گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 90

شماره 338 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت سوم:

در جستجوی چراغ سبز

سید برگشت و نگاهی به حاج جعفر انداخت و گفت:« پس خبرش به گوش بازاریان رسیده!» حاج جعفر:«این گونه خبرها کافیه به گوش یک خانم برسه ، شب نشده توی محله پیچیده... خب خبر شاد کننده و باب طبع بیشتر خانماست...» سید جواب داد:« اصل موضوع که خیره و شادی آور ولی مشکلات و مسائلی اخلاقی و رفتاری سر راهه... دوران روزگار نسل به نسل می گذره، ما تا بزرگ شدیم و مستقل پدر و مادر رو پیر کردیم و حالا نوبت فرزندان ماست تا ما رو پیر کنن!» حاج جعفر:« ما قدیمیها که بزرگترا تکلیفمونو معلوم می کردن و گاهی مصیبت می شد... و یا عاقبت خوشی نداشت... بچه های امروز می خوان خودشون به خواسته هاشون برسن،  یعنی خودشون شریک زندگیشونو انتخاب کنند انشاءالله به مبارکی! آقا سید! شما بهتر می دونین برای این گونه اقدامات همیشه مسائل و دشواری هایی هست و حل این مشکلات زندگی بچه ها رو شیرین تر می کنه... مَثَله که میگن، گنج بی مار، و گرگ بی خار نیست(1)»

سید:«برخی مشکلات ریشه داره و کهنه شده ، به آسونی حل نمیشه!» حاج جعفر:«ای آقا سید، ما بازاری ها همه می دونیم بر شما و شاغلام و حاج ناصر چی گذشته، به خصوص شما که هیچگاه جرمی مرتکب نشدین و بی تقصیرین، شاید این اتفاق پیش آمده تا این کدورتها از بین بره و ایجاد صمیمیت کنه!؟» سید:«حاجی ! من که اینا رو می دونم ولی حاج ناصر و شاغلام در طی این سالها روی خوشی به من نشون ندادن ، حالا با چه رویی موضوع وصلت رو با این قوم مطرح کنم؟ باید یک چراغ سبزی ببینیم که جلو رو روشن کنه و پیش برم.»

گفتگو افتاد توی همون کانالی که مقصود و منظور حاج جعفر بود لذا حاج جعفر قول داد که دوستان بازاری در این زمینه هر کاری  که از دستشون بر بیاید  دریغ نکنن و با افتخار به انجام برسونن، و شما هر پیشنهادی داشته باشید به روی چشم همه می باشه!» سید سفارش کرد:« اگر دوس داشتین پیش حاج ناصر برین به طور حتم ریش سفیدا رو  با خود ببرین تا به احترام اونا مشکلی پیش نیاد! » و این یعنی مجوز برای حاج جعفر! که دنبالش بود!

*

چند روز گذشت تا جمعی از بازاریان به پیش قراولی حاج جعفر با اطلاع قبلی به طرف قصابی حاج ناصر راه افتادند و با سبدی از گلهای رنگارنگ و جعبه ای شیرینی که همراه خود داشتند. حاج ناصر که بعد از ظهری مغازه اش را شسته بود، چند صندلی اضافی از همسایه ها گرفته و کنار هم چیده، آماده پذیرایی از میهمانان انتظار می کشید و می اندیشید:« به احتمال زیاد موضوع آشتی دادن او با سید است و باز خودش جواب می داد: چه کار عبثی اگر من آشتی کنم، یا سکوت کنم جواب شاغلام برادر خانممو  چی بدم!؟ شاغلام باورش شده که آشتی یا هر گونه ارتباط با سید شگون نداره و نحسی به بار میاره و خیلی زود یک جورایی دامن آدم رو می گیره...

