گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 223 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

جلد ششم

قسمت اول

مرد شکارچی در حالی که توری شکار خود را با دقت پهن می کرد به دوستش گفت:«من تا این خرگوش را نگیرم از این جنگل بیرون نمی روم، قسم خوردم.»دوستش گفت:«من نفهمیدم این خرگوش چه دشمنی با شما دارد!؟ یا یک حیوان کوچولوی بی آزار چه دشمنی می تواند با یک انسان داشته باشد؟»

مرد شکارچی که سعی می کرد تور را کنار درخت بزرگ درست جاسازی کند گفت:« این خرگوش خیلی باهوش است، دو سه ماه پیش میان برف زمستانی تا من غافل شدم با این که هویج خور است، یک تکه ی بزرگ از لذیذ ترین قسمت گوشت شکارم را دزدید و برد...

کجا برد! من نمی دانم.(1) یک بار دیگر با برادر شما آمده بودیم زنبورها حمله کردند(2) درست کنار رودخانه،  خود من از شیشه ماشین دیدم این خرگوشه و یک سنجاب انگار ما را مسخره می کردند! هی خودشان را  نشان می دادند و باز پنهان می شدند مثل اینکه با ما قایم موشک بازی می کنند یا اینکه شکلک در می آورند.»

مرد دوم گفت:« بیشتر به تصور و توهم می ماند! ولی نکته اصلی و مهم این است از کجا معلوم کار این خرگوش باشد، اینجا جنگل است و صدها خرگوش دارد!؟»

مرد شکارچی گفت:«من هر حیوانی یا انسانی را یک بار ببینم ، تصویرش توی مغزم می ماند، اینکه چیزی نیست چون این آقا خرگوشه بدجنس نوک یکی از گوشهایش سیاه است. آقا سنجاب هم روی تنه یکی از همین درختهای بزرگ باید لانه داشته باشد. خیلی کمین کرده ام تا به این رسیده ام سنجاب را هم می گیرم، پوست و دم قیمتی دارد.»

یک جفت طوطی سر و صدای زیادی راه انداخته بودند! آنقدر که صدایشان در اطراف می پیچید. همین سر و صدا همراه با آواز دیگر پرندگان مرد دوم را  مجذوب کرده بود به همین سبب گفت:«جنگل خیلی قشنگ است! صدای طوطی ها از بالای همین درخت بزرگ به گوش می رسد، می گویم ها!  اگر این حیوانات و پرندگان نباشند جنگل این همه زیبا نیست!» مرد شکارچی که گویی به سخنان دوستش گوش نمی داده است در دنباله صحبتهایش گفت:«امروز آمده ام به این حیوانات حالی کنم با چه کسی طرف هستند، بلایی بر سرشان بیاورم که همین پرندگان پر سر و صدا به حالشان گریه کنند!»

و از دوستش پرسید:«حالا شما بگویید چند تا چاله دام ساختید!» مرد دوم جواب داد:« دور تا دور این درخت بزرگ، چهارتا، خاک سستی دارد و راحت گود می شود. رویشان را با چوبهای نازک و برگ پوشانده ام ما خودمان باید خیلی مواظب باشیم!» مرد شکارچی:« خیلی عالی شد! با این توری که من اینجا کار می گذارم، آقا خرگوشه از هر طرفی بخواهد برود، کارش ساخته است، مگر جادوگر باشد!

امیدوارم آقا سنجاب هم داخل یکی از این چاله ها بیفتد!» مرد شکارچی سر طناب تور پهن شده را همراه با قلاب و دستگاهی به بالای درخت برد و روی یکی از شاخه ها  دستگاه را نصب کرد.

سر طناب و قلاب را  به دستگاه بست و چند بار مورد بررسی  و آزمایش قرار داد تا اطمینان حاصل کند.


1-جلد چهارم

2-جلد اول



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.