گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره9



شماره 257 از مجموعه داستانک در عصر ما

زیبایی های چشم نواز

بس که گزارش های مردمی همراه با نوار ویدئو در مورد حیاط خانه ی جدید حاج آقا اسلام پناه(1) به شهرداری رسیده بود، انجمن شهر به ناگزیر به ریاست شهردار تشکیل جلسه داد.

اعضای انجمن به اتفاق شهردار با استماع گزارش ها و دیدن تصاویر سبزه و سبزیجات و گلهای رنگارنگ در باغچه های کوچک جداگانه و نهالهای جوانی که  به سرعت رشد کرده و شاخه و برگ سبز خود را به رخ هر بیننده ای می کشیدند، جلب و جذب شدند! شورانگیزتر استقبال و اشتیاق مردم بود که بیشترین تاثیر را بر انجمن گذاشت.

اینکه«باغچه محله» را به «باغچه شهر» تبدیل کرده بودند! و این شور و شوق مردم در خریدن گل و سبزیجات تازه و توضیحات پیرمرد در چگونگی رویاندن گلها و حفظ و نگه داری آنها،  گروه گروه مردم را به سوی ایشان روانه می کرد.

شهردار بیقرار از دیدن تصاویر از جا برخاست و ختم جلسه را اعلام و اضافه نمود:«واجب شد با هم سری به این باغچه شهر بزنیم و از نزدیک با چشم خود این زیبایی های چشم نواز را ببینیم!»

روزی که شهردار و همراهان کنار خانه ی حاج آقا اسلام پناه از اتومبیلهای خود پیاده شدند، خانم ها و آقایانی را دیدند که از حیاط خانه یا «باغچه شهر» خارج می شدند و لبخند زنان عطر سبزیجات یا دسته گلهایی را با نفس عمیق به مشام می کشیدند، حتی بچه های خردسال آنها با شاخه گلی در دست نشاطی را از خود نشان می دادند. در ورودی حیاط باغچه کوچک و ظریفی چشم هر بیننده اهل ذوق را خیره می کرد، گل نوشته بیتی از حافظ را به تماشا می گذاشت:

مصرع اول با گلهای سفید و مصرع دوم با گلهای قرمز جلوه ای داشتند. 

برقی در چشمان شهردار و همراهانش درخشید و چهره های باز آنها انبساط خاطری را آشکار می کردند! آنها محو تماشای باغچه های کوچک و متعددی شدند که هر کدام گلهای یک رنگی را  به نمایش می گذاشتند. و موج مردمی در همان فضای کم به طور فشرده میان باغچه ها دُور می زدند! در گوشه ای خانمهای کارگر گل و سبزی می چیدند و تعدادی به کار دسته کردن مشغول بودند، نوجوانانی به رقابت دسته گلها را به سرعت برای فروش به بیرون می بردند.

شهردار همانجا با حضور مردم جلسه انجمن برگزار و در خاتمه بیاناتش پیشنهاد کرد مدیریت پارک بزرگ شهر به حاج آقا اسلام پناه واگذار شود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت و مردم کف می زدند...


1-به داستانک های 124، 134 و 145 رجوع شود



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 5

شماره 253 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما (3)

از  خود راضی ها

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

چند روزی می شد که یکی از دوستان شیفته ی فیلم و سینما خبر از اکران فیلمی هندی می داد که میان مردم و به ویژه جوانان گفتگوهایی ایجاد کرده و نقل هر مجلسی و محفلی بود که جوانان در آن نقش عمده داشتند. همچنین گفته می شد برخی افراد علاقه مند دو یا سه بار فیلم را دیده اند! و گاهی کسانی صف خرید بلیط را تشکیل داده اند که تا کنون پایشان به سینما باز نشده بود! و من می دیدم و می شنیدم که جوانان محله هر یک موضوع هایی از فیلم را توصیف می کردند! یکی از داستان عشق مثلث آن می گفت که با وجود شرایط غم انگیز حس کنجکاوی تماشاگر را بر می انگیزد! دیگری از موسیقی هند می گفت که چقدر بر بیننده فیلم تاثیر گذار است و او را از خود بیخود می کند!