گروهی از بازاریان با حفظ حرمت ریش سفیدان یکی یکی وارد مغازه حاج ناصر شدن و پس از تعارفات معمولی یکی از ریش سفیدان سخن را با تعریف و تمجید از شیوه کار  حاج ناصر و رضایت مشتریان آغاز کرد و نیز توصیف تلاش های بازاریان در انجام مسئولیتهای خود به نحو شایسته و دلسوزی و پشتیبانی از دیگران به ویژه سید بازار که سالها معتمد و خدمتگزار بازاریان بوده...

1-مولانا



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 89

شماره 337 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوم:

مجنون به هوای یار خود بود...

و هنوز که هنوزه پس  از سالها هیچ رابطه ای با هم که ندارن از یکدیگر گریزونن!

اولی:«قضیه داره پیچیده میشه!»

دومی:«آره بابا! یعنی نه بابا؛ دشمنی سالها پیش چه ربطی به این دو جوون داره آقا!؟آره بابا...!

سومی:«گرفتم، من یکی که چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«نگفتم زبونت به خیر باز نمیشه!»

حاج جعفر:«جای این بحثا نیس، به سید فکر کنین و شرایطش... اوضاع و احوالش»

اولی:«من اغلب اوقات می بینمش؛ بنده خدا بد جوری حواسش نیس! قبلا حال همه رو می پرسید...»

دومی:«آره بابا! سیده و حلال مشکلات بازاریها، ثابت کرده تا حالا... آره بابا...!

سومی:«من که گفتم سید یه جایی کارش می لنگه، چون منگه!»

چهارمی:« ولی من همینجا اعلام می کنم آماده هر کاری در جهت کمک به سید هستم.»

حاج جعفر:« ابتدا باید به سید نزدیک بشیم و ببینیم خودش نظرش چیه!؟ اگر خودش موضوعو پیش کشید و کمک خواست می تونیم  با مشورت چاره جویی کنیم ولی تا سید اجازه نده، کنجکاوی ما فضولی محسوب میشه! راستی فردا شب جلسه انجمن بازاره سید رو اونجا می بینیم، چون جلسه بدون سید نه بار داره و نه یار...

***

چند روز بعد اول صبح دوستان بازاری به اتفاق حاج جعفر دور هم جمع شدند و از اینکه سید در جلسه ی انجمن شرکت نکرده،  بیشتر ابراز نگرانی کردند و اشتیاقشان را برای پی  بردن به مشکل سید به گونه ای بروز دادند. حاج جعفر گفت:« دوستان! راز این گونه مسائل عشقی و خاطر خواهی میون خونواده هاس، از رشته کلام خانما میشه به این اخبار دست پیدا کنیم و ننه اسمال(1) توی محله  از همه زودتر به این مسائل آشنا میشه و اولین کسی است که سر از این کارها در میاره و بعد پخش خبر میون خانما...

و پیشنهاد حاج جعفر نتیجه داد و شایعه ی خاطر خواهی پسر سید صحت داشت و نیز سرگردانی سید که هر چه تلاش کرده بود بلکه پسرش را منصرف کند بی نتیجه مانده ، حتی مادر و خواهر وعده و وعیدهایی داده بودند و زیبایی دختران همسایه ها را وصف کرده که هر یک پنجه ی آفتابند! یا دختران فامیل که از نظر سواد و کلاس هر یک توی زندگی از هر انگشتشان هنری می ریزد و می توانند دختران شایسته ای باشند اما این تیرها  به سنگ خورد و هیچ تاثیری روی پسر نگذاشت... و پسر محکم و با اراده و مصمم بر سر عهد و پیمان عاشقانه خود پابرجا بود.

دومی با شنیدن این سخنان به شعر خوانی افتاد.

دومی:« آره بابا! هر کس صفت جمال می گفت / مجنون سخن از خیال می گفت

هر کس به طرب به کار خود بود/ مجنون به هوای یار خود بود!»(2) آره بابا!

