گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 31

شماره 279 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هشتم: عروس ننه اسمال

...ننه اسمال در حالی که ظرف غذای نیم خورده ی پسرش را کناری می گذاشت جواب داد:«آره مادر! یک نمایش تماشایی به نفع ما!»

اسمال با عجله پرسید:«چطوری!؟» مادر همچنان که به آشپزخانه رفت و آمد می کرد گفت:«غروبی که جمشید موضوع نمایش رو برات تعریف و تشریح کرد!»

اسمال:«می دونی مادر! جمشید همه چیز رو با مزاح برگزار می کنه و میخواد خودش مطرح بشه! و همیشه نقل محافل باشه، شغلشه!»

مادر گفت:«جمشید مشنگ از اون دو شبی که به خواستگاری رفتیم و حاجی یا غش کرد و یا بیماری گرفته بود، فرصت نیافت خودی نشون بده و مجلس رو گرم کنه، امروز تو کوچه جلوی خیلی از همسایه ها نمایشی داد که همه رو حالی به حالی کرد و حاجی آجیلی رو هم خوب بهم مالید! اونم با مزاح، نه که با سرشاخ!

عقدشو خالی کرد، خدا حفظش کنه، تموم نمایشش برای پشتیبانی از خواسته ی ما بود! و چه به جا بود تا برای حاجی جا بیفته که پرخاش کردن همیشه جواب نمیده...

 و حاجی وقتی صدای خانم های روی بالکن رو شنید که گفتن اسمال آقا صبح ها شیرین رو به دانشگاه می رسونه، حاجی در خودش فرو ریخت اول صدایش خفه شد و کم کم چهره اش رنگ به رنگ...

و نمایش جمشید پر رنگ تر به نظر رسید!

آره مادر قضیه همین بود.

اسمال:« پس اون دو مرد طرف حاجی کی بودن که اعصاب حاجی رو بهم ریختن!؟»

مادر:« یکی آقای حسینی بود که سر کوچه سوپری داره، و اون یکی آقای خطیبیان بود، خطیبیان خشک شویی این بندگان خدا حاجی رو تنهایی گیر آورده و می خواستن دلشو بدس بیارن تا با ازدواج شما و شیرین موافقت کنه!»

اسمال:« نفهمیدم! چرا حاجی داغ کرده!؟»

مادر:« مگر حاجی رو نمی شناسی!؟ حرف زدنش همیشه طلبکارانه س! طبیعتشه! نیش عقرب نه از ره کینه، اقتضای طبیعتش اینه...

وای به وقتی که با کسی بحث کنه یا کسی روی اعصابش راه بره، طبیعیه داغ کنه!»

اسمال:« مادر! در این ماجرا شما کجای کار بودین!؟»

مادر:« یادته چند روز قبل گفتی کار زیادی در پیش داری و ممکنه دیرتر به خونه بیای!؟ منم گاهی به پشت بوم میرم و سری از کبوترها می زنم که امروز متوجه جار و جنجال توی کوچه شدم! حالا اگر خیالت راحت شده پاشو برو بقیه غذاتو بخور تا از دهن نیفتاده! و این نکته رو هم بدون که خیلی باحاله! با نمایش امروز تو محله همسایه ها فهمیدن که شیرین نومزد داره و عروس ننه اسماله!»...




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 23


شماره 271 از مجموعه داستانک در عصر ما

قانون  طبیعت

پیرمرد سنی را پشت سر گذاشته بود. شنوایی مناسبی نداشت و کم سویی چشم هایش را با عینک ته استکانی تا حدودی جبران می کرد. در ساختمانی قدیمی با دیوارهای کاه گلی و سقفی چوبی به سر می برد.

این ساختمان در انتهای باغ بنا شده بود و با یک خیابان باریک خاکی با عرض یک متر از لابلای درختان کهنسال به در ورودی اشراف داشت.

پیرمرد شیفته و شیدای باغش بود و روزها عاشقانه به درختان میوه و گلهای زینت بخش باغ سر می زد و زمان زیادی را  میان آنها می گذراند و شور و حالی وصف نشدنی از خود نشان می داد.

