گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 211 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته : سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه

جلد دوم

قسمت چهارم

صدای نفس کشیدن شان و خر خر خفیف آنها به گوش می رسید. روباه کوچولو عقب عقب رفت تا خود را پنهان کند و آهسته گفت:«خانم خرسه! خانم خرسه! یکی رفته سراغ آقا خرسه!» خانم خرسه به طرف آقا خرسه رفت که گرگی چنگ و دندان بر بدنش انداخته بود و آقا خرسه تلاش می کرد بلند شود.

خانم خرسه با چنگالهای قوی و ناخن های تیز و محکم خود کمر گرگ را گرفته با یک حرکت سریع او را به سوی رودخانه پرت کرد که صدای زوزه اش با کوبیده شدن بر تخت سنگی خفه شد!

روباه کوچولو زیر درختچه ها حرکت می کرد و شاخه های کوچک آنها تکان می خوردند و سبب می شد تا گرگها در حمله کردن دچار شک و تردید شوند.

گرگی به خانم خرسه حمله کرد و با ناخن روی شانه اش را خراشید و با دندانهای تیزش بازوی او را گاز گرفت.

خانم خرسه خشمگین مانند حیوان درنده که حشره ای موذی را  از خود بِکَنَد و لِه کند، گرگ را از خود جدا کرده، چنان او را به تنه درختی زد که گویی مدتهاست  لاشه اش آنجا افتاده...

چند گرگ بلافاصله بر سر لاشه ریختند و آن را روی زمین کشیده با خود بردند.

خانم خرسه خرناسه ای وحشتناک و طولانی سر داد و به طوری که آقا خرسه از جا بلند شد...

گرگها عقب عقب رفتند. چند گرگ به سمت رودخانه دویدند تا لاشه ی گرگ پرت شده را پیدا کنند.

صدای پرندگان خواب زده و جا به جایی آنها، صدای مداوم امواج سنگین رودخانه، غرشهای کوتاه و بلند حیوانات بر سر طعمه، این همه کم نبود که آقا خرسه از ناراحتی های جسمی با عصبانیت نعره می کشید و بر هیاهوی ترس آور جنگل در تاریکی می افزود.

آخرین نبرد-آقا خرسه از دردهای بدنش سر و صدا راه انداخته بود که احساس کرد حیوانی سنگین وزن بر پشتش چنگ انداخته و گردنش را گاز می گیرد، هر دو حیوان بر زمین غلطیدند و یکدیگر را زخمی کردند. فقط صدای خر خر و غرشهای خفه ی آنها شنیده می شد.

خانم خرسه و روباه کوچولو کاری از دستشان بر نمی آمد.

تاریکی و به هم پیچیدگی پی در پی آنها مانع از تشخیص می شد. از همه بدتر داخل گودال افتاده بودند و از هم جدا نمی شدند.

سرانجام جنگ به پایان رسید و حیوانی شکست خورده نفسهای آخر را می کشید. حیوان دیگر، روی دوپا ایستاده ، خرناسه پیروزی سر می داد.

اینک شب جنگل بدون هیاهوی نزاع به حیات طبیعی خود ادامه می دهد. پای درختی قطور و کوتاه با شاخه های فراوان و چتر مانند، آقا خرسه و خانم خرسه روی فرشی از گیاه با زبان خود زخمهای یکدیگر را لیس می زدند...

روباه کوچولو نزدیک آنها، زیر سقفی از گیاهان به هم بافته شده، دم زیبایش را  به دُور خود پیچیده، پوزه اش را روی دستها گذاشته، آسوده خاطر به خوابی خوش فرو رفته است.

پایان

هفته آینده آقا شغاله و جشن انگور خوران



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 208 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه(1)

جلد دوم

قسمت اول

آقا خرسه بالای تپه ای مشرف به رودخانه، روی علفهای حاشیه جنگل، دراز به دراز افتاده بود. هیچ تکانی نمی خورد. نمی توانست تکان بخورد، به سختی نفس می کشید. گاهی نفس کشیدنش با خرناسه های دردناکی همراه می شد.

خانم خرسه دُور و بَر او می چرخید و آرام و قرار نداشت. تنها کاری که می توانست انجام دهد، این بود که کنار آقا خرسه بنشیند و حشرات مزاحم و موذی را دور کند و با ناخنهای تیز و بلند خود از لابلای پشم و موهایش، زنبورهای مرده و نیم مرده را بیرون بکشد. آقا خرسه آنقَدَر زیاد توی رودخانه معلق زده بود که خیلی از زنبورها مرده بودند. اکنون روی بدن باد کرده و سنگینش، حشرات برنامه ی تاخت و تاز داشتند.

روبروی آنها، سه تا میمون روی تنه ی درختی فرسوده، کنار هم نشسته بودند و موز می خوردند. آنها با چشمهای بیتاب و سرگردان خود ، خرسها را تماشا می کردند.

