گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی


سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 110



اسمال سیخی(1) با وانتش از سر کار برمی گشت و مثل همیشه زمزمه می کرد:

«شبی که آواز نی تو شنیدم...

چو آهوی تشنه پی تو دویدم...

تو ای پری کجایی...!؟»(2)

که دید جوانی دنبال دختری حرفهایی می گوید و دختر برافروخته با کیف بر سر و صورت جوان می کوبد!

 دقت کرد،  دختر حاجی آجیلی بود!

وانت را کنار کوچه پارک کرد و به سرعت سطل رنگ را برداشت و به جوان گفت:«اگه گورتو گم نکنی این سطل رنگو روت خالی می کنم!» جوان بدون تامل مانند فوتبالیستی که توپ را دفع می کند لگدی به زیر سطل زد که رنگهای آن به سر و لباس هر سه نفر پاشید!

دختر گریه کنان به طرف خانه دوید...

اسمال امان نداد و جوان را بغل گرفت!

خشم و فریاد و تلاش جوان بی ثمر بود، هر چه تقلا می کرد بیشتر آلوده رنگ می شد!

و نمی توانست خود را از قلاب استخوانیی دستهای اسمال آزاد کند!

پلیس موتورسوار وقتی اوضاع و شکل و شمایل آنها را دید خنده کنان دور شد.

 اسمال و جوان از نفس افتادند و با دیدن سر و وضع یکدیگر چنان خنده ای سر دادند که تنفسشون مشکل می شد...

اما دختر ماجرا را برای پدرش شرح داد. که پدر گفت:« جون به جون اسمال کنن کبوتر بازه...»

و دختر قهرآمیز ادامه داد: « رو پشت بوم... خبرداره... خبرسازه...(3)


1- به داستنکهای 14- 89 -98- 101- 105 رجوع شود.

2- هوشنگ ابتهاج

3- به داستانک 107 رجوع شود.




داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 109



استاد هر روز که به کلاس می رفت روی وایت برد با خط زیبای نستعلیق نوشته شده بود: « به کجا چنین شتابان!؟»(1) و ایشان به قدری در کار خود غرقه بود که عبارت فوق را نادیده می گرفت. لیکن دانشجویی سمج قبل از ورود استاد عبارت مذکور را بر وایت برد نقش می زد!

که بر اساس پرسش همیشگی گروهی از دانشجویان شکل گرفته بود!

 استاد هر جلسه با احساس مسئولیت و صرف انرژی بیشتر به کار انتقال دانش همت می گمارد به طوری که دانشجویان در پایان کلاس می گفتند:


«بازم برق آسا گذشت یا نفهمیدیم زمان چگونه گذشت!؟»

در این میان دانشجوی سمج صبرش سر آمد و پرسش همیشگی را مطرح کرد:« استاد! با عرض پوزش! تو این شرایط که برخی از دوستان آینده ای روشن نمی بینن شما چگونه هر جلسه پربارتر و جذاب تر تدریس می کنین!؟

و به قول این دوستان {به کجا چنین شتابان!؟}»

استاد که آمادگی ذهنی داشت لبخندی زد و گفت:« دقت کنید! دلبستن به رشته ی دلخواه و دل دادن به آن شما را به جمع دلدادگان می کشاند و { دلدادگان در زندگی معجزه هایی می بینند که همواره به آنها دل می بندند}(2) و این دلبستگی تخیل و خلاقیت آنان را به کار می اندازد و بنابراین هیچ گاه بیکار نمی مانند!»


1-شفیعی کدکنی

2-مارسل پروست(در جستجوی زمان از دست رفته)





داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 97



سرشان  روی شانه ی یکدیگر افتاده و خوابشان برده بود!

دانشجویان بارها از استاد خواهش می کردند تا درباره ی بحث داغ کشور یعنی موضوع«انرژی هسته ای» صحبت کند.

استاد که شوق و اشتیاق دانسجویان را دید، جلسه ای را به آن اختصاص داد:« سنگ اورانیوم را از معدن خاص آن استخراج می کنند و در قطعات کوچک و مساوی در محلول اسید سولفوریک قرار می دهند تا زوائد اورانیوم جدا شود.

خشک شده این محلول را کیک زرد می نامند.

نوع ناپایدار اورانیوم قابل شکافت است. به عملیات شکافت، غنی سازی می گویند.

این عملیات از دو طریق صورت می گیرد:1-سانتریفیوژ...»

استاد متوجه شد که گروهی از دانشجویان خوابند!!!

آهسته و با اشاره گروه بیدار را به کلاس خالی دیگری برد.

اما در پایان ترم همین گروه خواب عالی ترین نمرات را کسب کردند!

هنگامی که استاد موضوع را پی گیری کرد، به گوشش رسید آنان برای تامین هزینه و کاربلدی در آینده شبها کار می کنند و روزها گاهی خستگی و کم خوابی بر آنان سلطه می یابد.




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 79


نصف شب بود که مرد وحشت زده از خواب پرید...

خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد! برق اتاق را روشن کرد و به اطراف نگریست...

هیچ چیز تغییر نکرده و همه اشیا و لوازم سر جایشان قرار داشت... یعنی آن همه کودک و نوجوان که هیاهو کنان دورش می چرخیدند و او هم به وضوح آنها را می دید که به طرفش هجوم می آوردند، خواب بوده!؟ از روی تخت بلند شد و رفت و صورتش را شست و جلو آینه ایستاد، باز همان بچه ها را دید که به او پرخاش می کردند و دشنام می دادند...حتی آن نوجوانی را  که عامدانه توپ را روی صورتش شوت کرد ، شناخت... حوله از دستش افتاد و عقب عقب رفت روی مبل نشست... بی هوا دستی به صورتش کشید و بلند شد تا صورتش را در آینه ببیند، و باز بچه ها...مانند یک کلیپ ویدئویی، درست روز قبل بود! که با تشر و ناسزا گویی او بچه ها با اکراه زمین را ترک می کردند تا مهندسین به راحتی نقشه برداری کنند...

آن کودک خاک آلود می گفت:«بابای من رو همین زمین فوتبالیست شده آقا!» و کودکی که توپش را زیر بغل گرفته بود و در چشمانش موجی از غم   اشک دیده می شد گفت:«خب آقا! حالا ما کجا بازی کنیم!؟»

ناگهان مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت و گفت:« مهندس! معذرت می خوام که بیدارت کردم! نظرم عوض شده به جای مجتمع تجاری! مجتمع ورزشی می سازم با حفظ زمین فوتبال برای بچه ها»