گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(20)

وقتی مدیر بودم(20)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


مادری نسبتا مسن، هراسان و مضطرب به مدرسه ما آمد. هنوز وارد دفتر نشده، فریادش بلند شد:«الهی خیر نبینین! الهی ذلیل و خوار بشین ایشاءالله... الهی بیچاره بشین که ما رو بیچاره کردین...! مگه بچه ی من چه گناهی کرده بود که اخراجش کردین!؟ اصلا به چه حقی اخراجش کردین!؟ الهی به لعنت خدا گرفتار بشین...! پشت میز نشستین، اتاقتون گرم، جایتون نرم، خیالتون آسوده، سر برج که میشه بلدین حقوق بگیرین! چی می دونین مردم بیچاره چی می کشن!؟ مگه ظلم شاخ و دم داره...! الهی که خیر نبینین... خیال می کنین روزگار همیشه همینطور می چرخه... بالاخره دست بالای دست بسیاره... به خدا شکایت می برم... تقاص ما رو خدا ازتون بگیره... به ادارتون میرم بالاخره یکی صدای منو می شنوه... بالاخره...» که دفتر دار ناگهان از جا پرید و دوید و گفت:« خانم! خانم من شما رو می شناسم، پسرتون رو هم خوب می شناسم، پسر خوبیه... سال گذشته اینجا با معدل خوب قبول شد و به اتفاق پدرشون پرونده رو گرفتن و رفتن برای مقطع تحصیلی بالاتر... خدا نگه دارشون باشه...»

مادر مثل اینکه تشتی آب سرد روی سرش خالی کنن، فشرده و فرو رفته در خود سر.ش را پایین انداخت و رفت.

وقتی مدیر بودم(19)

وقتی مدیر بودم(19)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


پدری و مادری با جعبه ای شیرینی و بسته ای کادوئی وارد مدرسه شدند. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات گفتند:« اومدیم از پسرمون که شاگرد شماست تقدیر کنیم، لطفا قبول زحمت بفرمایین هر طور که صلاح می دونین این کادو رو به ایشان بدهید. فکر کردیم از دست شما ارزش بیشتری داره حقیقت اینکه چن روز پیش کاری کارستان از خود نشون داده که به هیچ وجه انتظار نمی رفت. به همین علت در عین ناباوری، خوشحال شدیم.» کنجکاوانه پرسیدم:« خواهش می کنم! می شود ما بدونیم چه اتفاقی افتاده!؟» آقا با حالتی شعف زده شرح داد:« هفته ی گذشته برادر کوچیک دانش آموز شما نصف شبی حالش بهم خورد. من و همسرم اونو به بیمارستان رسوندیم. عکس و آزمایش ها و دارو و درمون، تا ظهر روز بعد طول کشید. خوشبختانه بخیر گذشت و ما تا به خونه رسیدیم ساعت دو بعد از ظهر بود. خسته و گرسنه بودیم. تازه یادمون اومد زنگ بزنیم از بیرون غذا بیارن که این شاگرد شما دیگ غذا را نشون داد و گفت:« بابا یه ساعتی غذا حاظره....» او از مادرش یاد گرفته بود که چگونه استانبلی یا به قول خودش پلو قرمز درس کنه.»

وقتی مدیر بودم(13)

وقتی مدیر بودم(13)

سیدرضا میرموسوی


مشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم.

شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن را آماده می کردند. آنها از بنده طبق معمول دعوت کردند تا تمرین نمایش را ببینم. دانش آموزی ضعیف الجثه و کوچک اما خیلی با مزه در این نمایش بازی داشت که تماشاگر را از خنده روده بر می کرد. از بچه ها تشکر نمودم و به خاطر موضوع خوب نمایش که در رابطه با مشکلات خود آنها در خانه و مدرسه بود، به اندازه کافی تقدیر کردم. شب نمایش رسید. تماشاگران، اولیا و فرزندانشان بودند. بعداز مراسم مقدماتی اهدای جوائز و معرفی و تشویق دانش آموزان با استعداد، نمایش شروع شد. پدر و مادری ردیف جلو نشسته بودند و از بازی پسر کوچک چنان ریسه می رفتند که اشک از چشمانشان سرازیر می شد و مدام با دستمال پاک می کردند. جمعیت هم خرد و کلان می خندیدند و در پایان چنان کف می زدند که بچه های نمایش مجبور شدند به صحنه بیایند. پدری که همچنان اشک می ریخت درحالی که صورتش را دستمال می کشید با شتاب نزد من آمد و ضمن تشکر فراوان گفت:

«شنیده ام بچه ها و معلم ها از شلوغی کلاس ها رنج می برند. من با کمال میل و افتخار هزینه ی ساخت دو کلاس را به عهده می گیرم.»