یکی از میمونها که بچه سال به نظر می رسید، فریاد زد:«خانم خرسه! خانم خرسه! وقتی آقا خرسه بالای درخت عسل می خورد من آنجا بودم. اول چند تا زنبور آقا خرسه را نیش زدند. آقا خرسه عصبانی شد و لانه ی زنبورها را از بالای درخت پایین انداخت و بعد همه چی  به هم ریخت...

زنبورها دست جمعی حمله کردند و سَرِ آقا خرسه ریختند و هی نیشش زدند.

آقا خرسه خودش را به رودخانه رساند و داخل آب رفت که دست از سرش برداشتند.

آقا خرسه خیلی عسل خورد...!»

خانم خرسه روی دو پای خود بلند شد و به طرف میمونها رفت و چنان خُرناسه ای کشید که آنها به هوا پریدند و چهاردست و پایی خود را به بالاترین شاخه های درخت رساندند...

خانم خرسه به سمت رودخانه رفت و پس از دقایقی، یک ماهی گرفت و برای آقا خرسه برد.

اما آقا خرسه با دشواری نفس می کشید و سر و صورتش به قدری وَرَم داشت که چشمها و دهانش را نمی توانست باز کند، غذا خوردن که دیگر امکان نداشت.

از صبح آقا خرسه همین طوری افتاده بود. خورشید از وسط آسمان راهش را کج کرد به طرف قله ی کوه می رفت. خانم خرسه بیچاره و درمانده ، چرت می زدکه با چشمهای نیمه باز خود دید علفها و بوته های نزدیک تکان می خورند، از جا بلند شد. آقا خرگوشه و دوستش سنجاب بودند که با شوق و ذوق بازی می کردند.

 تا چشم آقا خرگوشه به خرسها افتاد دست از بازی کشید و رفت بالای تخته سنگی ایستاد و گفت:«اِ...اِ...اِ... مگر هنوز آقا خرسه خوب نشده!؟ از صبح تا حالا همینجور افتاده!؟ مثل اینکه زنبورها بدجوری به آقا خرسه صدمه زده اند!

خانم خرسه! خانم خرسه! نگاه کنید! ببینید خورشید دارد غروب می کند تا شب نشده باید کاری کرد. شب لاشه خورهای جنگل بو می کشند و سَر می رسند و مشکل شما زیاد می شود و خیلی زود چیزی از شماها باقی نمی ماند.

تا شب نشده باید کاری کرد...




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(37)

سیدرضا میرموسوی

شماره 197 از مجموعه داستانک در عصر ما


قهر و ناز و روی باز!

...و دایی کلاه مخملی! این بنده خدا، هیکلش غلط اندازه و ظاهراً اونو خشن و بداخلاق نشون میده، نوع گفتارشم این مورد رو تشدید می کنه! ولی نظر من اینه که نباید آدم بدی باشه! بلکه برعکس در باطن آدم مهربون و خوش قلبیه که مشخص نمی کنه!

شاید بیشتر به ایشون نزدیک بشیم دوست داشتنی ام باشه!

اگر خلاف این بود اون شب مهمونا رو به شام دعوت نمی کرد و یا دست کم ما دو تا رو به حساب نمی آورد! و حالا نگاه آیناز خانم، آقا پسر! از همون ابتدا که موضوع دلبستگیتو به ایشون گفتی و حکایت گلهای سرخی که  به خونه می بردی رو شرح دادی من خیالم راحت شد و به همین دلیل خانمم رو پی گیر قضیه کردم. ارتباط و دوستی و گفتگوی صمیمانه خانم با آیناز و به دنبال اون دعوت بابایاشار، کنجکاوی دایی،  همه و همه... نشون از مهر و علاقه ی دختر داره و مهمونا هم همین برداشت رو دارن...

رابطه ی اشاره ای دختر خانم با دایی ام به این خاطر بوده که ایشون می خواسته از رضایت خواهرزاده خاطر جمع بشه! و اما مسأله ی سر سنگینی آیناز به وقت خداحافظی!

قربون اوستا رضا که شما باشین! عزیز من! بین شما دوتا که حقی ثبت نشده...

چه انتظاری داری!؟ هر دختری در این موقعیت حال و هوای تقریباً خواستگاری! بارها خودشو به فرمهای قهر و ناز و روی باز و گاه طناز نشون میده و این جزئی از طبیعتشه...

می خواد خواهش خاطرخواشو  بالاتر ببره تا اینکه بیشتر به فکرش باشه!

«صحبتهای ایلیار در بزنگاه ها همیشه آرومم می کرد. باور داشتم که ایلیار خیلی نکات رو می دونه اما اونقدر سرش به کارشه که فرصت پیدا نمی کنه افکارشو بروز بده...»

و اینک من روحیه بهتری دارم و کوشا تر از پیش کار می کنم تا وقفه های بوجود آمده را تلافی کنم گرم کار کردن بودیم که صدای مردی حواسمان را جلب کرد:«خداقوت! خسته نباشین!» دایی کلاه مخملی بود! ایلیار با لبخندی که به من زد گفت:«تو به کارت باش!» و خودش از داربست پایین پرید...


