گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

 

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

سیدرضا میرموسوی


ق)

موضوع دیگری که با نثر ارتباط دارد موضوع توصیف است. گاه نویسنده در حین کار به موقعیتی می رسد که می خواهد فضای داستان را آن طور که در تخیل خود می بیند، تصویرسازی کند، در چنین شرایطی نباید از نثری که انتخاب کرده فاصله بگیرد یا شکل غلو آمیز یا اطناب پیدا کند. که در این صورت در حوصله خواننده نمی گنجد.

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 44


سید بازار آن روز مدام چشمش به کپسول گاز پیک نیکی می افتاد! به نظرش جای مناسبی نبود! باید آن را از جلو مغازه بر می داشت. مشتری های روستایی یکی یکی رسیدند و کلی لوازم خریدند. آقا سید باید آنها را بسته بندی و حساب کتاب می کرد. روز خوبی بود و فروش زیادی داشت. بعد از ظهر نشست کمی خستگی بگیرد. چشمش به جای خالی کپسول گاز پیک نیک افتاد! برده بودند!!! با خود گفت: « از اول صبح به دلم بد افتاده بود! لابد کسی لازم داشته...»

سید فردای آن روز مقوایی تابلو مانند با نوشته زیر به جای خالی کپسول قرار داد و سر شعله آن را جلو تابلو گذاشت:






دو ماه بعد مردی کلی جنس خرید و پول یک کپسول گاز پیک نیکی را پرداخت که می گفت بدهکار است و سرشعله آن را نیز برد.


تماس با ما:   irdastan.blogsky@gmail.com

وقتی مدیر بودم (18)

وقتی مدیر بودم (18)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


بابای پیر مدرسه، تنها دخترش را عروس کرده بود. نزد من آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:« اگر ممکن است سالن امتحانات را برای یک شب برگزاری جشن در اختیارش بگذارم.» گفتم:« ای به چشم! مبارکه ان شاءالله، فقط اجازه بده با کسانی که لازم می دونم مشورتی داشته باشم.»

روز بعد موافقت یکی از مسئولین و نیز موافقت همکاران را جلب کردم. نه تنها موافقت خود را اعلام کردند بلکه گفتند اگر اشکالی نداشته باشد با خانواده و هدیه و شاخه گل در جشن شرکت کنند. موضوع خیلی جدی شد و دانش آموزان با ذوق و هنرمند که منتظر چنین فرصت هایی هستند سالن را مثل شب های نمایش و جشن آماده کردند. شور و شوق تزئین بیش از حد بود. شب جشن فرا رسید خانم ها هر کدام با هدیه و شاخه گلی زیبا در دست و به اتفاق بچه های شان به راهنمایی دانش آموزانی که ذاتا مودب و مرتب بودند، سر جای خود می نشستند و پذیرایی می شدند از آقایون در راهروها که آماده کرده بودند پذیرایی می شد. موسیقی شاد و هنرنمایی دانش آموزان هنرمند مهمانان را سرگرم می کرد و محفلی شاد و گرم و صمیمی شکل گرفته بود، به طوری که وقتی عروس و داماد آمدند، آن همه سوت و هلهله و کف زدن ها را دیدند، شگفت زده شده، عروس اشک شوق در چشمانش نقش بست و داماد مرتب از یکی یکی حضار  تشکر می کرد. بابای مدرسه به اتفاق همسر خود اشک شادی می ریختند و نگاه مملو از مهر و محبت و سپاس گزاری به من و همکاران داشتند. احساس نشاط و سر افرازی و خرسندی سراپای وجود ما را گرفته بود.

وقتی که مدیر بودم(2)


وقتی که مدیر بودم(2)


معاون من مردی شوخ طبع، مهربان و خوش قلب بود. اما برای بچه ها منظم باشند همیشه هیاهو می کرد و خط و نشان می کشید و اگر کسی به دامش می افتاد باید به رگبار سوال هایش پاسخ می داد و بچه ها سعی می کردند به چنین دامی نیفتند و کار مدرسه به طور مطلوب پیش می رفت.

معلم ها زنگ تفریح از شوخ طبعی او استفاده کرده، سر به سرش می گذاشتند و او با ناراحتی کذایی و گاها جدی سبب خنده و نشاط دبیران می شد و به این نشاط دامن می زد. موضوعی که دبیران پیش می کشیدند و با طرح های گوناگون مطرح می کردند.«دنبه» بود که آقای معاون حساسیت داشت و شوخی جدی حالش را به هم می زد. تا این که روزی خدمت کار دو دانش آموز را که یکدیگر را خونین و مالین کرده بودند به دفتر آورد. شرایط روحی و جسمی  بچه ها همه را وادار به سکوت کرد.

به خصوص چشم های خدمتکار حال عجیبی داشت. معاون طبق معمول بچه ها را زیر باران سوال گرفت. یکی از دانش آموزان که مثل ابر بهاری اشک می ریخت هق هق کنان گفت: «آقا!...آقا ما از دنبه بدمان می آید، این همیشه دور و برما می چرخه و میگه: دنبه، دنبه، دنبه»

شلیک خنده دبیران .... معاون از دفتر بیرون پرید و از مدرسه خارج شد... همه یکصدا گفتند:« مار از پونه بدش میاد از در لونش سبز میشه.

وقتی که مدیر بودم(1)

وقتی که مدیر بودم(1)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


ابلاغم را گرفتم، مدیر مدرسه ی.... چرا در این زمستان پر برف، نمی دانم. با غرور و احساس مسئولیت پا به مدرسه گذاشتم. معاون و دفتردار و خدمتکار به استقبالم آمدند. هنوز وارد دفتر مدرسه نشده بودیم که مردی قوی هیکل و چاق و کلاه شاپو به سر و لنگی لوله شده بر گردن، هراسان و دوان دوان خود را به ما رساند، در حالی که ساطوری را تهدیدوار در هوا تکان می داد فریاد می زد:« کو؟ کجاست؟ میلاد کجاست!؟ معاون خودش را جلو انداخت و گفت:« بفرمایین... بفرمایین آقای عباسی چایی میل کنید! چرا ناراحتین؟... معرفی می کنم آقای ... مدیر جدید مدرسه هستن...» آقای عباسی ساطور را به طرف معاون گرفت و داد زد:« من این حرفا سرم نمیشه...مدیر کیه؟...رئیس کیه؟ بگو ببینم میلاد کدوم کلاسه؟

ناگهان پسری تپل و کیف به گردن و عرق ریزان وارد شد. وقتی پدرش را دید، نفس زنان سلام سردی کرد و گفت:« بابا! کمک می کردم... به مردم کمک می کردم...خودت گفتی کمک به مردم ثواب داره... منم ثواب کردم... ماشین های مردم را که تو برف مونده بودند، هل می دادم تا روشن شه...»

مرد دست بچه را قاپید و گفت:«این بچه مدرسه برو نیس، ما دو ساله آب تو هاون می کوبیم...» خودم باید ببرمش مغازه، کار و کاسبی درسش بدم» و در حالیکه بچه را به دنبال خود می کشید از مدرسه خارج شد.