گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 229 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی ک به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

قسمت سوم

جلد هفتم

(جایم خوب است، خیلی خوب شد که کوه، روی لانه ام را پوشاند! حالا خیالم راحت است، هیچ حیوانی و هیچ شکارچی(3) نمی تواند مرا تهدید کند! راحتِ راحتم، می خورم و می خوابم!)

شغال گفت:« از کجا غذا پیدا می کند!؟» آقا سنجاب جواب داد:«آقا خرگوشی که من  می شناسم برای مدت زیادی ذخیره غذایی دارد!»

در این موقع بچه خرس همراه با پدر و مادرش از راه رسیدند و هر سه حیوان روی دو پای خود ایستاده و با دستها به سنگ فشار وارد می کردند! آقا گرگ و روباه کوچولو هم آمدند!

آقا گرگ که معلوم بود شکمی از عزا در آورده، همان نزدیکی ها زیر درختی زانو زد و می خواست استراحت کند.روباه کوچولو که از نتیجه ی کار آقا سنجاب و خارپشت آگاه شد، گفت:«که این طور! باید منتظر شکل گرفتن یک خاله راسوی دیگر باشیم!»

آقا سنجاب که دلش برای دوستش می سوخت دوباره به زیر سنگ رفت که خرسها آن را کمی تکان داده بودند و خارپشت دهانه ی لانه را بازتر کرده بود.

آقا سنجاب داد زد:«آقا خرگوش! صدایم را می شنوید؟ من دوستتان سنجاب هستم! اگر آنجا بخورید و بخوابید، نه تنها بعد نمی توانید بدوید بلکه راه رفتن را هم فراموش می کنید!

مثل خاله راسو که اگر بخواهد راه برود دیگر نمی تواند!» روباه کوچولو جلو رفت و گفت:«مثل فکهای کنار دریا که روی شکم حرکت می کنند! یعنی تبدیل به موجودی خزنده می شوید!»

شغال جلو رفت و گفت:«آها! خاله راسو که بو می داد هیچ! ولی از روزی که چاق چاق شده بدتر از قبل بو می دهد و کمتر حیوانی می تواند به او نزدیک شود و کمکش کند!

خودتان که می دانید! بیچاره نمی تواند از جایش تکان بخورد! شاید او هم زیر سنگ گرفتار شده است.»

خرس ها که سنگ را کمی تکان داده بودند، اکنون روی آن نشسته و خستگی می گرفتند. بچه خرس از روی سنگ پایین آمد و سعی کرد با چنگالهای قوی خود دهانه ی لانه ی آقا خرگوش را بزرگتر کند تا آقا سنجاب راحت تر به داخل لانه برود  و  از نزدیک با آقا خرگوش صحبت کند.

آقا سنجاب از دهانه لانه پایین رفت و پس از مدتی کوتاه برگشت و با ناراحتی گفت:«آقا خرگوش چاقالو شده و تنبل! اگر همین طور پیش برود چاقِ چاق می شود و دیگر او نمی تواند بیرون بیاید مثل خاله راسو!» خانم خرسه از روی سنگ پایین آمد و پوزه اش را جلو دهانه ی لانه گرفت و گفت:« آقا خرگوش! عزیزم! اگر راه نروید و یا ندوید، غذایی که می خورید را نمی سوزانید که تبدیل به چربی می شود و جلو فعالیتِ دیگر اعضای بدن تان را می گیرد و همیشه دوست دارید بخوابید، مثل خاله راسو می شوید!

چاقالو و تنبل یا به واقع انگل جنگل!» و طوطیها تکرار کردند:«انگل جنگل!انگل جنگل!» و شغال گفت:«آها! فهمیدم!...


3- حادثه جلد ششم



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 228 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

قسمت دوم

جلد هفتم

آقاسنجاب گفت:« من چند بار به اینجا آمدم و لانه ی آقا خرگوش را پیدا نکردم، ولی حالا فکر می کنم این سنگ بزرگ در اثر سیل کمی جابجا شده...

و اگر لانه ای باشد به احتمال زیاد زیر این سنگ است!»

و باز جفت طوطی های رنگین بال پیدا شدند و روی درختی نشستند. گویا آنها هم دنبال آقا خرگوش می گشتند! آشیانه ی یک جفت کلاغ هم  روی همین درخت بود.

سه حیوان ، آقا شغال و بچه خرس و آقا سنجاب یک بار دیگر زیر بوته ها و درختچه ها را مورد بررسی قرار دادند و درماندند که لانه ی آقا خرگوش چی شده!؟ در این موقع جفت کلاغ ها به پرواز درآمدند و لحظاتی بعد قارقار کنان روی سنگ نشستند! آقا سنجاب گفت:«نگاه کنین! این حرکت کلاغها یعنی لانه ی آقا خرگوش زیر سنگ بزرگ است!» و طوطی ها تکرار کردند:«زیر سنگ بزرگ!»