هر چه فرزندان یا اقوام و آشنایان می گفتند که زمانه عوض شده و مهندسان کنونی می توانند این باغ را به چندین آپارتمان تبدیل کنند، پیرمرد یا نمی شنید و یا نمی خواست بشنود! و اگر کسی در این زمینه پافشاری می کرد، این شخص مورد قهر و غضب واقع می شد و یا از طرف پیرمرد طرد می گردید.

تا آن سال که پاییز پر بارانی از راه رسید و به دنبال آن زمستان با بارش برفهای سنگین و پی در پی شهر را سفیدپوش کرد.

پیرمرد بر اثر زمین خوردن در بیمارستان بستری شد و به خاطر کهولت سن مداوا به درازا کشید. در این هنگام یکی از همسایه های  دیوار به دیوار باغ پیامکی برای فرزندان پیرمرد فرستاد بدین مضمون:«سری به باغ بزنید!»

بچه ها شتاب زده خود را به باغ رساندند و از همان ورودی با وجود برف سنگین و سرمای گزنده بوی نم و رطوبتِ خاک به مشامشان  می رسید! برفها را کنار زده جلوتر رفتند، ساختمان کاه گلی آوار شده بود...

اینک فرصتی مناسب برای بازسازی باغ بود و چنین کردند.

روزی که پیرمرد از دربِ فلزی سنگین و جدید وارد باغ شد، ایستاد و بر عصایش تکیه داد.

خیابان باریکه موزاییک فرش بود، ساختمان سنگ کاری شده که در تابش آفتاب می درخشید، باغچه های جدول بندی که با کمک موتوری در آن واحد آبیاری می گردید و ...

و نهالهای جوان که جای درختان کهنسال نیمه خشکیده را گرفته بودند...

پیرمرد زیر لب زمزمه کرد:«قانون طبیعت!» و لبخند زیبایش با اشک آمیخته شد!





داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره21


شماره269  از مجموعه داستانک در عصر ما

لبخند باغبان

قسمت سوم

بخش پایانی

....

و آسمان آبی تر از همیشه به نظر می رسید. تابش گرم و دلپذیر آفتاب گویی حیات دوباره به باغ بخشیده بود. پرندگان گوناگون سر و صدایی به پا کرده و بدون شک ابراز شادمانی می کردند. برخی بالهای خود را می تکاندند و لرزشهای ظریفی به آنها می دادند. برخی جست و خیز می کردند و هنوز بالهای خیسشان نیروی لازم را برای پروازهای  دور و دراز نداشتند. صدای وزوز حشرات بالدار نیز به گوش می رسید. پروانه های رنگارنگ مانند حشرات دیگر با کوششی خستگی ناپذیر تلاش می کردند هر طور شده خود را از لابلای بوته های خیس رها کنند و به ساقه و برگهای آفتاب گیر برسانند تا گرمای آفتاب رطوبت بالهای خوش نقش و نگارشان را ببرد و به پرواز درآمده، طبق معمول به مهمانی گلها بروند.

باغبان به خود جرات داد و چشم به گلهای پر پر شده و انباشته در جای جای باغ دوخت.

غمی دردآور وجودش را فرا می گرفت اما در همین لحظات حرکت ظریفی در میان چمنها نظرش را جلب کرد. ساقه های نازک چمنها که زیر شلاق باران و تگرگ خوابیده بودند، اینک پوشش سفید تگرگ زیر تابش آفتاب، آرام آرام آب می شد و برخی از ساقه های نازک، جان گرفته با تکانی ناگهانی و لرزشی نرم از زمین بلند شده به آغوش خانواده یعنی چمنها باز می گشتند.

پیرمرد کفشدوزی را دید که جلوش روی بسته نایلون فرش به پشت افتاد و با تقلا و دست و پا زدن خود را برگرداند، بالهای خالدار با زمینه قرمزش را باز و بسته و به سویی پرواز کرد...