 سومی از زیبایی صحنه های دل انگیزی می گفت که شبیه تابلوهای نقاشی است که به طور زنده دیده می شوند! و... و...

 و به سینما رفتم تا از قافله ی جوانان عقب نمانم! از همان دقایق ابتدای فیلم که گره اول داستان شروع می شد، چندین نفر از تماشاگرانی که قبلاً فیلم را دیده بودند صدایشان بلند شد که:«همین حالا این اتفاق می افتد!»

و سر و صدای تماشاگران معترض در می آمد که :«خب! همه فهمیدند که شما فیلم را دیدین! لطفاً اجازه بدین ما هم خودمون ببینیم!» و بار دوم که گرهی دیگر اضافه می شد باز همان گروه اول بی اختیار صدایشان در می آمد که:«همین حالا این اتفاق... می افتد!» و تماشاگران معترض داد می زدند:«آقایون خفه شین!» و نوبت سوم که اوج داستان فیلم بود و چند گره داستانی درهم تنیده شده و صحنه هایی غم انگیز دل تماشاگران را به درد می آورد و حلقه های اشک در چشمها مثل خود من موج می زد، چند نفر از گروه اول صدایشان در آمد که:«غصه نداره... فیلمه... آخرش میشه...» که تماشاگران عصبانی داد زدند:«فلان فلان شده ها! دهنتونو ببندین!» و بلافاصله از طرف مقابل ناسزاهایی به معترضان دادند که سالن بهم ریخت...

خیلی ها به جان یکدیگر افتادند! صندلی و دسته صندلی بود که پرت می شد و صداهایی...

که درد وحشتناکی در سرم و در تمام وجودم پیچید...

دست بر سرم کشیدم، پشت کله ام به اندازه گردو قلمبه شده بود! چراغهای اصلی سالن روشن و صدای سوت چند پلیس...




داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

بخش دوم

شماره 2

شماره 250 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شستشوی باران!

از مدرسه بیرون آمدم. باران به شدت می بارید و من چتر نداشتم. به ناچار تاکسی گرفتم. پیش از سوار شدن دیدم صندلی عقب را یک پسر بچه  و یک خانم پر کرده اند،  کنار راننده نشستم. تاکسی آهسته حرکت می کرد.

هنگام تعطیلی مدارس  بود و در خیابان به طر معمول ترافیک ایجاد می شد، شدت باران هم احتیاط رانندگان را بیشتر و بار ترافیک کم کم خود را سنگین تر نشان می داد.

با وجود این شرایط نیم ساعت بیشتر راه طی شد و من به مقصد نزدیک بودم. دستم را برای آماده کردن کرایه در جیبم فرو بردم، خالی بود! آن یکی و این یکی و آن جیب بغل، همه جیبهایم خالی بود! یادم آمد صبح زود شتاب زده لباسهایم را عوض کردم و در حال حاضر در جیبهایم نه کیفی بود، نه پولی و نه کارتی! داغی شرم بی اختیار وجودم را گرفت و این داغی را در چهره ام بیشتر احساس می کردم. 

راننده که متوجه حرکات و جستجوی من شده بود، به ظاهر لبخندی زد و گفت:«اشکالی نداره آقا برای ما راننده ها این اتفاقات عادی شده، مهمون ما باشین!»

که دست پسر بچه از صندلی عقب به طرف راننده دراز شد و کرایه خود و خانم و مرا حساب کرد و به سرعت به اتفاق خانم از تاکسی پیاده شد. و در زیر باران تند در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند به سوی پیاده رو رفتند. من برگشته بودم تا تشکر کنم، پسر بچه را شناختم، دانش آموز خودم بود! و این بار بیشتر گُر گرفتم! زیرا این شاگرد را صبح اول وقت سرزنش کرده و با یک پس گردنی سر جایش نشانده بودم! بغض گلویم را می فشرم! صورتم را به سمت راست چرخاندم تا راننده اشک در چشم هایم را  نبیند! حرکت مردم در پیاده رو، و حرکت ماشین ها را در زیر باران به شکل سایه هایی تار می دیدم و فقط صدای برف پاک کن های جلوی شیشه تاکسی را می شنیدم که با حرکاتی منظم با آب باران آن را می شستند.