سه حیوان به یکدیگر نگاه می کردند که آقا شغال گفت:« یعنی چی!؟ یعنی لانه ی آقا خرگوش زیر سنگ به این بزرگی است!؟ کدام حیوان می تواند آن را تکان بدهد، بیچاره خاله راسو که گرسنه است و چشم به راه آقا خرگوش!»

آقا سنجاب گفت:« من احتمال می دادم که این سنگ بزرگ روی لانه را پوشانده است، شما توجه نکردید و حالا آقا خرگوش باهوش شاید از جای دیگری بیرون بیاید!»

بچه خرس گفت:«اگر می توانست، در این چندین روز گذشته بیرون می آمد!» و ادامه داد:«ولی باید کاری کرد!» و خود شانه اش را زیر گوشه ای از سنگ گرفت و زورآزمایی کرد که بی نتیجه بود و سنگ بزرگ کمتری تکانی نخورد.

باز بچه خرس به تکرار گفت:« ولی باید کاری کرد!» و چهار دست و پا به طرفی از جنگل دوید! آقا شغال گفت:«آقا سنجاب! سنگ به این بزرگی را  که نمی شود تکان داد، پس جابجا هم نمی شود!»

 و آقا سنجاب جواب داد:«خودمان را که می توانیم تکان بدهیم!» و دُور تا دُور سنگ چرخی زد و قستمی که می شد تا حدودی به زیر سنگ برود را نشانه گرفت و خودش را کوچک و کوچکتر کرد و تا می  توانست به زیر سنگ خزید! پس از اندک زمانی بیرون آمد و گفت:« آقا خرگوش زنده است! اما نمی دانم چرا جواب نمی دهد! از دهانه لانه فقط یک سوراخ کوچک باقی مانده حتا من جا نمی شوم!» آقا شغال با اشاره گفت:«حتی آن خارپشتِ کنار درخت! او چطور؟» 

آقا سنجاب سریع پیش خارپشت رفت که او را می شناخت و موضوع را به خارپشت گفت.

خارپشت که از دلسوزی های آقا خرگوش خاطره خوبی داشت بلافاصله به زیر سنگ رفت و پس از زمانی طولانی تر برگشت و گفت:«آقا خرگوش چاقالو و تنبل شده است می گوید، ...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 227 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

جلد هفتم

قسمت اول

آقا سنجابِ دُم به پشتِ دوست داشتنی، چند روزی می شد که در جنگل سرگردان بود! چرا که مدت زیادی گذشته بود و او از تنها دوستش آقا خرگوش خبری نداشت و هر چه جستجو می کرد هیچ نشانی از او نمی یافت. لابلای درختان ، زیر درختچه ها ، زیر بوته ها... یا هر جایی که به نظرش می رسید، آقا خرگوش آنجا باشد همه را بارها و بارها گشته بود اما هیچ اثری از آقا خرگوش دیده نشد!

چندین مرتبه هم به محل لانه ی آقاخرگوش سر زده بود ولی نه لانه ای وجود داشت و نه از آقا خرگوش خبری بود! روزها پشت سر هم می گذشتند و آقا سنجاب خود را بی یار و یاور می دید و هر گونه تلاش او  برای پیدا کردن آقا خرگوش به جایی نمی رسید. روزی آقا سنجاب دید که از دور روباه کوچولو(1) و آقا گرگ ، تند تند نزدیک می شوند، آقا سنجاب به سرعت بالای درختی رفت و روی شاخه ای ایستاد. هنگامی که روباه کوچولو و آقا گرگ به زیر درخت رسیدند آقا سنجاب صدا زد:«روباه کوچولوی قشنگ! روباه کوچولوی باهوش و زرنگ! شما هیچ از آقا خرگوش خبری دارید!؟» و جفت طوطی رنگین بال که این روزها مرتب آقا سنجاب را تنها می دیدند، از شاخه های بالاتر سخن او را تکرار کردند:«خبری دارید!؟»

روباه کوچولو ایستاد و نگاهی به بالای درخت انداخت و به طوطی ها و آقا سنجاب گفت:« آقا خرگوش پس از آن دام خطرناک(2) که جان سالم به در برد، چند روزی از ترس از لانه  بیرون نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« من چندین بار به محل لانه اش سر زدم این طوطی ها هم بودند، ولی  نه لانه ای است و نه اثری از خودش!»

