گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 64

شماره 312 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهل و یکم: فلاش بک

دوستان بازاری پس از تشکر از بانوی محترم به اتفاق دیگر مهمانان دور و نزدیک حاجی آجیلی را  به سوی خانه اش هدایت و وارد اتاق بزرگ پذیرایی کردند که ریش سفیدان محله دور تا دور اتاق نشسته بودند. در گوشه ای پشت میزی حاجی محضردار و شاگردش حاضر و آماده، انتظار حاجی آجیلی را می کشیدند. با ورود حاجی، ریش سفیدان از جای خود  بلند شده دسته دسته به او مبارک باشد می گفتند. محضردار برای سلامتی حاجی صلوات فرستاد و دوستان بازاری از حاجی آجیلی خواهش کردند که  به عنوان پدر عروس دفتر را امضا کند. مهمانان همچنان سراپا ایستاده و منتظر عکس العمل حاجی بودند زیرا بیشتر آنها می دانستند که او چه بحران سنگینی را پشت سر می گذارد! حاجی لحظاتی در تردید مانده بود که خاطرات برخورد با اسمال  مانند نوار فیلمی به سرعت از جلوی چشمانش می گذشت...

اولین خاطره او به چند سال پیش بر می گشت... غروب یک روز تعطیل که به اتفاق خانواده از مسافرت برگشته بودند، جلو در خانه خسته و مستاصل نمی دانستند چه بکنند؟ دسته کلید پیدا نمی شد! بارها و بارها جیب ها و ساکها و توی ماشین را گشته بودند اما بی فایده زیرا اثری از کلید نبود!(1) و ننه اسمال از راه رسید، پس از خیر مقدم گفتن و حال و احوال متوجه مشکل آنها شد. از آنجا که با خانم حاجی آجیلی دوستی دیرینه داشت از اسمال خواست از لاغری اش  از باریکی اش که به اسمال سیخیِ محله معروف شده ، استفاده کند و از پشت بام و از راه کولر به داخل ساختمان رفته و دسته کلید یدکی را از کشوِ کمد آینه بردارد و در های ساختمان را باز کند. اسمال همچون قهرمانی ناجی به خوبی از عهده این کار بر آمده بود.

همین مورد سبب شد تا هنگامی که گردنبند خانم گم شد و حاجی فقط به اسمال مشکوک شده بود چون تنها او با اتاق های ساختمان آشنایی داشت و مدتی بعد پیدا شدن گردنبند و بی گناهی اسمال...

خاطره دیگر حاجی روزی بود که در محله سر و صدای جمعیتی کوچک نظرش را جلب کرد، دخترش را در آن میان تشخیص داد. جلو رفت که جوانی موتور سوار  موبایل دختر را قاپیده بود و بزنگاه اسمال سر رسیده با جوان درگیر و موبایل را پس گرفته بود(2)...

و خدمات مادرش به نام ننه اسمال به خانواده اش و مهمتر جلوگیری از سرقت خانه که اسمال و مادرش به پلیس خبر داده بود!... و....(3)

1 -داستانک شماره 92

2-داستانک شماره 107

3-داستانک شماره 101


هفته آینده قسمت پایانی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 55

شماره 303 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و دوم: فریاد درد

اسمال که جمله آخری دلش را به شوق آورد ولی با سوز دل گفت:« مگر شیرین می تونه این روزا اینجا بیاد!؟ همین جوری تخیلی کشیدم! برای اینکه بیکار نباشم و مادرم راضی باشه!»

جمشید:«اسمال! خیلی ناقلا شدی! این چشم و ابروها به جز چشم و ابروی شیرین نمی تونه باشه! فقط کسی تشخیص نمیده که شیرین رو ندیده باشه و نشناسه! البته اونم محوِ این قلم کاریها و رنگهای زیبای روشن میشه و نقاش این تصاویر رو تحسین می کنه! دستت درد نکنه! اوستای مینیاتور!» اسمال با لبخند تلخی گفت:«چه کنیم!؟ پولدار به کباب و بی پول به دود کباب!» و آهی عمیق از دل برآورد و ادامه داد:«پرنده ی دست آموز هم  گاهی که پر می کشه و از نظرها می افته دیگه برگشتنش با خداس!» جمشید که وجود اسمال را پر از یأس و افسردگی دید، گفت:«اوستا اسمال! دوست عزیز من! این قدر منو رنج نده! رفتی که نسازی! شما پسر قول دادی تا این بحرانو پیش روی داریم و منو مادرت مسئولیتهایی به عهده گرفتیم هر چی گفتیم باید گوش کنی! تا کار را به جایی که هدفمونه برسونیم! مادر داره برای پسرش خودشو هلاک می کنه اگر اینطور که با من برخورد کردی با مادرت هم همین گونه رفتار کنی و گفتار داشته باشی! بیچاره رو ناامید می کنی و خستگیهاش اونو از پا در میاره... ولی برعکس هر چه که کارا و فعال باشی به او روحیه میدی، تا امیدوارتر به کارش ادامه بده!»

اسمال داد زد:«درد من اینه که نمی دونم شما چیکار می کنی!؟ منو واضح و روشن در جریان نمیذارین نمی دونم هدفتون چیه!؟ می فهمم که شب و روز تلاش می کنین! برای کی!؟ برای چی!؟ که چی بشه!؟ چرا معما بازی در میارین!؟ چرا قایم موشک بازی در میارین!؟ مگر من غریبه ام یا می ترسین رازتون بر ملا بشه!؟ اگر برای من کار می کنین یا دلسوزی می کنین چرا من باید بی خبر بمونم!؟ فکر نمی کنین این پنهون کاری و این وعده های امروز و فردا منو عذاب میده و آخرش ممکنه به جای ناخوشایندی ختم بشه!؟ و برای همیشه همتون از شرّم خلاص بشین!؟»جمشید شتاب زده:«اسمال آقا! بهت حق میدم بایدم اینجوری باشه! بایدم رنج و عذاب  مضاعفی داشته باشی! حق با شماس! ولی ما وعده ی امروز و فردا ندادیم و گفتیم باید ببینیم چی پیش میاد و الانه هم  خواهش می کنم شما که صبر کردی و انتظار کشیدی... تا فردا شبم صبر کن! تا فردا شب که دیر نیس!  و اینم می دونیم به دنبال زمستون سخت، تیره و تار و دل آزار، بهاره گل عذار زیبا تر و پر بار تر و عطر آمیز تر می رسه و پس از روزگار تلخ و ناگوار، ایام شیرین! و خوشگوار در راهه»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 43

شماره  291 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیستم: دنباله جدال لفظی(شماره2)

منم افتخار می کنم چرا که شریکمه خوب می شناسمش! یعنی غریبه نیس!و آینده شیرین رو هم بسیار بسیار شیرین می بینم! چرا که این حاج آقا بهشت و رویا و آرزوی یک خانم رو می سازه، یعنی امکاناتشو داره...»

خانم با چشمان از حدقه در آمده:«حاجی! درست میشنوم!؟ پس حدس و گمان ما درست بوده!؟ و شما هم افتخار کردی!؟ بدون اینکه نظر شریک زندگیتو بدونی یا نظر دخترتو بپرسی!؟ یا از غم و غصه ی دخترت خبر داشته باشی!؟ و این حاجی سرمایه دار بشه داماد ما! حاجی! همسر گرامی! این رویا و آرزوی شماس که به خیالاتت شکل واقعی بدی! نه رویا و آرزوی شیرین! که هیچ گاه با او کمترین مشورت رو نداشتی! او دانشجویه نه یک دختر دبستانی یا نوجوان هیجان زده و سال دیگه فارغ التحصیل میشه برای آینده اش باید برنامه ریزی داشته باشه! حاجی کمی به او به دخترت فکر کن! نباید دست کم نظرشو می پرسیدی!؟ هیچ فکر کردی این حاجی شریک شما هیچ تناسبی با فکر و فرهنگ و ذوق و سلیقه و قد و قواره شیرین نداره... شما می دونی از وقتی که پای ایشون به خونه ما باز شده، من و شیرین خواب راحت نداشتیم و اگر تا حالا چیزی نگفتیم تنها به خاطر رعایت و حفظ دوستی و شرکت شما بوده و اینک جناب حاجی! همسر گرامی! انصافت کجا رفته!؟ من یکی هیچ به کنار نباید برای یک بار هم که شده نظر دخترتو می پرسیدی!؟ یا پدرانه با او  مشورت می کردی!؟»

حاجی:«چرا بپرسم!؟ در حالی که می دونم شیرین جوونه و میون دوستان دانشجویه که همگی افکاری بلندپروازانه دارن و رویاهایی برای خود که اگر موفق بشن مدتها طول میکشه تا به هدفشون برسن! ولی شیرین از نظر بنده با این ازدواج می تونه این راه دور و دراز رو یک شبه طی کنه و مطمئنم بعدها متوجه این موضوع مهم شده و به دلسوزی پدرش پی می بره...»

خانم که درک کرده بود بحث پیرامون این موضوع حاصلی جز رنج و کدورت ندارد، تصمیم گرفت دست کم دلش را خالی کند و گفت:«بنابراین منم به عنوان مادر نظرمو علنی می کنم تا به قول خودتون همه چی روشن بشه! می دونی حاجی! چرا این مرد یعنی شریک و داماد آینده شما لبش به خنده باز نمیشه!؟ چون اگر بخنده تمومی لثه هاش بیرون می زنه و چهره زشتش بیشتر نمایان میشه، به قولی خدا کمی جمال بده تا بسیاریِ مال...

می دونی چرا کم حرف می زنه؟ چون سواد خوندن و نوشتن کافی نداره و فقط بلده حساب و کتاب کنه! می دونی چرا تو مهمونی ها تاکنون تنها بوده!؟ چون نمی خواد کسی سر از کارش در بیاره! مگر میشه مردی با این سن و سال و با این مکنت و مال که شما توصیف می کنی بی کس و کار باشه!؟...» و حاجی فریاد کشید...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 38


شماره 286 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت پانزدهم:سفره دل

...و این دو پرسش ذهن مادر و دختر را روز به روز مشوش تر می ساخت به ویژه اینکه حاجی آجیلی هم از پاسخ دادن طفره می رفت و با منحرف کردن موضوع، مطلبی دیگر را  پیش می کشید. و این مورد بر کنجکاوی بیشتر مادر و دختر منجر می شد که به شکل عقده ای گره خورده و خفه در وجود آنها عذابی روحی بود ، به خصوص مادر در جستجوی فرصتی می گشت تا با دوستی یا شخص مورد اعتمادی بنشیند و این عقده را  بگشاید تا شاید از راه مشورت یاری بگیرد و کمی تسکین بیابد. این آرزوی مادر خیلی زود برآورده شد و آن اینکه یکی از همسایه ها در خانه اش مراسمی برگزار می کرد و خانم حاجی آجیلی از خدا خواسته دعوت به این مراسم را با جان و دل پذیرفت و از حسن اتفاق در کنار دوستش ننه اسمال قرار گرفت که رازدارش بود و با آسودگی خیال در تمام طول مراسم خانم حاجی آجیلی سفره دلش را برای ننه اسمال گشود و تا می توانست در مورد حاج آقا زرپور گفت و گفت...

و در خاتمه افزود که او و دخترش در قفسی طلایی به دام افتاده اند و زرق و برق این قفس دل حاجی را برده و چشمانش را تا حدودی کور کرده، رنج و عذاب روحی آنان را درک نمی کند و تنها منافع خود را می بیند! از جمله برای تضاد فکری و فرهنگی ارزشی قائل نیست و هیچ مرزی و حد و اندازه ای برای آنها نمی شناسد،  به عنوان مثال رفتار و گفتار حاج آقا زرپور هیچ تناسبی با فکر و فرهنگ شیرین ندارد که بماند، شیرین اینگونه رفتار را نمی پسندد! از نظر من مادر هم هیچ گونه وجه مشترکی میان این مرد و شیرین وجود ندارد، می شود همان حکایت مار و پونه...

خانم حاجی دیگر گفته هایش به شخصیت شوهرش مربوط می شد که قبلا تا این اندازه دنیا پسند نبوده و به خیلی امور فرهنگی و هنری علاقه نشان می داده، معرفتی داشته و وقاری مردانه و رفتاری جوان مردانه که بارها از خود بروز داده...

اما از زمانی که به کمک این حاج آقا زرپور به سودهای کلان رسیده، زیر و رو شده و تمامی هوش و حواسش بر کاری متمرکز  است که از آن سودی عایدش شود. خانم حاجی نفسی تازه کرد و ادامه داد:«ننه جون! بذار اصل مطلب رو بگم، منو شیرین از دیدن این هیکل و هیبت دچار اضطراب میشیم! شیرین چند روزه به دانشگاه نمیره، از اتاقشم بیرون نمیاد! میخواد بدین گونه اعتراضشو اعلام کنه! جواب منم رو میده، میگه:«من که از خودم اختیاری ندارم برای چی درس بخونم!؟ بابا که به این امور اهمیت نمیده!»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 37


شماره 285 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهاردهم: نگاه هیز

...

آنگونه که هر کس او را می دید سعی می کرد زودتر از کنارش دور شود! چرا که اخمو و عبوس به نظر می رسید و به ندرت لبخند می زد!

در همین اولین دیدار بود که خانم حاجی آجیلی و شیرین متوجه نگاه های خریدارانه ی  حاج آقا زرپور شدند و توجه به این نگاه ها میان مادر و دختر رد و بدل شد که در واقع مفهوم هشدار داشت! آخر شب، هنگام مشایعت حاج آقا زرپور، حاجی آجیلی به خانمش می گفت:« این بنز زیر پاشو می بینی! ناچیزترین سرمایه اونه که براش چندان ارزشی نداره و برای مسافرت ها اتومبیلی داره که من  هنوز نام مدلشو یاد نگرفتم! برای مسافرت ها خودش که رانندگی نمی کنه وقتشو نداره، حواسش به حساب و کتابه و راننده ی خصوصی داره...»

هنوز چند روزی نگذشته بود که حاج آقا زرپور خانواده ی حاجی آجیلی را  برای صرف شام به رستورانی دعوت کرد. در شب موعود و در ساعت مشخص شده، خانواده ی حاجی جلوی رستوران از ماشین پیاده شدند. خود حاج آقا زرپور به استقبال آنان شتافت. خدمه رستوران نیز در این استقبال حاج آقا زرپور را  همراهی می کردند و برای ایشان و مهمانان احترام ویژه قائل بودند! با اشاره حاج آقا زرپور یکی از خدمه، ماشین حاجی آجیلی را به پارکینگ رستوران انتقال داد. تا با فراغت بال آن مهمانی برگزار شود.

به ظاهر لژ رستوران به آنان اختصاص یافته بود و خدمه همچون پروانه دور مهمانان می چرخیدند. و نهایت ادب و احترام را نسبت به آنها از خود نشان می دادند.

میز شام جداگانه و در نهایت ذوق و سلیقه چیده شده و برای صرف غذا دور این میز نشستند. بهترین غذاهای رستوران برای آنها تدارک شده بود که شاید شبی به یاد ماندنی برای خانواده حاجی آجیلی باشد! اما خانم حاجی متوجه می شد که دخترش از نگاه های هیز حاج آقا زرپور رنج می برد. شیرین فقط می توانست سرش را پایین نگه دارد و مستقیم به صورت حاج آقا زرپور نگاه نکند و حاج آقا زرپور این حالت شیرین خانم را دلیل بر حجب و حیای دخترانه تلقی می کرد! آنهم در هنگامی که خواستگاری در مقابل خود ببیند.

و این رفت و آمدها با پافشاری حاج آقا زرپور بیشتر می شد و اظهار صمیمیت ایشان به خانواده حاجی آجیلی شدت می یافت! اما خانم حاجی آجیلی و دخترش روز به روز نگران تر و عمیق تر به فکر فرو می رفتند که مردی میانسال با ثروت و مکنت چرا تنهاست!؟ و همیشه در مهمانی ها چرا هیچ کس و کاری با او نیست!؟...