پیرمرد از خود سوال می کرد چرا به این حشره کوچکتر از نخود نام کفشدوز نهادند!؟ اما دل انگیز ترین صحنه باغ که دلش را برد غنچه گلهای ریز و درشتی بودند که در مقابل قلقلک حرارت آفتاب لبهای سرخگون خود را با تأنّی و کندی به خنده ای ملیح می گشوند...

پیرمرد بی اختیار لبخندی بر لبانش نقش بست و برق امیدی در چشمانش درخشید...

کف دستهای پینه بسته اش را روی کُنده زانوها گذاشت و بلند شد، کمر راست کرد و با خود اندیشید، تاکنون این چنین غافلگیر و مغلوب خشم طبیعت نشده بود! باید هر چه زودتر شروع کند چون خیلی خیلی کار داشت و باورش بود که بذل و بخشش طبیعت بیشتر است. او نیز مسئولیت بر عهده گرفته بود تا گل گلاب گیران را فراهم کند و آنان جمعیت بیشماری را گلاب بدهند، گلاب نابی که عطر آن نفس آدمیان را باز می کند و روح و جان را جلا می بخشد.




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 13


شماره261 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت سوم

گلادیاتورها با پاکوبیدن در جای خود ایستادند و برای سرداران سر تعظیم فرود آوردند. بدنهای آفتاب خورده و روغن زده  و عضلات پیچیده آنان، صحنه نبرد را هیجان انگیزتر جلوه می داد. به فرمان سردار آنتونی آغاز نبرد اعلام شد.

یکی از جنگجویان نام آور و دلاور قدم جلو گذاشت و با حرکاتی تهدید کننده و عربده هایی، هماورد می طلبید! پیر هدایتگر از میان داوطلبانِ گلادیاتور، ظریف ترین و چابک ترین را انتخاب و روانه میدان کرد.جنگجو با حملات پی در پی می خواست با نیزه گلادیاتور را از پای درآورد، اما گلادیاتور با جا خالی دادن ها، چنان با سرعت پیچ و تاب می خورد و می نشست و بلند می شد که جنگجو گاهی عصبانی او را گم می کرد!

در همین لحظات غافلگیرانه، گلادیاتور نیزه  خود را در کمر حریف جای داد! دو نفر جنگجو به سرعت وارد میدان شدند و پیر هدایت گر دو نفر از گلادیاتورها را که ویژگی خاصی داشتند به مقابله فرستاد. این دو گلادیاتور با آرامش و در کمال خونسردی حملات پی در پی جنگجویان را دفع می کردند. تا اینکه جنگجویی با شمشیر چنان ضربه ای بر سپر گلادیاتوری کوبید که سپر دو تکه شد و شمشیرش نیز شکست و گلادیاتور لحظه ای امان نداد و شمشیرش را در سینه ی حریف نشاند.

جنگجوی دیگر که از  بازویش خون می ریخت بر زمین افتاده بود که سردار اُکتاویوس خشمگین و بیقرار دستور حمله جمعی جنگجویان را صادر کرد و جنگجویان به طرف گلادیاتورها یورش بردند و جنگ مغلوبه شد...

پیرهدایت گر چون پرنده ای به هر گوشه و کنار می دوید و می پرید و گلادیاتورها را از حملات غافلگیرانه یا حیله گرایانه خبر می کرد.

ناگهان چشمش به ارابه ای تیغ دار افتاد که از دروازه ای وارد میدان شد و به سرعت به طرف گلادیاتورها در حرکت بود.

فریادهای هشدار پیرمرد سبب شد گلادیاتورها در ضمن شمشیر زدن از مسیر ارابه فاصله بگیرند و پیر هدایتگر فریادی دیگر برآورد و گلادیاتوری را به نام خواند:« کار ، کار توست!» این گلادیاتور که در پرتاب نیزه تخصص داشت با ضربه ای حریف را به زمین انداخت و برق آسا نیزه را پرتاب و در سینه ی ارابه ران جای داد و ارابه منحرف و چند تن از جنگجویان را مجروح کرد...