روباه کوچولو گفت:«ما اکنون گرسنه هستیم و می رویم به شکار، در برگشت خبر می گیریم! و شما بهتر است از بچه خرس بپرسید، آقا خرگوش گاه به گاه سراغ او می رفت.»

به محض دور شدن روباه کوچولو و آقا گرگ، آقا سنجاب از درخت پایین آمد و راه لانه ی بچه خرس را در پیش گرفت. در میانه ی راه بود که بچه خرس را دید! آقا سنجاب فوری جلو بچه خرس ایستاد و پرسید:« شما از آقا خرگوش هیچ خبر دارید!؟» و بچه خرس جواب داد:«خیر! اتفاقاًدنبالش می گردم! چند روزی است که پیش من نیامده، حالا دارم می روم به لانه اش سری بزنم!»

آقا سنجاب گفت:« منم می آیم!با اینکه چند بار آنجا رفتم!»

آقا سنجاب و بچه خرس در راه شغال را دیدند که طبق معمول با عجله می رفت. بچه خرس پرسید:«آقا شغال! چه خبر است باز عجله دارید!؟» و آقا شغال جواب داد:« آها ! خاله راسو گرسنه است، بیچاره دارد می میرد، می دانید از بس که چاقِ چاق شده، نمی تواند قدم از قدم بردارد باید بروم آقا خرگوش را خبر کنم، چون او برای خاله راسو غذا می برده...»

بچه خرس گفت:«صبر کن با هم برویم! ما هم دنبال آقا خرگوش هستیم!» و سه حیوان همراه شدند.

در اطراف محل لانه ی آقا خرگوش ایستادند و با تعجب لانه ی او را جستجو می کردند! به راستی لانه ای در کار نبود!...


1-دوستی روباه کوچولو و آقا گرگ در جلد اول

2- جلد ششم



قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 226 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت چهارم

جلد ششم

بخش پایانی

و شاخه به شاخه از درخت بالا می رفت که متوجه آشیانه ی پرنده ای شد! شاخه های باریک و انبوه را یا کناری می زد یا قطع می کرد.  طوطی ها در آسمان اطراف می چرخیدند و سر و صدای زیادی داشتند. مرد شکارچی لبخندی زد و با خودش گفت:« پس این طوطی ها برای خودشان نگرانند و برای بچه هایشان داد و فغان دارند، شکار گنج!»

و خوشحال و هیجان زده به طرف آشیانه حرکت کرد، بالاتر رفت، برای لحظه ای سنجاب را دید که از روی شاخه ها روی درخت مجاور پرید و دَر رفت. طوطی ها همچنان صداهای گوش خراش در می آوردند و روی درخت می چرخیدند و بیقراری نشان می دادند. مرد شکارچی هنوز دست خود را به سوی آشیانه دراز نکرده بود که کلاغی سیاه قارقار کنان و بال زنان از روی آشیانه، چنان ناگهانی به پرواز درآمد که مرد شکارچی دستش بی اختیار از شاخه جدا شد و تا بخواهد خودش را کنترل کند، دست دیگرش به یکی از شاخه هایی که خودش شکسته بود کشیده و از ساق دست تا آرنج دریده شد!

خون آستین پیراهنش را قرمز کرد و روی شلوارش ریخت...

مجبور شد از درخت آهسته پایین برود تا دستش را ببندد.

آشیانه مربوط به کلاغ بود و چند تا کلاغ بر فراز درخت قارقارکنان چرخ می زدند. مرد شکارچی وقتی پایش به زمین رسید دچار یاس و شگفت زدگی شد، کیسه توری پاره نه تنها اثری از خرگوش نبود بلکه قفس هم پای درخت افتاده بود!

از خشم و عصبانیت در خودش می جوشید که مرد دوم یک دست به کمر و لنگ لنگان می آمد و تا چشمش به مرد شکارچی افتاد با ناراحتی گفت:«این آخرین بار است که من به جنگل می آیم!»

مرد شکارچی غرید:«شما دیگر چه شده اید!؟» دوستش گفت:«موقعی که قفس را می آوردم، خرگوش از توری پاره شده به زمین افتاد و گیج به این سو و آن سو می دوید! دنبالش کردم تا بگیرمش، از روی پوشش گیاهی یکی از چاله ها دَر رفت، منم فکر کردم چاله نیست و خودم افتادم!» و چون متوجه وضع دست مجروح و خونین شکارچی شد با عجله پارچه سفیدی از کوله پشتی بیرون کشید و ضمن بستن محل بریدگی گفت:« حالا جلو خون ریزی گرفته شود... تا خودمان را  به درمانگاه برسانیم!» مرد شکارچی که دیگر دست مجروحش کارایی لازم را نداشت، ساکت و مات به فکر فرو رفته بود.