وقتی مدیر بودم(12)

وقتی مدیر بودم(12)


نوشته:سیدرضا میرموسوی


انجمن اولیاء و مربیان با اکثریت قریب به اتفاق رای به اخراج دو دانش آموز داد. من به عنوان مدیر و یک معلم دیگر مخالف بودیم.

حقیقتش این دو دانش آموز با ایجاد ترس و نگرانی، از دانش آموزان مختصر پول و اشیاء قابل آنها را می گرفتند. این مسأله سبب شده بود، برخی پدر و مادر ها برای شکایت و اعتراض به مدرسه بیایند.


فردای آن روز، خودم این دو دانش آموز را توی سالن دیدم و به دفتر بردم. نسبت به بچه های دیگر قوی تر بودند و از این فیزیک بدنی خود سوءاستفاده می کردند. تعارف کردم بنشینند. یکی از آنها با چرخشی گستاخانه سوال کرد:«واسه چی ما احضار شدیم!؟»


حرکت گستاخانه اش را ندیده و سوالش را نشنیده گرفتم. صمیمانه مشکلات مدرسه و از تعداد زیاد دانش آموزان گفتم و از آنها خواستم در اداره ی مدرسه مشارکت داشته باشند. انضباط بچه ها را پیش کشیدم و به خصوص ناراحتی برخی دانش آموزان را مطرح کردم و گفتم انجمن اولیا چه تصمیمی گرفته اند. خیلی باهوش بودند. یکی سرش را پایین انداخت و دانش آموز گستاخ بلند شد که برود از او خواهش کردم که بنشیند. گفتم:« کجا!؟ در مدارس اطراف که جایی ندارین؟ چرا برای پدر و مادر زحمت و ناراحتی درست می کنین!؟ بفرمایین تشریف داشته باشین تا دوستانه صحبت کنیم!»


چشم هایش را به زمین دوخت و گفت:« کسی با من تا حالا اینطوری حرف نزده...» فهمیدم. صمیمی تر با آنها گفتگو کردم. تعهد نوشتند دیگر مرتکب حرکت ناشایستی نشوند.

نظم سالن را تا آخر سال به آنها سپردم. هفته ای گذشت، شنیدم پول و اشیاء بچه ها را پس داده اند.

وقتی مدیر بودم(6)

وقتی مدیر بودم(6)

نوشته: سیدرضا میرموسوی

مدتی از مدیریت من در مدرسه نگذشته بود که اتفاق آن روز زندگی مرا زیر رو رو کرد. صبح آن روز زودتر از همیشه عازم مدرسه شدم. چند بچه توی حیاط بازی می کردند. وارد دفتر شدم که صدای کفش زنانه ای در سالن پیچید...

خانمی بلند بالا با جعبه ای شیرینی وارد شد. از این که من تنها بودم کمی خجالت کشید و چادرش را محکم تر گرفت. صدای لطیف و لحن مهربانش در فضای اتاق پخش شد:« ببخشید! صبح زود اومدم که از شما و از معلم ها تشکر کنم.» جسارتا نگاه کردم، نگاهمون بهم گره خورد و لحظاتی درنگ داشت. دلم ریخت...چشمان سیاه درشتش که سفیدی زیاد آن بر جذبه چشم ها می افزود. مژگان بلندش که مثل دو بال فرشته، باز و بسته می شد... سرم تیر کشیدو عرق سردی بر پیشانی ام نشست. به زحمت خودم را سر پا نگاه داشتم و موقعیتم را حفظ کردم. گفتم:« بفرمایین... تشریف داشته باشین... معلم ها الان می رسند...» معلوم بود صدایم می لرزید.عجیب تر، صدای او هم لرزش داشت:« من شما را می شناسم شما برادر آقای... هستین که دوست شوهر مرحوم من بودن، یعنی شوهرم شهید شدند و دوپسر دوقلو رو به من سپردن، که خدمت شما هستن...»

تمام شد... گره خوردگی نگاه کار خودش را کرد. پس از پرس و جوی بیشتر و واسطه بازی بسیار من که به خاطر مجردی و سن بالا مورد طعنه و شوخی اطرافیان بودم، ازدواج کردم و ناگهان خانواده چهار نفری را تشکیل دادم. حالا حسابی از تنهایی درآمده بودم.