گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 84

شماره 332 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

زیر شلاق باد و باران، کنار خیابان، منتظر تاکسی بودم و به طور طبیعی در چنین حال و هوایی مسافرکش ها از هر نوعی پر از مسافر بود که آهسته از جلوی چشمانم می گذشتند. باد گاهی چنان شدید می وزید که اگر چترم را محکم نمی گرفتم آن را از دستم می قاپید! گاه مجبور بودم جلوتر بروم تا مسیرم را  به گوش راننده برسانم و باز ، باید به سرعت بر می گشتم که آبِ زیر چرخ های سواری ها خیسم نکنند!

در چنین شرایطی ناخوشایند، یک سواری شیک شخصی کمی جلوتر از من توقف کرد و با بوق زدن و اشاره دست، راننده از من می خواست زودتر سوار شوم!

من از خدا خواسته بدونِ درنگ چترم را بسته به داخل ماشین پریدم و کنارِ راننده نشستم...

سر و وضعم را مرتب می کردم که دیدم راننده لبخندی بر لب دارد!

آشنا به نظر می رسید و شناختم از نگاهش!«هومن صادقی» همکلاسی دوره دبستان که سال چهارم ناگهان غیبش زد! دو سال بعد  او را در خیابان دیدم در حالی که یک گاری دستی پر از میوه را هل می داد و بارش را تبلیغ می کرد! او کودکی بود با استخوان بندی محکم و قوی و کمی بلند تر از دیگر بچه ها! با ابروانی پر پشت و چشمانی درشت و نگاهی نافذ،  به گونه ای که اگر به کسی خیره می نگریست، طرف دچار ترس و اضطراب میشد! به همین دلیل بچه های شیطون سر به سرش می گذاشتند و او را «هومن دیو» خطاب می کردند و اما یقین داشتند که او  دستِ بزن ندارد و بر خلاف آن نگاه رعب آورش کودکی مهربان است. و من از همین نگاهش بود که در دید اول او را شناختم!

صدایش در آمد:«شناختی؟ یا داری فکر می کنی!؟» گفتم:«هومن صادقی، همکلاسی دوره دبستان که کلاس چهارم مدرسه رو ترک کرد!» گفت:«احسنت! و کاش! مدرسه رو ترک نمی کردم! خب، حالا اول بگو مسیرت کجاس و بگو تو این چن سال گذشته کجا بودی که دیده نمی شدی!؟» مسیرم را گفتم و اضافه کردم:« درس و مدرک و سربازی و کار... تا شدم کارمند!» باران شدت گرفته و به تگرگ تبدیل گردید و راننده را دچار مشکل کرد! هومن ناچار اتومبیل را در جای تقریبا امنی متوقف و از من پرسید:«همکلاسی عزیز! اگر وقتشو داری چند دقیقه ای بیشتر با هم باشیم، چون از دیدنت خیلی خیلی خوشحال شدم، به خصوص که من از شما خاطره ی خوبی به یاد دارم...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 83


شماره 331 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست هشتم- قسمت پایانی

تونستم به سرعت ساق پای شاغلام رو بگیرم و به طرف خودم بکشم، کشمکشی سه نفره توی تاریکی شروع شد صدای هیاهوی خانما به گوش می رسید و نیز عطری تند از دالون به راه پله ها بالا می آمد که هیاهوی خانما به بد و بیراه گفتن منجر شد و به احتمال خاک و کلوخی پایین ریخته بود و ما به ناگهان سقوط کردیم...جیغ و پریشونی خانما بیشتر شد که چند نفری صدمه دیده بودن و مشت و لگد بود که با فحش بر سر و بدن ما فرود می اومد... یکی از خانما فریاد زد:«بزنین ! این حروم زاده ها مَردند و بی ناموس! شاید دزد ناموس! به قصد سوءاستفاده از این شلوغی اومدن و خودشونو از قصد به اینجا انداختن! و مشت و لگد بیشتری بود که بر پیکر ما می بارید به طوری که رو زمین ولو شده بودیم، امون نمی دادن که از جا بلند شیم! مثل اینکه تاریکی کمک می کرد تا بدون شناسایی و از سر غیظ هر کسی ضرباتی بزنه! دردآور و خطرناک ضربات پاشنه ی کفشهای عروسیِ خانما بود که صدماتی می زدن به جا موندنی!