مرد دوم که او را غرق تفکر دید کلامش را ادامه داد:«در ضمن با این حوادث منظورم صدمه دست شما و کمر و پای من باعث شد باز هم تاکید کنم که این پرندگان در همین جنگل سبز و خرم با این هوای لطیف و پر از اکسیژن و در کنار هم زیبا و قشنگ هستند و گر نه چرا نمونه ی این حیوانات در پرنده فروشی نزدیک خانه ما ، تا این اندازه زیبا و دوست داشتنی نیستند!؟»

هنگامی که شکارچی ها سوار ماشین لندرور خود شدند، صدای طوطی ها بلند شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا سنجاب گفت:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

و طوطی ها تقلید کردند:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

پایان

شماره آینده جلد هفتم




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 223 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

جلد ششم

قسمت اول

مرد شکارچی در حالی که توری شکار خود را با دقت پهن می کرد به دوستش گفت:«من تا این خرگوش را نگیرم از این جنگل بیرون نمی روم، قسم خوردم.»دوستش گفت:«من نفهمیدم این خرگوش چه دشمنی با شما دارد!؟ یا یک حیوان کوچولوی بی آزار چه دشمنی می تواند با یک انسان داشته باشد؟»

مرد شکارچی که سعی می کرد تور را کنار درخت بزرگ درست جاسازی کند گفت:« این خرگوش خیلی باهوش است، دو سه ماه پیش میان برف زمستانی تا من غافل شدم با این که هویج خور است، یک تکه ی بزرگ از لذیذ ترین قسمت گوشت شکارم را دزدید و برد...

کجا برد! من نمی دانم.(1) یک بار دیگر با برادر شما آمده بودیم زنبورها حمله کردند(2) درست کنار رودخانه،  خود من از شیشه ماشین دیدم این خرگوشه و یک سنجاب انگار ما را مسخره می کردند! هی خودشان را  نشان می دادند و باز پنهان می شدند مثل اینکه با ما قایم موشک بازی می کنند یا اینکه شکلک در می آورند.»

مرد دوم گفت:« بیشتر به تصور و توهم می ماند! ولی نکته اصلی و مهم این است از کجا معلوم کار این خرگوش باشد، اینجا جنگل است و صدها خرگوش دارد!؟»

مرد شکارچی گفت:«من هر حیوانی یا انسانی را یک بار ببینم ، تصویرش توی مغزم می ماند، اینکه چیزی نیست چون این آقا خرگوشه بدجنس نوک یکی از گوشهایش سیاه است. آقا سنجاب هم روی تنه یکی از همین درختهای بزرگ باید لانه داشته باشد. خیلی کمین کرده ام تا به این رسیده ام سنجاب را هم می گیرم، پوست و دم قیمتی دارد.»

یک جفت طوطی سر و صدای زیادی راه انداخته بودند! آنقدر که صدایشان در اطراف می پیچید. همین سر و صدا همراه با آواز دیگر پرندگان مرد دوم را  مجذوب کرده بود به همین سبب گفت:«جنگل خیلی قشنگ است! صدای طوطی ها از بالای همین درخت بزرگ به گوش می رسد، می گویم ها!  اگر این حیوانات و پرندگان نباشند جنگل این همه زیبا نیست!» مرد شکارچی که گویی به سخنان دوستش گوش نمی داده است در دنباله صحبتهایش گفت:«امروز آمده ام به این حیوانات حالی کنم با چه کسی طرف هستند، بلایی بر سرشان بیاورم که همین پرندگان پر سر و صدا به حالشان گریه کنند!»

و از دوستش پرسید:«حالا شما بگویید چند تا چاله دام ساختید!» مرد دوم جواب داد:« دور تا دور این درخت بزرگ، چهارتا، خاک سستی دارد و راحت گود می شود. رویشان را با چوبهای نازک و برگ پوشانده ام ما خودمان باید خیلی مواظب باشیم!» مرد شکارچی:« خیلی عالی شد! با این توری که من اینجا کار می گذارم، آقا خرگوشه از هر طرفی بخواهد برود، کارش ساخته است، مگر جادوگر باشد!

امیدوارم آقا سنجاب هم داخل یکی از این چاله ها بیفتد!» مرد شکارچی سر طناب تور پهن شده را همراه با قلاب و دستگاهی به بالای درخت برد و روی یکی از شاخه ها  دستگاه را نصب کرد.

سر طناب و قلاب را  به دستگاه بست و چند بار مورد بررسی  و آزمایش قرار داد تا اطمینان حاصل کند.


1-جلد چهارم

2-جلد اول