***

روزی دوستان بازاری به حاج جعفر خبر دادند که از صبح زود سید خودش مغازه را باز کرده و از شاگردش خبری نیست. حاج جعفر فوری مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارش های لازم را کرد و به نزد سید شتافت که وسایل مغازه را جابجا می کرد. حاج جعفر پس از عرض ادب و حال و احوال و دیدن گرفتگی چهره سید ، کمک کرد تا زودتر به کارهایش برسد. حاج جعفر ضمن کمک کردن لبخند زنان گفت:«سید! این روزا خبرای خوبی به گوشمون می رسه که خیر و مبارکه...


1-به داستانک های 113-117-138-140-159 و 272 مراجعه شود

2- امیرخسرو دهلوی


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 88

شماره 336 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت اول:

دل از دست داده

اول صبح دوستان بازاری پس از باز کردن مغازه های خود و مرتب کردن اجناسی که باید در چشم خریدار باشند و گردگیری لازم، کم کم کنار هم جمع شدند و ضمن پرس و جو ی حال یکدیگر و بیان طنز و شوخی و خنده...

اولی:«دوستان نمی دونم متوجه شدین این روزا سید بازار حال و روز خوشی نداره و خیلی تو خودشه!؟ »

دومی:«آره بابا، من دیدمش متوجه سلامم نشده، دقت نداره کی میاد ، کی میره، از کجا، به کجا؟ آره بابا...!»

سومی:«سید، کاسب بازاریه، شاید کشتی هاش غرق شده و مال التجاره شو آب برده...!»

چهارمی:« شما که زبونت به خیر و خوشی وا نمیشه! دست کم صبر کن کسب اطلاعات بشه!»

اولی:«از موضوع خارج نشین! آقا سید به بازار و بازاریان خدمت کرده، دُرُس نیست بی تفاوت باشیم!»

دومی:«آره بابا، خدا رو خوش نمیاد! همین حالاشم در هر شرایطی که باشه برای ما مایه میاد، آره بابا...!»

سومی:«مگر من چی گفتم!؟ هر کسی که ضرر می کنه تو خودشه! مگه دروغ گفتم؟»

چهارمی:«کسی نگفت دروغ میگی؛ اما تو رو خدا کمی نگاتو مثبت تر کن!»

اولی:«بحث رو خصوصی نکنین! از موضوع پرت نشین! قراره بفهمیم مشکل سید چیه!؟»

دومی:« آره بابا! اول به اصل مساله بشیم آگاه! بعد قضاوت و داوری، تا نشه مناقشه بر پا، آره بابا...!»

در این هنگام حاج جعفر که تازه مغازش را باز کرده بود با دیدن جمع دوستان ، مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارشهای لازم را کرد و به طرف این بازاریان آمد و پس از گفتن صبح بخیر و حال و احوال گفت:«به احتمال زیاد دارین راجع به سید گفتگو می کنین! بهتره خبرا رو از من بپرسین!» بازاریان که مترصد کسب اطلاعات بودند چشمشان به دهان حاج جعفر خیره ماند و منتظر... و حاج جعفر به سخن درآمد:«عرض شود به حضور مبارک دوستان دلسوز حال و روز سید! کارگر انباری من برای انباری حاجی خلیفه که دیوار به دیواره هم کار می کنه، همین حاجی خلیفه چرم فروش خودمون، یا تاجر چرم، و این کارگر خبردار شده پسر سید شبها ساعتی برای حاجی خلیفه به حساب و کتابش می رسه! اما دو هفته  اخیر غیبت کرده و تنها  به کار معلمی اش ادامه می ده، چرا که هم سرویسی دختر حاج ناصر قصابه... و این سرویس مدرسه دل این دو جوونو به هم نزدیک کرده به طوری که اطرافیان ، آنها رو دو دلداده می دونن و خود پسر سیدم هیچ باک و ابایی نداره که اینجا و اونجا صادقانه بگه  خاطرخواه شده... دلشو از دست داده! و او مثل پدرش صادق و جسور و بی پرواس

اولی:«این که یک امر طبیعیه!»