و ما توی اون لحظات تنها می تونستیم سر و صورتمون رو بپوشونیم و حفظ کنیم! همه این رنجها و دردها همراه با عطر تند خانما، نفس رو       می گرفت...

شانس آوردیم که از جیغ زدن خانما دو خدمتکار با چراغ قوه و فانوس شتاب زده رسیدن و می گفتن:« برین کنار... اجازه بدین ببینیم چه خبره؟ چی شده؟» و یکی داد زد:«وای خدای من! اینا که آشنان! خانما تو رو خدا آروم باشین! دست نگه دارین!» و دیگری گفت:«این یکی که حاج آقا ناصر قصابه! چرا اینجان!؟ وای خدا مرگم بدم این یکی خود دوماده... شاغلامه... ببین به چه روزی افتاده... نیم ساعته در به در دنبالش می گردن! اون پسر جوونه ، پسر سیده... اینجا چی کار می کنن!؟ این خاک و کلوخا چیه؟ ما که سر شب اینجا رو جارو زدیم!» و دیگری گفت:«مثل اینکه یک اتفاق افتاده، بریم بررسی کنیم!»

و خانمایی که کتک کاری می کردن به محض مطلع شدن، خنده کنان یکی یکی فرار می کردن... و منم از تاریکی استفاده کرده چار دست و پایی خودمو به کوچه رسوندم، لنگ لنگون به خونه رفتم که تا لحظاتی نفسم به زور بالا می اومد و جای جای بدنم  از ضربات پاشنه کفش ها تیر  می کشید و چون نفس عمیق می کشیدم همراه با  عطر تند خانما بود که مشاممو پر می کرد!

روزهای بعد که بیرون رفتم نگاه های زیادی دیدم که معنی دار بود و لبخندهای زیادی دیدم که بر گوشه لبها سبز می شد! از حاج آقا ناصر خوش خنده خبر رسید که دیگه خنده یادش رفته و کمتر با کسی گفت و گو یا شوخی می کنه! و اما شاغلام رو شنیدم که از خونه بیرون نمیاد و برای مدتی مرخصی گرفته...

و سید رو به بازاریان گفت این واقعیت ماجرا بود بدون کم و کاست و یا شاخ و برگ اضافی، امیدوارم خسته نشده باشین. در این موقع کارگری از طرف بازاریان سبدی پر از گلهای رنگارنگ زیبا جلوی مغازه گذاشت و بازاریان بدین وسیله از سید تشکر کردن...

پایان




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 82


شماره 330 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست هفتم

حاج ناصر دستای منو محکم گرفت و شاغلام با یک دست منو نگه داشته بود و با دست دیگر سعی می کرد پاهامو کنترل کنه یا بگیره... اسیر دو گردن کلفتِ زورمند بودم، توی شرایطی که به ظاهر حق با اونا تشخیص داده می شد! به طور وحشتناکی غافل گیر شده بودم و فکرم منجمد و هیچ کلامی و کاری از من ساخته نبود! فقط به امید آینده چشم دوختم که چی میشه!؟

شاید گشایشی پیدا بشه!

اما خوشبختانه در چنین اوضاعی گویی رعد و برقی درونمو تکون داد و به خود اومدم و حواسم جمع شد که ای داد و بیداد در چه دام خطرناکی گرفتار شدم و همین طور مثل جنازه منتظر موندم تا هر چی بخوان به سرم بیارن!؟ اگر منو ببرن جلو جمعیت خانما که اکثرشون اهل همین محله ان و اغلب منو میشناسن و نگاه خوب و مثبت به بنده دارن و به طور حتم تعدادی قوم و خویشم توی اونا هستن، وای چه آبرو ریزی میشه!؟ و چه مصیبتی!؟ اونم توی این شرایطی که گیر افتادم در بدترین وضع ممکن! دیگه پاک کردن ذهن مردم محاله یا وقت می بره... و یا به قول همین حاج ناصر باید ترک یار و دیار کرد! که دوباره به خودم لرزیدم!