قصه های جنگل


قصه های جنگل

جلد اول(1)
قسمت(2)
شماره 205 از مجموعه داستانک در عصر ما
نوشته: سیدرضا میرموسوی
برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند
(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

:«بیخودی ترسیدید! آقا گرگه و من فقط گوشت گوسفند پرواری یا بره می خوریم، شبها هم مرغ یا خروسی که روباه کوچولوی قشنگ شکار می کند... بله!»

آقا خرگوشه که روباه کوچولو را دوست داشت ، نمی توانست صبر کند، باید می رفت، تا ببینید چه مشکلی برای او پیش آمده است.

بنابراین دوباره از لانه بیرون آمد و با احتیاط و رعایت فاصله لازم نسبت به گرگ و شغال، رد پای آنها را گرفت و راه افتاد. وقتی که از رودخانه ای عبور می کردند، آقا خرسه و خانم خرسه برای صبحانه، مشغول ماهی گرفتن بودند. خانم خرسه از شغال پرسید:« آهای! آهای! چه خبر است؟ صبح به این زودی کجا!؟»

شغال همچنان که می رفت با صدای بلند گفت:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ با امروز شش روز می شود که از لانه بیرون نیامده است...» خانم خرسه رو به آقا خرسه کرد و نالید:«آه! به میرم برایش!بله،بله درست است چند روزی می شود که بیرون نیامده است! من روباه کوچولو را خیلی دوست دارم ، خیلی خوشگل است، ساق دست و پاهایش سفید است... پیشانی تا روی دماغش سفید است، رنگ پوستش قهوه ای مایل به قرمز است، خیلی خوشرنگ است، با آن کُرکهای نرم و لطیفش، با آن دم مخملی عزیزش، خیلی قشنگ است.

ما باید برویم ببینیم چه مشکلی دارد؟

بمیرم برای روباه کوچولوی قشنگ...» هنگامی که از میان انبوه بوته ها  و درختچه های  درهم و پیچیده گذشتند، به نقطه ای با درختان بلند رسیدند. در این محل چند تا میمون و سنجاب به آنها اضافه شدند.

رفتند و رفتند تا به  یک فضای باز قدم گذاشتند.

یک درخت تنومند و کهنسال با شاخه های بلند و درهم خودنمایی می کرد.

نزدیک ریشه های ضخیم و برآمده اش  از زمین، حفره ای وجود داشت.

شغال با صدای بلند گفت:« این هم لانه روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ...»

حیوانات نزدیک حفره یا همان لانه روباه کوچولو جمع شدند. فقط صدای جیغ میمونها بود که جست و خیز می کردند و صدای وز...وز زنبور از میان شاخه های درخت کهنسال شنیده می شد و حواس دو تا خرس را حسابی جلب کرده بود.

شاید بوی عسل به مشامشان می رسد.

آقا خرگوشه طبق عادت خود، آرام و قرار نداشت و از هر سویی یواشکی سرک می کشید، یا دنبال سنجابها می دوید. چند تا سنجاب روی شاخه های پایین تر نشسته بودند و اطراف را تماشا می کردند، یا سر به سر آقا خرگوشه می گذاشتند. شغال جلو لانه رفت و با صدای بلندتری داد زد:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ بیایید بیرون که یک عالمه مهمان دارید! بیایید و ببینید چه دوستان خوبی دارید!»

سکوت بود... میمونها هم ساکت شده بودند...

فقط صدای وز...وز...وز...زنبورها بلندتر از قبل شنیده می شد.

زنبورها در رفت و آمد بودند، وز...وز... ، یعنی عسل...عسل... چه آهنگ گوش نواز و دلنشینی برای خرسها نواخته می شد. خرسها حالی به حالی شده، دهانشان آب افتاده، از نوک زبان و لب و لوچه آنها جاری بود.

شغال با صدای بلند فریاد کشید:« روباه کوچولوی قشنگ !بیایید بیرون! ببینید آقا گرگه آمده اند...می خواهند با شما قرار یک شکار بگذارند.»

خانم خرسه گفت:« بیایید بیرون کوچولوی قشنگ! اگر آب و آفتاب نخورید مریض می شوید... ما همه شما را دوست داریم...بیایید بیرون!»

ناگهان...