و پس از تعظیم و تعارف های اشاره ای به اطرافیان می گوید:« قـ.....قـ.....قربان... این طر...طر... طرح» بچه ها سکوت کرده اند. وزیر به صورت و مغز خود فشار می آورد. بچه ها هیجان زده تر می شوند.شاه فریاد می زند:« پس چرا لال شدی!؟» وزیر چشم هایش پر آب شده، از شقیقه هایش دانه های درشت عرق راه افتاده، گونه هایش گل انداخته.... و به خود فشار می آورد.... .

بچه ها سکوت سنگینی را تحمل می کنند و نزدیک است انفجار هو کردن پیش آید. وزیر ناگهان زبانش باز می شود. مثل بلبل و یک ریز سخن می گوید...

دانش آموزان دست می زنند و هورا می کشند.« حمید لکنت زبان نداره.... حمید لکنت زبان نداره.... بیانش خوب شده.

 

قسمتی از قطعه ی " انتظار"


قسمتی  از قطعه ی " انتظار"


نوشته: سید رضا میرموسوی



نگار من! بهار من ! کجا است؟


                      من نمی دانم


مگر از کوه می آید،


              و یا از دشت و صحراها


              و یا آن سوی  دریاها...


                           نمی دانم

هوا دم کرده و سنگین


زمین خسته، ترک خورده


دمادم می رسد از دور


                         صدای انفجار مین


صدای تاخت و تاز و یورش


         خیل سواران نیست


                   صدای انفجار بمب می آید


فضا سرخ و مجازی است


جهان در ارتباط دائمی،


                       در کارزار طرح و برنامه


دچار ضیق وقت و غصه ی


                 پرونده سازی است


نگار من! بهار من! کجا است؟ 


                          من نمی دانم


....

 

بهاریه

بخشی از کتاب بهاریه



اثر: سیدرضا میرموسوی


                               رمانتیک




تو می گفتی وفا یعنی:


دوتایی توی باغ آرزوهامان


                          دویدن

و دست در دست هم

                          از هر چمن یک گل

و از هر شاخه ای

                    یک میوه چیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر گردی،  غباری،  یا که تاری


                             در میان باغ

نشیند روی چشم هامان،


بایستیم روبروی هم


                       نگاه ها در نگاه هم


بروبیم با نسیم سوت لبهامان


همان گرد و غبار


                       مانع دیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر تک بوته ای در باغ


از هجوم باد و طوفانی


                       به خود لرزید


و یا یک تک درخت میوه ای


در سوز سرمای زمستانی


                       از ریشه ها


                           برجای خود خشکید

من و تو،

                 پا به پای هم


همان تک بوته را


با بوته های سالم دیگر


                        به هم پیوند خواهیم زد


                     و 


                                    .....

 

این روزها...



نوشته: سید رضا میرموسوی


این روزها.....


این روزها.... آن هنگام که در کار پیاده روی هستم، گاه صحنه هایی دلربا چنان دلم را می رباید که تا آن را بر صفحه کاغذ ثبت نکنم، قرار ندارم.

امروز قاصدک هایی را دیدم که در کوچه و خیابان، میان زمین و آسمان، پریشان و سرگردان اسیر چرخش باد به هر سویی می چرخند و در نهایت پشت دیواری سیمانی یا در انتهای کوچه ای بن بست مبهوت و مات در می مانند....

موضوع آن قدر مرا به خود مشغول می دارد تا به این نکته دست می یابم:

شاید قاصدک ها نمی دانند که این روزها، " پیامک" ها پُست آنها را تصاحب کرده اند...!


پاییز 90