باید مقاومت کنم هر چند زورم به این دو نفر نمی رسید که هیچ! حریف یک نفرشونم نمیشدم! چاره ای نبود باید تلاش خودمو می کردم از گربه که کمتر نیستم توی تنگنا گیر می کنه ناخن می کشه! همین طور جنازه بودن که برای لای جرز خوبه! دستامو که حاجی ناصر محکم گرفته بود کوچکترین حرکتی به دستام نمی تونستم بدم! به پاهام فکر کردم که شاغلام جفتی زیر بغل با یک دستش گرفته بود و میشد با پاها تلاشایی کرد که در بعضی شرایط قدرت پاها از دستا بیشتره پس با پاها تلاشایی کردم، به بدنم کش و قوس می دادم که صدای هر دو نفرشون در اومد: «اهه...اهه» و سعی کردن منو محکم تر نگه دارن! پس تونسته بودم اونا رو ه زحمت بندازم. اما پله ها! همانطور که حدس می زدم از پله هایی سرازیر شدیم که یه وقتایی من این پله ها رو دیده بودم، پله هایی خشت و گلی، باریک و کج و معوج و فرسوده که دو نفر به اضافه منِ اسیر به زور و به زحمت جا می شدیم و تاریکی این زحمت رو زیادتر می کرد. جابجا شدن از یک پله به پله دیگر مشکل تر بود. پله ها در یک زاویه نود درجه ی قناس به پله های آخر و به دالون در حیاط ختم میشد و روی همون زاویه حاج ناصر که با زحمت بیشتر و با ناراحتی خودشو جابجا می کرد، لحظه ای از ترس افتادن که به ظاهر زیر پایش خراب شده بود ، مجبور شد دستای منو رها کنه که من در همین فرصت...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 74


شماره 322 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت دوم

روی مقوای بزرگی بالای گیشه نوشته بودن:«برای تهیه بلیط به سالنهای... مراجعه فرمایید»

به سرعت به سوی سالنها رفتم و گیشه ی فروش بلیط مشهد رو پیدا کردم، اما چشمتون روز بد نبینه! چه مسافری!؟ چندین نفر کیپ هم چرت می زدن! با چشمانی نیمه باز مواظب بودن کسی میون صف خودشو جا نزنه و سالنهای دیگرم همین حکایت بود! ولی قطار مشهد همیشه بیشترین مسافر رو داشت که شهری سیاحتی و زیارتی بود.

آشفته و پریشون، ساک به دوش و سرگردون توی سالنها  می چرخیدم!

 با این شرایط، مصمم بودم که هر طور شده  باید با قطار برم چون پولی برام نمونده بود!

 به فکرم اومد که بازار سیاه رو پیدا کنم ولی چجوری!؟

بازار سیاه کجاس!؟ شاید کسی باشه که آدمو راهنمایی کنه! اگر تابلویی می داشت که بازار سیاه نبود! بیخود و بی جهت توی سالنها ول می گشتم و اغلب مسافرین رو  به ظاهر می شناختم که مکرر می دیدم! ناگاه دستی به شونه ام خورد نگاه کردم جوونکی بود و می گفت:«آقا سید! مسافری؟ می خوای خراسون بری؟ زائری دیگه!»گفتم:بله گفت:«اگه بلیط روزو می خوای دنبالم بیا!» گفتم خدا خیرت بده و ذوق زده به دنبالش دویدم با خودم می گفتم اینم بازار سیاه! خودش به سراغم اومد! و فکر می کردم گاهی اتفاقات خوب و خوشایند پیش می آد و زود فراموش میشه ولی برخی عادتشونه بدبیاریها رو به یاد بیارن و برای دیگرون بیان کنن از سالن ایستگاه خارج شدیم و در یک خیابون فرعی به کوچه ای پیچیدیم که دو جوون دیگر به آقایی بلیط می فروختن و مرتب اطرافشون رو می پاییدن! صبر کردیم تا آقا بره، و بعد جوونک منو به دوستاش معرفی کرد و گفت:« این سید! مسافر خراسونه، زائره بلیط روزو می خواد!»