دومی:«آره بابا جوونیه و دنیای قشنگ پر احساس! دنیای ذوق و زیبایی ها! آره بابا...!»

سومی:«خبر مهمی نبود حاجی! که با این هیجان توصیف و تعریف کردی!؟»

چهارمی:«صبر کن و دقت! یه جای کار هیجان آوره...»

حاج جعفر:«ایوالله! بقیه نگرفتن! کمی فکر کنین! دختر حاج ناصر قصاب یعنی خواهر زاده شاغلام و پسر سید! از دو قبیله ی نگیم دشمن ولی دور از هم و یا متنفر از هم و حالا اهل محل که همه به موضوع واقفند، که ببینن چی میشه!؟ اگر هنوز هم متوجه نشدین به یاد بیارین ماجراهای شاغلام و سید و حاج ناصر قصاب رو»(1)


1-به داستان شب دومادی شاغلام رجوع شود و داستانک شماره 142



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 87

شماره 335 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت چهارم-بخش آخر)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

جوونا همیشه از نسل قبل از خود جلوترند و فاصله می گیرن! بخصوص دوره ما که اونا غافلگیر شدن! موبایل، کامپیوتر، اینترنت و ماهواره... دسترسی به اطلاعات و هجوم اطلاعات، ارتباط با جهان... جوونا رو بر جای خود میخکوب کرده و حیرت زده ان! نه اینکه بی معرفت ، نمک نشناس و ناسپاس باشند! اونقدر گرفتارن! گرفتار موجهای پی در پی اطلاعات که بیشتر میشه و کمتر نمیشه!»

همانطور که پیشتر گفتم هومن قلبی مهربان داشت و اکنون با کمی نرمش گفت:«خیلی خوب ما باید اونا رو درک کنیم! اونا چی!؟ نباید فکر کنن این هزینه های سنگین امروزشون از کجا تامین میشه!؟ نباید فکر کنن برای این هزینه ها عمری صرف شده و رعایت حال ما رو بکنن!؟

نه! این دُرُس نیس! یک جای کار می لنگه که ما رو رنج میده...

هم خدمات بدی و هم حقارت بکشی!؟ این بی انصافیه و آخر عمری به جای آرامش، میشه رنج بی صدا، ستمکشی نابجا! یک افسردگی خفقان آور...»

دوباره گفتم:« و این تناقضات بین نسلها همیشه وجود داشته و ادامه داره... و پیامد همون دنیای مدرنه که خود شما گفتی! یعنی مدرنیته! با این اختراعات و ابداعات و خدمات جدید یه جورایی از زندگیها سر در میاره! چه بخواهیم و چه نخواهیم ، بخواهیم زودتر و مقاومت کنیم دیرتر... و این اختلاف فکر و فرهنگ بوجود میاره...هر نسلی فرهنگ خودشو داره!

و فقط باید بدونیم که ما هم تنها نیستیم! نسل ما هم هنوز سرپاس! چرا راه دور میریم و قضیه رو می پیچونیم!؟ چرا امروز شما با دیدن من احساس خوشحالی کردین!؟ به وجد اومدین و سالها رنج انبار شده ی ذهنتون رو بیرون ریختین!؟ چون همسن و سالیم و با نگرش زمونه ی خودمون زندگی کردیم و سخن هم رو می فهمیم! اگر شک دارین یک مجلس مهمونی بگیرین و از همه ی هم کلاسیها در هر حرفه ای که هستن دعوت کنین تا ببینین که ما هم تنها نیستیم! و ببینین که هنوز عشق و محبت و صمیمیت میون آدمها می جوشه! دعوت کنین! هزینه اش سود یک روز میدون بارم نمیشه! و اما حاصلش ارتباط بیشتر با دوستان  و کاهش رنج تنهایی و پایان افسردگیهاست! چرا که افسردگیها در بیکاری و تنهایی انسان رو گرفتار می کنن، اگر در جمع دوستان یا خویشان یا در ارتباط با کسی باشی، دیگه جایی برای افسردگی ها نمی مونه...

