گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل


قصه های جنگل

جلد اول(1)
قسمت(2)
شماره 205 از مجموعه داستانک در عصر ما
نوشته: سیدرضا میرموسوی
برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند
(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

:«بیخودی ترسیدید! آقا گرگه و من فقط گوشت گوسفند پرواری یا بره می خوریم، شبها هم مرغ یا خروسی که روباه کوچولوی قشنگ شکار می کند... بله!»

آقا خرگوشه که روباه کوچولو را دوست داشت ، نمی توانست صبر کند، باید می رفت، تا ببینید چه مشکلی برای او پیش آمده است.

بنابراین دوباره از لانه بیرون آمد و با احتیاط و رعایت فاصله لازم نسبت به گرگ و شغال، رد پای آنها را گرفت و راه افتاد. وقتی که از رودخانه ای عبور می کردند، آقا خرسه و خانم خرسه برای صبحانه، مشغول ماهی گرفتن بودند. خانم خرسه از شغال پرسید:« آهای! آهای! چه خبر است؟ صبح به این زودی کجا!؟»

شغال همچنان که می رفت با صدای بلند گفت:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ با امروز شش روز می شود که از لانه بیرون نیامده است...» خانم خرسه رو به آقا خرسه کرد و نالید:«آه! به میرم برایش!بله،بله درست است چند روزی می شود که بیرون نیامده است! من روباه کوچولو را خیلی دوست دارم ، خیلی خوشگل است، ساق دست و پاهایش سفید است... پیشانی تا روی دماغش سفید است، رنگ پوستش قهوه ای مایل به قرمز است، خیلی خوشرنگ است، با آن کُرکهای نرم و لطیفش، با آن دم مخملی عزیزش، خیلی قشنگ است.

ما باید برویم ببینیم چه مشکلی دارد؟

بمیرم برای روباه کوچولوی قشنگ...» هنگامی که از میان انبوه بوته ها  و درختچه های  درهم و پیچیده گذشتند، به نقطه ای با درختان بلند رسیدند. در این محل چند تا میمون و سنجاب به آنها اضافه شدند.

رفتند و رفتند تا به  یک فضای باز قدم گذاشتند.

یک درخت تنومند و کهنسال با شاخه های بلند و درهم خودنمایی می کرد.

نزدیک ریشه های ضخیم و برآمده اش  از زمین، حفره ای وجود داشت.

شغال با صدای بلند گفت:« این هم لانه روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ...»

حیوانات نزدیک حفره یا همان لانه روباه کوچولو جمع شدند. فقط صدای جیغ میمونها بود که جست و خیز می کردند و صدای وز...وز زنبور از میان شاخه های درخت کهنسال شنیده می شد و حواس دو تا خرس را حسابی جلب کرده بود.

شاید بوی عسل به مشامشان می رسد.

آقا خرگوشه طبق عادت خود، آرام و قرار نداشت و از هر سویی یواشکی سرک می کشید، یا دنبال سنجابها می دوید. چند تا سنجاب روی شاخه های پایین تر نشسته بودند و اطراف را تماشا می کردند، یا سر به سر آقا خرگوشه می گذاشتند. شغال جلو لانه رفت و با صدای بلندتری داد زد:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ بیایید بیرون که یک عالمه مهمان دارید! بیایید و ببینید چه دوستان خوبی دارید!»

سکوت بود... میمونها هم ساکت شده بودند...

فقط صدای وز...وز...وز...زنبورها بلندتر از قبل شنیده می شد.

زنبورها در رفت و آمد بودند، وز...وز... ، یعنی عسل...عسل... چه آهنگ گوش نواز و دلنشینی برای خرسها نواخته می شد. خرسها حالی به حالی شده، دهانشان آب افتاده، از نوک زبان و لب و لوچه آنها جاری بود.

شغال با صدای بلند فریاد کشید:« روباه کوچولوی قشنگ !بیایید بیرون! ببینید آقا گرگه آمده اند...می خواهند با شما قرار یک شکار بگذارند.»

خانم خرسه گفت:« بیایید بیرون کوچولوی قشنگ! اگر آب و آفتاب نخورید مریض می شوید... ما همه شما را دوست داریم...بیایید بیرون!»

ناگهان...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.