یکی از جوونا بلیطی از جیبش درآورد و گفت:« بیا آقا سید! شانس تویه! بلیط روز! ساعت حرکت دوازده و نیم، شماره سالن و صندلی و تاریخ و قیمت، مهر و امضا به اضافه ی هزینه ی شب خوابی ما ، جلو گیشه! خدا بده برکت که به سخاوت مسافر بستگی داره!» بلیطو گرفته بررسی کردم، راس می گفت و به سرعت از دستم گرفت و ادامه داد:«رد کن بیاد! تا چه داری ز مردی و پول(1)» می دونستم که پولی برام باقی نمونده و تقریبا کمی بیشتر از قیمت بلیطو داشتم که به جوون دادم. بلیط سفر به مشهد دلمو برده بود و در حال حاضر حلال مشکلاتم بود، و این جیب و اون جیب در جستجوی پول بودم و فکر می کردم که اینا مسافر حقیقی نیستن بلکه مسافر کاسبن و ما مسافرای واقعی رو دچار مشکل کردن و باید جای گل، گل باشیم و جای خار، خار که صدای سوت بلندی شنیده شد و لحظه ای حواس جوونا رو پرت و هراسون کرد و من بلیطو قاپیده پا به فرار گذاشتم....


1-تحریف شده ی بیار تا چه داری ز مردی و زور


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 73


شماره 321 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت اول

بنابر ضرورتی عازمِ تهرون شدم و به طور دقیق یادمه سال 1354 بود. از همون لحظه تصمیم با معضل تهیه بلیط قطار روبرو بودم! اتوبوس مشکلاتی داشت که برایم زحمت ایجاد می کرد و ترجیح می دادم با قطار سفر کنم. در شهرستون ما روال کار  تهیه بلیط قطار این بود که  باید صبح زود جلوی گیسه راه آهن باشی! و منم این کار رو کردم و قبل از طلوع آفتاب وارد ایستگاه قطار شدم و خوشحال از اینکه خوابم نبرده و به موقع خودمو  به ایستگاه رسوندم. ولی این خوشحالی دیری نپایید و خیلی سریع از وجودم پرید! و بهت و حیرت جای اونو گرفت! جلوی گیشه دوازده نفر پیر و جوون به ترتیب نشسته و خواب و بیدار در انتظار  باز شدن دفتر فروشِ بلیط گاه به گاه خمیازه می کشیدن، برای منم دو ساعت انتظار بهتر از رنج سفر با اتوبوس بود. کنار آخرین نفر نشستم و با اونا در خمیازه کشیدن رقابت می کردم! تا دو ساعت به سر اومد و دریچه گیشه باز شد. صف نوبت به سرعت سرِ پا ایستادن و آماده خرید بلیط، چن نفری بلیط گرفتن و خندان از سالن خارج می شدن که صدای بلیط فروش دراومد:«سهمیه ما برای تهران تمام!»

و دریچه بسته شد! آه از نهاد من و دیگرونی که پشت سرم بودن در اومد و ناسزا گویان سالنو ترک کردیم! من با خودم تکرار می کردم که، باید فکر دیگری بکنم اینجوری نمیشه، ما شهرستونیها اغلب همدیگه رو  می شناسیم، و من شب و روز به دنبال آشنایی می گشتم که مگر راهی برای تهیه بلیط پیدا کنم!؟ و موفق شدم! دوستان بازاری می گفتن:«کلید کار دست حاج اکبره... مگر نمی دونی پسر بزرگش یکی از کارکنان با نفوذ راه آهنه!؟» و دو روز بعد بلیط به دستم رسید! گویی بال درآوردمو راهی تهرون شدم و چن روزی به کارام رسیدگی کردم و باز نگرانی و تشویش برای تهیه بلیط قطار... اونم  توی کلانشهری که کسی به کسی نیس و کی به کیه! و شنیده بودم که از بازار سیاه راحت تر میشه بلیط تهیه کرد اما بازار سیاه کجاس!؟ کجا میشه بازار سیاه رو پیدا کرد!؟

روز حرکت صبح خیلی زود خودمو به میدون راه آهن رسوندم و وارد ایستگاه قطار شدم مسافرای زیادی  ساک و چمدون به دست در رفت و آمد بودن و بلندگو حرکت قطارها رو اعلام می کرد. خونواده هایی کف سالن نشسته و برخی کنار بچه هاشون خوابیده بودن و گاه به گاه صدای سوت قطاری که حرکت می کرد شنیده میشد سریع خودمو  به گیشه رسوندم که ....


1- با بدان بد باش با نیکان نیکو           جای گل ، گل باش و جای خار، خار(سعدی)