پیاده شدم و آهسته می رفتم. باران همچنان تند می بارید.

احساس خنکی کردم، بدنم لرزید باران ذهن و فکر مرا هم می شست...

و از خودم می پرسیدم امروز من معلم دانش آموز بودم یا او معلم من! من او را تنبیه کردم یا او مرا...!؟




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 238 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت چهارم

بچه خرس که محو تماشای آب خوردن خارپشت بود، تصویر گرفتار شدن سنجاب در سیلاب بهاری(6) و نیز نجات خرگوش از رودخانه پیش چشمش شکل گرفت و به سرعت وارد آب شد و تلاش می کرد خودش را به خارپشت برساند، اما خارپشت سبک وزن اسیر و بازیچه ی آب بود و همراه با جریان آب سریع دور و دورتر می شد...

در حاشیه رودخانه، روباه کوچولو، خرگوش و سنجاب و شغال و گرگ می دویدند و چشم از بچه خرس بر نمی داشتند.

بچه خرس از این حرکت حیوانها به هیجان آمده، با تمام توان خارپشت را دنبال می کرد. خارپشت در محلی که ساقه های  ریز و درشت خشک و برگ و گیاه پشت سنگی جمع شده بودند، گیر کرد و با سعی و تلاش خودش را روی شاخه ای شکسته کشانید و شبیه حیوانی سرگردان و حیران منتظر سرنوشت نشست.

بچه خرس که مرتب خارپشت را زیر نظر گرفته بود و جست و خیز حیوانات نیرویش را دوبرابر کرد، به همین سبب وقتی که دید خارپشت میان چوب و گیاه گرفتار شده بر سرعتش افزود و لحظاتی بعد به خارپشت رسید و او را از شاخه گرفت و بر دو پای خود بلند شده از آب بیرون آمد.

حیوانات حاشیه رودخانه نفس زنان دورِ بچه خرس را گرفتند و با شادی و رضایت با خارپشت گلوله شده بازی می کردند.

بچه خرس با آرامش و خرسندی به بازی آنها می نگریست که احساس گرسنگی شدیدی کرد زیرا کل بدنش از انرژی خالی شده بود! فعالیت و تحرک بیش از حد در رودخانه، معده خواب آلوده اش را طوری بیدار ساخته بود که ریشه گیاه و میوه های خشک جنگلی جواب نمی داد! اشتهای زیاد به خوردن غذا او را شتاب زده به رودخانه کشانید و در اندک مدتی ماهی بزرگی گرفت و همانجا مشغول خوردن یا بلعیدن شد! و یکی دیگر...

 و حیوانات کنار رودخانه با دقت و حوصله و از سَرِ مهر و محبت او را تماشا می کردند.

بچه خرس که رمقی تازه به جانش رسید با قدمهای تند تری از رودخانه بیرون آمد و از حیوانات سراغ آقا سنجاب را می گرفت. آقا سنجاب و آقا خرگوش مثل همیشه پس از کمک به حیوانی درمانده، شادی کنان دنبال یکدیگر می کردند.

بچه خرس جلوی آنها ایستاد و گفت:«آقا سنجاب عزیز! لطف کنید و مرا پای درختی ببرید که گفتید یک کندوی عسل روی آن است!»

و آقا سنجاب با کمال میل قبول کرد و از بچه خرس خواست دنبالش برود و خود به طرف منطقه ای دوید تا درخت را به او نشان بدهد.