برقی در چشمان درشت هومن درخشید و از جایش بلند شد و به سرک کشیدن خورشید از پشت ابرهای تیره که به سرعت می گذشتند نگاه می کرد

و پس از لحظه ای برگشت و با لبخندی جذاب و شیرین از من پرسید:«راستی شما آدرس همکلاسی ها رو داری!؟»



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 85

شماره 333 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت دوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

و شما همیشه در برابر شوخی های بچه ها با من ناراحت می شدی و اونا رو سرزنش می کردی! یادته!؟» گفتم:«همین الان تمومی خاطرات دبستان رو مرور کردم و منم از دیدن شما خوشحال شدم و خدمتتون عرض کنم تا غروب می تونم کنارتون باشم و هیچ کار دیگه ای ندارم!»

هومن ماشین را به حرکت درآورد و به خیابانی پبچید که در انتهای آن میدان بزرگ و مرکزی تره بار شهر بود و هر چه نزدیکتر می شدیم، دکه های میوه فروشی بیشتر و صدای تبلیغاتشان واضح تر به گوش می رسید! بار فروشانی که چشمشون به هومن می افتاد، سعی می کردند  نسبت به ایشان عرض ادب کنند! و هنگامی که از دروازه میدان وارد شدیم، چند کارگر جوان به طرف ما دویدند و هر یک به نوبت گزارش ورود میوه های گوناگون را دادند.

هومن از آنها تشکر کرد و گفت:«فعلا مهمون دارم، منتظر باشین خبرتون می کنم!»

وارد دفتر کار هومن شدیم، کارگر جوانی با یک سینی چای و کیک رسید و گفت:« توی این هوای بارونی و خنک چایی داغ می چسبه!» و کارگر دیگری سبد میوه را روی میز گذاشت. هومن ضمن تعارف ، سرپایی به چند تلفن پاسخ داد. فرصتی پیش آمد تا من به اطراف نگاهی داشته باشم، گوشه کنار میدان روی تمامی جعبه های میوه از هر جایی که رسیده بود نام و فامیل همکلاسی ام به چشم می خورد. هومن پشت میزش نشست و پس از حال و احوالی صمیمانه و خصوصی گفت:« دوست دیرینه ی من! حقیقتش سالها درگیر کار و تلاشم و تا کنون کسی رو پیدا نکردم که گپی خودمونی با هم داشته باشیم و امروز اونی رو که دنبالش می گشتم پیدا کردم و شما گفتی از کلاس چهارم غیبم زد! دوست عزیز! از همون ایام  پدرم به رحمت خدا رفت و مادر از من خواست مردِ خونواده باشم و نون آور! یعنی دنبال کار برم، ابتدا شاگردی یک فامیل میوه فروش رو به عهده گرفتم و دو سال بعد به طور مستقل روی گاری دستی میوه می فروختم و بعد مغازه و فروشگاه میوه با چند کارگر تا رسیدم به این میدون!»

گفتم:« رئیس میدون مرکزی تره بار شهر!» و دوباره آه عمیقی کشید و گفت:« کاش مدرسه رو ترک نمی کردم!» پرسیدم:« چطور!؟ شما که با این شواهد و قرائن وضعتون از همه همکلاسی ها بهتره!» با لحنی غم انگیز گفت:« مشکل همینجاس!» باز پرسیدم:« چرا !؟ شما دیگه چرا!؟»

گفت:«به همین دلیل کشوندمت اینجا تا برای کسی که می شناسمش درددل کنم و بغض درونم رو بریزم بیرون! دوست عزیز! می خوام یک حقیقت تلخی رو که کمتر کسی به زبون میاره، اگر بتونم بیان کنم»...