گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 24

شماره 272 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یکم-حاجی آجیلی(1)

«نه! نمیشه! مثل اینکه باید توی محله جار بزنم یا اطلاعیه صادر و به در و دیوار بچسبونم! آی ایهاالناس! آی ایها الناس! من دختر به یک کبوتر بازِ اسکلتی نمیدم! من دختر به اسمال سیخی نمیدم!(2) به چه زبونی بگم!؟ آهای هوار... آهای هوار...»

صدا، صدای حاجی آجیلی بود که در کوچه طنین افکن شد و زن و مرد، کوچک و بزرگ از پنجره و یا از روی بالکن خانه ها کنجکاوانه به کوچه می نگریستند! موضوع اصلی این بود که دو مرد از دوستان اسمال، حاجی آجیلی را تنهایی گیر آورده بودند و بسیار مودبانه و محترمانه قصد داشتند برای ننه اسمال و پسرش کاری انجام دهند و نظر حاجی را به مهر و محبت و علاقه پسر و دختر جلب کنند و حاجی با پی بردن به این نکته ، اعصابش بهم ریخته و داغ کرده بود!:«بابا ولمون کنین! تو رو خدا ولمون کنین! هفته ای نیس که این ننه اسمال(3) واسطه نفرسته...

شما دو تا آقای محترم هم آخرینش نیستین! اما من همینجا جار می زنم و کاری می کنم که آخرینش باشین! آهای هوار... من دختر به اسمال سیخی کبوتر باز نمیدم...»

دو مرد با خواهش و تمنا سعی می کردند حاجی را آرام کنند.

اما حاجی دست بردار نبود و مثل اینکه نمی توانست خودش را کنترل کند! و با صدای بلند می پرسید:«مگر شما همسایه ها از کبوتر بازی ایشون رنج نمی برین!؟ مگر وقتی که روی پشت بوم هس، خونواده های شما امنیت دارند!؟ نکنه خوشحال و راضی هستین!!؟ اما من یا آخرش شکایت می کنم یا دست کم دعا می کنم و آرزو می کنم که باد و طوفانی بشه و این یک مشت استخون رو با کبوتراش ببره...آمین یا رب العالمین!»

دو مرد لبخند زنان از حاجی خواستند تا خونسردی اش را حفظ کند که این سر و صدا کردنها جز آبرو ریزی نتیجه ی دیگری نداره... و حاجی کلامِ آنها را قطع و گفت:«آبرویی برای ما نمونده...»


1- حاجی آجیلی به داستانکهای 92-105-112-115-117و 135 رجوع شود

2-به داستانکهای شماره14-89-92-98-101 و 105 رجوع شود

3-به داستانکهای شماره113-117-120-133-135-138-140-144 و 159 رجوع شود




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.