گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 74


شماره 322 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت دوم

روی مقوای بزرگی بالای گیشه نوشته بودن:«برای تهیه بلیط به سالنهای... مراجعه فرمایید»

به سرعت به سوی سالنها رفتم و گیشه ی فروش بلیط مشهد رو پیدا کردم، اما چشمتون روز بد نبینه! چه مسافری!؟ چندین نفر کیپ هم چرت می زدن! با چشمانی نیمه باز مواظب بودن کسی میون صف خودشو جا نزنه و سالنهای دیگرم همین حکایت بود! ولی قطار مشهد همیشه بیشترین مسافر رو داشت که شهری سیاحتی و زیارتی بود.

آشفته و پریشون، ساک به دوش و سرگردون توی سالنها  می چرخیدم!

 با این شرایط، مصمم بودم که هر طور شده  باید با قطار برم چون پولی برام نمونده بود!

 به فکرم اومد که بازار سیاه رو پیدا کنم ولی چجوری!؟

بازار سیاه کجاس!؟ شاید کسی باشه که آدمو راهنمایی کنه! اگر تابلویی می داشت که بازار سیاه نبود! بیخود و بی جهت توی سالنها ول می گشتم و اغلب مسافرین رو  به ظاهر می شناختم که مکرر می دیدم! ناگاه دستی به شونه ام خورد نگاه کردم جوونکی بود و می گفت:«آقا سید! مسافری؟ می خوای خراسون بری؟ زائری دیگه!»گفتم:بله گفت:«اگه بلیط روزو می خوای دنبالم بیا!» گفتم خدا خیرت بده و ذوق زده به دنبالش دویدم با خودم می گفتم اینم بازار سیاه! خودش به سراغم اومد! و فکر می کردم گاهی اتفاقات خوب و خوشایند پیش می آد و زود فراموش میشه ولی برخی عادتشونه بدبیاریها رو به یاد بیارن و برای دیگرون بیان کنن از سالن ایستگاه خارج شدیم و در یک خیابون فرعی به کوچه ای پیچیدیم که دو جوون دیگر به آقایی بلیط می فروختن و مرتب اطرافشون رو می پاییدن! صبر کردیم تا آقا بره، و بعد جوونک منو به دوستاش معرفی کرد و گفت:« این سید! مسافر خراسونه، زائره بلیط روزو می خواد!»

یکی از جوونا بلیطی از جیبش درآورد و گفت:« بیا آقا سید! شانس تویه! بلیط روز! ساعت حرکت دوازده و نیم، شماره سالن و صندلی و تاریخ و قیمت، مهر و امضا به اضافه ی هزینه ی شب خوابی ما ، جلو گیشه! خدا بده برکت که به سخاوت مسافر بستگی داره!» بلیطو گرفته بررسی کردم، راس می گفت و به سرعت از دستم گرفت و ادامه داد:«رد کن بیاد! تا چه داری ز مردی و پول(1)» می دونستم که پولی برام باقی نمونده و تقریبا کمی بیشتر از قیمت بلیطو داشتم که به جوون دادم. بلیط سفر به مشهد دلمو برده بود و در حال حاضر حلال مشکلاتم بود، و این جیب و اون جیب در جستجوی پول بودم و فکر می کردم که اینا مسافر حقیقی نیستن بلکه مسافر کاسبن و ما مسافرای واقعی رو دچار مشکل کردن و باید جای گل، گل باشیم و جای خار، خار که صدای سوت بلندی شنیده شد و لحظه ای حواس جوونا رو پرت و هراسون کرد و من بلیطو قاپیده پا به فرار گذاشتم....


1-تحریف شده ی بیار تا چه داری ز مردی و زور


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.