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(32)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(32)

سیدرضا میرموسوی

شماره 192 از مجموعه داستانک در عصر ما

گریه لیلی!

... آخرهای شب در سکوتی مبهم و غرق در تجزیه و تحلیل گفتگوها، خانه بابا یاشار را ترک کردیم. من سخنی برای گفتن نداشتم، نفسم به زور بالا می آمد! و وظیفه ی تشکر و خدا حافظی از ایلیار و خانمش را با اشاره سر و دست به جا آوردم، هر لحظه بیشتر و بیشتر در خود فرو می رفتم...حالت آدم کتک خورده ای را داشتم که عاجزانه و درمانده به خانه بر می گشت...

احساسم می گفت:«نگاه کن! سکوت و تاریکی بر همه جا سایه گسترده و هیچ جنبنده ای دیده نمیشه...»

که صدای ایلیار بلند در کوچه طنین افکند:«اوستا رضای مجنون! روی گریه لیلی حساب کن!»

و حرکت ماشینش که دور می شد... مفهوم کلام ، احساسم را به چالش می کشید!

با این حال در خانه دراز به دراز افتادم و پس از دقایقی ناگهان با مشتهای گره شده هر چه محکم تر بر متکا می کوبیدم و داد می زدم:«آهای کلاه مخملی! مگر مجرم گیر آوردی که بازخواست می کنی! دست کم پیشتر تحقیق می کردی!؟

آهای بابا یاشار! تو چرا لال شدی!؟

تو که منو می شناسی!

ما با هم دوستیم! آهای دخترخانم! تو چرا چیزی نگفتی!؟»

و صورتم را میان دستها گرفته از ته دل زار زدم و پدر و مادرم را طلب می کردم که باز صدای ایلیار در گوشم پیچید:«اوستا رضای مجنون! روی گریه لیلی حساب کن! حساب کن...»

به راستی چرا آیناز گریه می کرد!؟

بدون شک از شرایط پیش آمده رضایت نداشت! پنجره را باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم! بله خودش بارها برای من گل فرستاده بود، شاید دل نازکش به حال و روزگار من سوخته بود!

بابا یاشارم چند سال است که مرا می شناسد اگر تمایلی نبود که دعوت نمی کردند! بلند شدم و دور اتاق چرخیدم و فریاد زدم:«آهای آیناز! نگران نباش! دل من پیش تویه... من دلبسته ی تو شدم...

من خاطرخوام... خاطرتو می خوام...»

...




داستانی بلند برای نوجوانان(21)

داستانی بلند برای نوجوانان(21)

سیدرضا میرموسوی

شماره 181 از مجموعه داستانک در عصر ما

شور و شیدایی در شیراز

در حالی که مشت گچی را که من آماده کرده بودم روی دیوار پهن می کرد و ماله می کشید جواب داد:

«از کودکی توی باغچه حیاط با گل و چوب و سنگ ریزه انواع خونه ها را می ساختم، یادمه پدر خدابیامرزم به مادر می گفت؛ نگاه کن! اونقدر تو کارش جدیه که گذشت زمون یادش میره...

اینو میگن کار عاشقونه!

میشه کاراشو به عنوان دکور استفاده کنیم!»

در سه روز فراغت اجباری بنابر تعلق خاطر ایلیار به حافظ با پیکان تازه خریده اش عازم شیراز شدیم و بین راه ایلیار ترانه می خواند:« بیا بریم شاه چراغ، شاه چراغ، عهدی ببندیم، عهدی ببندیم...»

و پس از زیارت، وارد حافظیه شدیم و چه خبر بود!؟

جمعیتی انبوه از دانشجویان دختر و پسر گرداگرد آرامگاه در صفوفی منظم ایستاده بودند و دل و جان به صدای دل انگیز و روح نواز هنرمندی سپرده که در کنار تربت حافظ ابیاتی از غزل شاعر را در دستگاه آوازی چنان می خواند که گاه جوانان از سر شوق و شور اشکی در چشمهایشان حلقه می بست یا بر گونه ها می چکید، و گاهی خواننده مانند بلبلی بر شاخسار چهچه ی ممتدی سر می داد که همه جمعیت حاضر در حافظیه به وجد آمده از شدت شادی و هیجان کف می زدند و سوت می کشیدند...

و ایلیار را می دیدم در حس و حال شیدایی!

بیخود از خود و گویی در این عالم نیست...

و افسوس و دریغ که این عالم لذت بخش را  پیرمردی از من گرفت!

موضوع از این قرار بود که چند تن از دانشجویان اوراقی را میان حاضرین پخش می کردند.

به دست من که رسید دیدم صفحه ای نقاشی خط رنگین از ابیات غزل بود که محو زیبایی آن شدم و وانمود می کردم که آن را می خوانم!

پیرمرد کنارم گفت:«جوون! لطفا بلندتر بخون! من عینک مطالعم رو نیاوردم!»

و عرق شرم بر سراسر وجودم نشست... 

آرزو می کردم آب شوم و به زمین فرو  روم، و یاد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد...