گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم (18)

وقتی مدیر بودم (18)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


بابای پیر مدرسه، تنها دخترش را عروس کرده بود. نزد من آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:« اگر ممکن است سالن امتحانات را برای یک شب برگزاری جشن در اختیارش بگذارم.» گفتم:« ای به چشم! مبارکه ان شاءالله، فقط اجازه بده با کسانی که لازم می دونم مشورتی داشته باشم.»

روز بعد موافقت یکی از مسئولین و نیز موافقت همکاران را جلب کردم. نه تنها موافقت خود را اعلام کردند بلکه گفتند اگر اشکالی نداشته باشد با خانواده و هدیه و شاخه گل در جشن شرکت کنند. موضوع خیلی جدی شد و دانش آموزان با ذوق و هنرمند که منتظر چنین فرصت هایی هستند سالن را مثل شب های نمایش و جشن آماده کردند. شور و شوق تزئین بیش از حد بود. شب جشن فرا رسید خانم ها هر کدام با هدیه و شاخه گلی زیبا در دست و به اتفاق بچه های شان به راهنمایی دانش آموزانی که ذاتا مودب و مرتب بودند، سر جای خود می نشستند و پذیرایی می شدند از آقایون در راهروها که آماده کرده بودند پذیرایی می شد. موسیقی شاد و هنرنمایی دانش آموزان هنرمند مهمانان را سرگرم می کرد و محفلی شاد و گرم و صمیمی شکل گرفته بود، به طوری که وقتی عروس و داماد آمدند، آن همه سوت و هلهله و کف زدن ها را دیدند، شگفت زده شده، عروس اشک شوق در چشمانش نقش بست و داماد مرتب از یکی یکی حضار  تشکر می کرد. بابای مدرسه به اتفاق همسر خود اشک شادی می ریختند و نگاه مملو از مهر و محبت و سپاس گزاری به من و همکاران داشتند. احساس نشاط و سر افرازی و خرسندی سراپای وجود ما را گرفته بود.

وقتی که مدیر بودم(1)

وقتی که مدیر بودم(1)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


ابلاغم را گرفتم، مدیر مدرسه ی.... چرا در این زمستان پر برف، نمی دانم. با غرور و احساس مسئولیت پا به مدرسه گذاشتم. معاون و دفتردار و خدمتکار به استقبالم آمدند. هنوز وارد دفتر مدرسه نشده بودیم که مردی قوی هیکل و چاق و کلاه شاپو به سر و لنگی لوله شده بر گردن، هراسان و دوان دوان خود را به ما رساند، در حالی که ساطوری را تهدیدوار در هوا تکان می داد فریاد می زد:« کو؟ کجاست؟ میلاد کجاست!؟ معاون خودش را جلو انداخت و گفت:« بفرمایین... بفرمایین آقای عباسی چایی میل کنید! چرا ناراحتین؟... معرفی می کنم آقای ... مدیر جدید مدرسه هستن...» آقای عباسی ساطور را به طرف معاون گرفت و داد زد:« من این حرفا سرم نمیشه...مدیر کیه؟...رئیس کیه؟ بگو ببینم میلاد کدوم کلاسه؟

ناگهان پسری تپل و کیف به گردن و عرق ریزان وارد شد. وقتی پدرش را دید، نفس زنان سلام سردی کرد و گفت:« بابا! کمک می کردم... به مردم کمک می کردم...خودت گفتی کمک به مردم ثواب داره... منم ثواب کردم... ماشین های مردم را که تو برف مونده بودند، هل می دادم تا روشن شه...»

مرد دست بچه را قاپید و گفت:«این بچه مدرسه برو نیس، ما دو ساله آب تو هاون می کوبیم...» خودم باید ببرمش مغازه، کار و کاسبی درسش بدم» و در حالیکه بچه را به دنبال خود می کشید از مدرسه خارج شد.

بهاریه

بخشی از کتاب بهاریه



اثر: سیدرضا میرموسوی


                               رمانتیک




تو می گفتی وفا یعنی:


دوتایی توی باغ آرزوهامان


                          دویدن

و دست در دست هم

                          از هر چمن یک گل

و از هر شاخه ای

                    یک میوه چیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر گردی،  غباری،  یا که تاری


                             در میان باغ

نشیند روی چشم هامان،


بایستیم روبروی هم


                       نگاه ها در نگاه هم


بروبیم با نسیم سوت لبهامان


همان گرد و غبار


                       مانع دیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر تک بوته ای در باغ


از هجوم باد و طوفانی


                       به خود لرزید


و یا یک تک درخت میوه ای


در سوز سرمای زمستانی


                       از ریشه ها


                           برجای خود خشکید

من و تو،

                 پا به پای هم


همان تک بوته را


با بوته های سالم دیگر


                        به هم پیوند خواهیم زد


                     و 


                                    .....