آقا خرگوشه که روباه کوچولو را دوست داشت ، نمی توانست صبر کند، باید می رفت، تا ببینید چه مشکلی برای او پیش آمده است.
بنابراین دوباره از لانه بیرون آمد و با احتیاط و رعایت فاصله لازم نسبت به گرگ و شغال، رد پای آنها را گرفت و راه افتاد. وقتی که از رودخانه ای عبور می کردند، آقا خرسه و خانم خرسه برای صبحانه، مشغول ماهی گرفتن بودند. خانم خرسه از شغال پرسید:« آهای! آهای! چه خبر است؟ صبح به این زودی کجا!؟»
شغال همچنان که می رفت با صدای بلند گفت:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ با امروز شش روز می شود که از لانه بیرون نیامده است...» خانم خرسه رو به آقا خرسه کرد و نالید:«آه! به میرم برایش!بله،بله درست است چند روزی می شود که بیرون نیامده است! من روباه کوچولو را خیلی دوست دارم ، خیلی خوشگل است، ساق دست و پاهایش سفید است... پیشانی تا روی دماغش سفید است، رنگ پوستش قهوه ای مایل به قرمز است، خیلی خوشرنگ است، با آن کُرکهای نرم و لطیفش، با آن دم مخملی عزیزش، خیلی قشنگ است.
ما باید برویم ببینیم چه مشکلی دارد؟
بمیرم برای روباه کوچولوی قشنگ...» هنگامی که از میان انبوه بوته ها و درختچه های درهم و پیچیده گذشتند، به نقطه ای با درختان بلند رسیدند. در این محل چند تا میمون و سنجاب به آنها اضافه شدند.
رفتند و رفتند تا به یک فضای باز قدم گذاشتند.
یک درخت تنومند و کهنسال با شاخه های بلند و درهم خودنمایی می کرد.
نزدیک ریشه های ضخیم و برآمده اش از زمین، حفره ای وجود داشت.
شغال با صدای بلند گفت:« این هم لانه روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ...»
حیوانات نزدیک حفره یا همان لانه روباه کوچولو جمع شدند. فقط صدای جیغ میمونها بود که جست و خیز می کردند و صدای وز...وز زنبور از میان شاخه های درخت کهنسال شنیده می شد و حواس دو تا خرس را حسابی جلب کرده بود.
شاید بوی عسل به مشامشان می رسد.
آقا خرگوشه طبق عادت خود، آرام و قرار نداشت و از هر سویی یواشکی سرک می کشید، یا دنبال سنجابها می دوید. چند تا سنجاب روی شاخه های پایین تر نشسته بودند و اطراف را تماشا می کردند، یا سر به سر آقا خرگوشه می گذاشتند. شغال جلو لانه رفت و با صدای بلندتری داد زد:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ بیایید بیرون که یک عالمه مهمان دارید! بیایید و ببینید چه دوستان خوبی دارید!»
سکوت بود... میمونها هم ساکت شده بودند...
فقط صدای وز...وز...وز...زنبورها بلندتر از قبل شنیده می شد.
زنبورها در رفت و آمد بودند، وز...وز... ، یعنی عسل...عسل... چه آهنگ گوش نواز و دلنشینی برای خرسها نواخته می شد. خرسها حالی به حالی شده، دهانشان آب افتاده، از نوک زبان و لب و لوچه آنها جاری بود.
شغال با صدای بلند فریاد کشید:« روباه کوچولوی قشنگ !بیایید بیرون! ببینید آقا گرگه آمده اند...می خواهند با شما قرار یک شکار بگذارند.»
خانم خرسه گفت:« بیایید بیرون کوچولوی قشنگ! اگر آب و آفتاب نخورید مریض می شوید... ما همه شما را دوست داریم...بیایید بیرون!»
ناگهان...