گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 104




«بوی رطوبت، بوی نمِ خاک بیدارم کرد. به اطراف نظری انداخته، پنجره رو باز کردم. بارونی نباریده بود. ولی همچنان بوی خوش خاک خیس به مشامم می رسید! بیرون رفتم. حس بویایی منو به سوی جوی آب روستا می کشوند! جویی که به خاطر خشکسالی مکرر پر از خاک و خاشاک شده بود! چی!!؟

باورم نمی شد!

آبی روان خاک و خاشاکو کنار می زد و راه باز می کرد!

دویدم...

به خونواده خبر دادم!

حتی خونواده هایی که با سن و سال بالا توی روستا مونده بودند!

با شتاب به طرف چشمه رفتیم.

آبی زلال و درخشان با امواجی کوتاه و ملایم می جهید!

 بارونهای شدید و پی در پی امسال کار خودشو کرده بود!

شکرانه دادیم و جاتون خالی آقای مدیر!

جشن گرفتیم!

این اتفاق منو یاد قصه ی کتاب فارسی(1) اون زمون انداخت یادتونه آقای مدیر!؟

با این تفاوت که توی اون قصه حیوونا به برکه بر می گردن....

اما جوونای ما در تار رنگین کسب و کار شهر گرفتار شدن!

گاهی می بینمشون!

جون می کنن تا بتونن اجاره بدن...»

این سخنان شاگرد روستاییم بود که پس از سالها دیدمش!

بلند بالا، بالنده و امیدوار به آینده...


1- آهو و پرنده ها ، نوشته نیما یوشیج

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 82



زن جوان گفت:«عزیزم! نمیشه سیگارتو  بیرون بکشی!؟» مرد جوان جواب داد: «بیرون خیلی سرده ، سوز داره، منم که از بچه فاصله دارم!» زن گفت: «دودش تو فضای اتاق پخش میشه...» مرد گفت: « خانم جان! تو رو خدا سر به سرم نذار!» زن گفت: « چرا ناراحتی عزیزم؟» مرد پاسخ داد: « این گرونی ها آدمو کلافه می کنه، فکر می کنم چی کار می شه کرد!» زن گفت: «هزینه های اضافی پَر...» مرد گفت: «مثلا چی؟«زن: «سفرهای غیر ضروری!» مرد: «و تاتر و سینما!» زن: «وا ! چرا!؟ مطالعه که نمی کنیم! فیلم و نمایش هم نبینیم که دلمون می پوسه!

 کودک سرفه می کند و زن  نگران اوست. مرد:« نه فیلم و نمایش خوب! مثل هملت که با هم دیدیم و هملت به اوفلیا می گفت:« شما با این بزک کردن می خواهید چهره ای را که خدا آفریده تغییر دهید!؟»(1)

 نکته ی حساسیه نه؟» زن:« باشه! قبول دارم !خرید لوازیم آرایشی پر...

به شرطی که سیگار شما هم پر...« سرفه های پی دی پی کودک او را بیدار می کند! مرد می گوید:« شربت سرفه اش رو بده!» زن:« همین آب گرم بهتره...» اما صورت کودک کبود می شود. او را به دکتر می رسانند که نهایتا دکتر می گوید:« بچه حساسه به بوی گلی، عطری و ...» در برگشت مرد می گوید: «شرط شما را می پذیرم عزیزم!»


1) نمایش هملت اثر ویلیام شکسپیر

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 73





پزشک سپیدموی با صبر و حوصله مدارک پزشکی بیمارش را بررسی می کرد. نگاه بی رمق و نگران بیمار و نگاه کنجکاو همراهش به چهره دکتر دوخته شده بود که با این همه دقت و مطالعه مدارک چه نظری خواهد داد؟

دکتر با معاینات و مشاهده آزمایشات و عکسها به جمع بندی خود رسیده بود، اما می دانست کوچکترین تأثر در خطوط چهره و یا حالت چشمانش روی بیمار اثر نامطلوب خواهد گذاشت.

لحظاتی سخت و سنگین را می گذراند که زنگ تلفن به کمکش آمد. دکتر پس از مکالمه ای کوتاه از منشی خواست بیمار را به اتاق دیگر برده و از او نوار قلبی بگیرد! منشی به بیمار کمک کرد تا روی تخت آن اتاق دراز بکشد. دکتر در غیاب مریض آهسته به همراهش گفت:« نمی فهمم! این آقایان با وجود این مدارک چرا  به کار شیمی درمانی و برق ادامه میدن! دیگه نیازی به این درمونها نیست! بیمار رو اذیت نکنین! ببرین اقوام و دوستانشو ببینه! متاسفانه ایشون چن روزی مهمون شماست! ویزیتم نمی خوام آخه بیمار مهمون منم هس!»




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 68


اوایل انقلاب بود که خبر آوردند:« جوانان غیور و انقلابی، شهربانی را تصرف و سرهنگ را اسیر کردند! و هر آن ممکن است هیجان و احساسات غالب شود و سرهنگ را به قتل برسانند! علی الخصوص که چنین اخباری از برخی شهرها به گوش می رسد!» روحانی انقلابی شهر به اتفاق همراهان سراسیمه به سوی شهربانی شتافتند. جمعیت با دیدن ایشان شعارهایشان شدت بیشتری گرفت از جمله« سرهنگ باید اعدام بشه!» و در همان شرایط راه باز کردند تا حاج آقا به اتاق سرهنگ اسیر برود. دقایقی نگذشته که حاج آقا جلو جمعیت بیقرار، قرار گرفت. ابتدا با شعارهای آنان همراه شد و آنگاه با نگاه هایی نافذ آنان را به سکوت وادار کرد! مسئولیت دشواری بود! از یک طرف باید شور و نشاط انقلابی را حفظ کند و از طرفی دیگر احساسات و هیجانات را تسکین دهد! حاج آقا امثال و احادیثی از فرمایشات رسول اکرم(ص) نقل و در ادامه سرهنگان را به تکبر و فخر فروشی و جدایی از ملت متهم و اضافه نمود اگر ما هم در این مورد(اشاره به سرهنگ) بدون محاکمه یا محاکمه نمایشی پیش برویم، همان راهی را رفته ایم که متکبران رفتند و با تکرار ترجمه ی آیه ای از قران مجید«روی زمین با کبر و ناز راه مرو! تو که نمی توانی زمین را بشکافی و قامتت به بلندی کوهها نخواهد رسید!»(1)

و نیز دعا برای پیروزی انقلاب و جوانان سخن خود را با ذکر صلوات به پایان برد.

1-     آیه 37 سوره اسراء