بچه خرس بین راه خیلی مواظب بود که آقا سنجاب را در انبوهی گیاهان و درختان جنگل گم نکند! دیگر حیوانات هم به دنبال آنها می رفتند تا شاهد عسل خوردن بچه خرس باشند و روباه کوچولو جلوتر از همه بود! بچه خرس بالای درخت آهسته و با احتیاط از کندو عسل در می آورد و با وَلَعِ زیاد می خورد و گاه به گاه حوصله می کرد و لب و لوچه اش را لیس می زد!

اشتهایش تازه باز شده بود! چون از خوردن عسل سیر نمی شد! تا جایی که به زنبورهای اطرافش توجهی نداشت و موضوع غیبت پدر و مادر یادش رفته بود!

پایان


6- جلد پنجم

هفته آینده جلد دهم بهار و رایحه ی دوستی



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 224 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت دوم

سپس از درخت پایین آمد. نفس راحت کشید و از داخل کوله پشتی چند تا هویج و گردو در جاهایی که لازم بود، گذاشت و به دوستش گفت: «برویم! همه کارها درست شد، یکی دو ساعت دیگر بر می گردیم.»

کوله پشتی های خود را بستند و تفنگ به دست،  کوره راهی را  در جنگل پیش گرفتند. هنگامی که شکارچی ها دور شدند و صدایی جز صدای پرندگان به گوش نمی رسید، آقا سنجابه از لانه اش که بالای درخت بود بیرون آمد و آهسته آهسته به همه جا سر کشید.

 و با احتیاط از شاخه ای به شاخه دیگر پرید تا خود را به درختی رساند که آقا خرگوشه زیر آن لانه داشت ، زیر چتری از گیاهان جنگلی آن گونه که به آسانی  دیده نمی شد.

آقا سنجاب با صدای بلند گفت:«آقا خرگوشه! آقا خرگوشه!» زمانی کوتاه گذشت تا آقا خرگوشه، ابتدا گوشهای بلندش و بعد صورتش از لانه ظاهر شد و به اطراف نگاهی سریع کرد. آقا سنجاب با عجله گفت:«نه! نه! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» صدای دیگری بلندتر از بالای درخت بزرگ شنیده شده که به تقلید از سنجاب تکرار می شد:«بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه و آقا سنجاب به بالای درخت بزرگ نگاه کردند، یک جفت طوطی رنگین بال با منقاری قرمز که تازگی سرو کله شان پیدا شده بود و چه صدای قوی و بلندی داشتند! آقا خرگوشه پرسید:« چی شده!؟ چه خبره!؟»

آقا سنجاب جواب داد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» صدای طوطی ها باز از روی درخت شنیده شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» آقا سنجاب عصبانی گفت:«این طوطی ها که اجازه نمی دهند حرفم را تمام کنم! شکارچی ها اینجا کارهایی کردند، اینجاها خیلی خطرناک است! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه گفت:« ولی من خیلی گرسنه هستم، می خواهم دنبال هویج و سبزی بروم حالا باید هر طور شده یک هویج پیدا کنم!» آقا خرگوشه گرسنه بود و بیرون آمد. آقا سنجاب روی شاخه های درختان بالا و پایین می پرید و بیقراری می کرد و طوطی ها صداهایی گوش خراش از گلویشان خارج می شد و بال بال می زدند که صدای دستگاه نصب شده روی درخت در آمد:«تق...»آقا خرگوشه داخل کیسه توری آویزان از شاخه درخت، بین زمین و آسمان دست و پا می زد!» آقا سنجاب همانطور که بالا و پایین می رفت گفت:«دیدی چی شد!؟ دیدی چی شد!؟»طوطی ها با سرو صدای زیاد تکرار کردند:«دیدی چی شد!؟» آقا خرگوشه شتاب زده و بی تابانه تلاش می کرد با دندان های تیزش طناب را گاز گرفته بجود! طوطی ها یک نفس سر و صدا راه انداخته بودند و آقا سنجاب کاری نمی توانست انجام بدهد چرا که کیسه توری میان زمین و هوا معلق بود!