داستانی بلند برای نوجوانان(2)
سیدرضا میرموسوی
شماره 162 از مجموعه داستانک در عصر ما
خنده ی درد
رضا پلکهایش را گشود، چشم های درشت و کمی قرمزش شبیه چشمهای جغد بود!برقی زد و تافتون را از دستم قاپید، گاز می زد و می بلعید! تافتون را می دیدم که کوچک و کوچکتر می شد...
پس از قورت دادن لقمه آخر گفت:«چرا هر جا من کتک می خورم تو پیدات میشه بچه محصل؟»
راست می گفت، بار اول در مسیر مدرسه مردم می گفتند:«می خواسته دخل مغازه ای رو بزنه...»بار دوم داخل بازار کسبه می گفتند:« قصد دزدیدن سماوری رو داشته...»
پدر من که سید بازار بود می گفت:«جلو مغازه ی ما مکثی می کنه و از کلاه سبز من چشم می زنه!
باطنش باید درست باشه ولی پدرش سمساری داره دنبال بهونه می گرده با یکی درگیر بشه، اونقدر سر و صدا و آبرو ریزی می کنه تا از طرف باجی بگیره...»
صدای رضا بلند شد:«با تو ام بچه محصل! مگه کری؟»
گفتم:« اتفاقی بوده آقارضا!»
و رضا زد زیر خنده...
چنان خنده ای کش دار که از چشمانش اشک می ریخت...
نفسش که جا آمد زمزمه کرد:«آقا رضا! آقارضا»
و باز شلیک خنده...
صدای پا و گفتگو رضا را ساکت کرد!
آن سه نفر جوانی بودند که سر درِ باغ را چراغانی می کردند!
پسر بزرگه گفت:«هی بچه ها! ببینین کی اینجاس!؟
رضا زنگوله... احتمالاً چیزی دزدیده و اینجا قایم شده...رضا اون زنگولتو می فروشی!؟خریدارم!»
و دست برد زنگوله را بگیرد که نفهمیدم رضا چه حرکتی کرد، پسر دو متر دورتر پرت شد...
دوستانش بلندش کردند که آه و ناله می کرد...
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 159
اسمال آقا(1) از مغازه ی تعمیرات کفش(2) عباس آقا بیرون آمد ولی متحیر و غرق فکر و خیال و درگیر با خود!:«یعنی چی؟ مگه ممکنه!؟ تو این روزگار نابکار کج رفتارِ پر از دوز و کلک که آدم رنگ کاری مثل منو رنگ می کنن! چطوری این اوستا رایگان کار می کنه!؟ مهمتر، اصرار داره ناهار مهمونش باشی و شریک غذاش بشی!
چه شکلی حال می کنه!؟
مهمتر، با هر نگاش خرواری از عشق و محبت بر سر تا پای آدم نثار می کنه!؟»
اسمال همچنان با خودش کلنجار می رفت و نمی توانست جواب قانع کننده ای بیابد ! و خیلی دیر متوجه شد که مادرش رفتار او را زیر نظر دارد و پرسید:
«اسمال! چی شده مادر!»
و اسمال کفشهایش را نشان داد و گفت:«می بینی مادر! براق تر از همیشه!
دوخت و دوز تخت و رویه ظریف تر و محکم تر!... همه ی اینا رایگان! باورت میشه!؟»
مادر لبخند تلخی زد:« حتما کار، کار اوستا عباسه!عباس آقا چن سالی هس که چشم براهه پسرشه... شما هم چشم و ابروت شبیه چشم و ابروی پسرشه...
برا همین با خوشحالی از شما پذیرایی کرده...
خدا آرزوشو برآورده کنه!
1-به داستانکهای 7-14-89-92-101-120 و 105 رجوع شود.
2-به داستانکهای 38-70-86-99-108و 122 رجوع شود.
3-سعدی
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 146
هزار نـامـه ننوشـته!
حاجی آجیلی(1) از سفر برگشت و از دیدن اتاق های رنگ شده اظهار رضایت می کرد تا رسید به اتاق شیرین و متعجب از دیدن تصویر شیرین، جمله(چقدر عالی) بر زبانش جاری شد و گفت:«لابد کلی هزینه شده...
هنرمندان پول کمی نمی گیرند!»
خانم گفت:«هیچی هزینه نشده، کار خود اسمال آقاست!
با نیروی عشق کوه کنده میشه!
اینکه سهله...
حاجی:« یعنی چی!؟»
خانم گفت:« حاجی می دونی اسمال آقا خاطرخواه شیرینه و به همین منظور به خواستگاری اومدن که قسمت نشد و من از دیدن اون آدمای محترم همیشه خجالت می کشم...»
حاجی:«می دونم، آخه مشکل از منه!
مدتی به اسمال می گفتم، اسمال سیخی!
به اینو اون می گفتم، این اسمال کبوتر بازو آخرش باد می بره...
حالا می خواد دامادم بشه!؟»
خانم:«از نظر کاری بهترین نقاشِ ساختمونه، از نظر اخلاقی پاک و مسئول و با معرفته!
از نظر مادی هم که دستش به دهنش می رسه...»
حاجی:« حالا نظر شیرین چیه!؟»
خانم:« شیرین از خداشه، مادر دخترشو میشناسه،عاشق و معشوق هزار نامه ننوشته بهم می نویسن!»
حاجی :« نمی دونم! خودت می دونی و مسئولیتشم با خود...»
وقتی موضوع به گوش ننه اسمال رسید، برای پسرش خواند:
«باغبان مژده گل می شنوم از چمنت...»(2)
1-به داستانکهای 92-105-102-115 -117 و 135 رجوع شود.
2-هوشنگ ابتهاج
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 126
بازاری اولی:«بیچاره سید! از کار و کاسبی خودش افتاده، مرتب میره سر ساختمون!»
دومی:«آره بابا!
سید، عاشق کار خیره، ثابت کرده تا حالا!»
سومی: «لابد این عشق و عاشقی کسری مغازشو جبران می کنه!»
چهارمی:« داره مدرسه می سازه... اولیا و خیّرین مسئولیت به گردنش گذاشتن!»
اولی: «شدت این عشق آدمو مشکوک می کنه!»
دومی:«نه بابا! یعنی آره بابا تا به معشوقش نرسه، آرامش نداره بابا!»
سومی:« طبیعیه تو هر ساخت و سازی ریخت و پاش داره!»
چهارمی:« بدبین نباشین! اون دفعه یادتونه چطوری ضایع شدین!(1)
الانه سید داره میره، صداش می کنم تا بهش خسته نباشین بگم!»
و سید در جوابِ پرسشی مبتنی بر این که«این همه عشق در کار خیر از کجاست!؟» گفت:« قدیمی ها گفتن(امروز می توانیم نیکویی کردن، باشد فردا روزی شود که اگر بخواهیم نیکویی کنیم، نتوان کردن از عاجزی(2)!)»
1- به داستانک 116 رجوع شود
2-سیر الملوک
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره: 121
استاد هر ترفندی که می دانست به کار برد مگر دانشجویی را هدایت کند،
اما کمتر به نتیجه می رسید!
این دانشجو نه تنها به درس و کلاس دل نمی داد بلکه کلاس را هم به طنز می گرفت که خنده دانشجویان و خنده تلخ استاد را به دنبال داشت و مکرر می گفت:« چرا این همه راه!؟ چرا این همه مطلب؟ سر چی!؟
برای پیوستن به جمع بیکاران!؟»
و استاد از هر موقعیتی بهره می برد که :«اگر به درس و تحصیل باور نداریم چرا باید جای یک جوان مستعد را اشغال کنیم!؟»
روزی استاد به دانشجویان تکلیف کرد پژوهشی درباره فرهنگ اسطوره ای داشته باشند و از این دانشجوی ولنگار خواهش کرد در مورد«هفت خوان رستم» تحقیق کند! و او آخرین دانشجویی بود که کارش را ارائه کرد.
استاد از ایشان خواست آن را به صورت کنفرانس عرضه کند!
دانشجو ابتدا التهابی داشت!:
و کم کم بر سخن گفتن خود مسلط شد و با چاشنی طنز شور و هیجانی برانگیخت و نیز کلام خود را با تعبیری کوتاه از هفت خوان خاتمه داد:
به نام جهان آفرین خوان اول:خطر در کمین دوم: مقاومت در برابر مشکلات سوم: مبارزه با جهل چهارم: خطر اغوا گری پنجم: دفع شر و کسب اطلاعات ششم و هفتم دفاع از حق و حقیقت!
کف زدن دانشجویان لبخند شیرین استاد!