گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 82


شماره 330 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست هفتم

حاج ناصر دستای منو محکم گرفت و شاغلام با یک دست منو نگه داشته بود و با دست دیگر سعی می کرد پاهامو کنترل کنه یا بگیره... اسیر دو گردن کلفتِ زورمند بودم، توی شرایطی که به ظاهر حق با اونا تشخیص داده می شد! به طور وحشتناکی غافل گیر شده بودم و فکرم منجمد و هیچ کلامی و کاری از من ساخته نبود! فقط به امید آینده چشم دوختم که چی میشه!؟

شاید گشایشی پیدا بشه!

اما خوشبختانه در چنین اوضاعی گویی رعد و برقی درونمو تکون داد و به خود اومدم و حواسم جمع شد که ای داد و بیداد در چه دام خطرناکی گرفتار شدم و همین طور مثل جنازه منتظر موندم تا هر چی بخوان به سرم بیارن!؟ اگر منو ببرن جلو جمعیت خانما که اکثرشون اهل همین محله ان و اغلب منو میشناسن و نگاه خوب و مثبت به بنده دارن و به طور حتم تعدادی قوم و خویشم توی اونا هستن، وای چه آبرو ریزی میشه!؟ و چه مصیبتی!؟ اونم توی این شرایطی که گیر افتادم در بدترین وضع ممکن! دیگه پاک کردن ذهن مردم محاله یا وقت می بره... و یا به قول همین حاج ناصر باید ترک یار و دیار کرد! که دوباره به خودم لرزیدم!

باید مقاومت کنم هر چند زورم به این دو نفر نمی رسید که هیچ! حریف یک نفرشونم نمیشدم! چاره ای نبود باید تلاش خودمو می کردم از گربه که کمتر نیستم توی تنگنا گیر می کنه ناخن می کشه! همین طور جنازه بودن که برای لای جرز خوبه! دستامو که حاجی ناصر محکم گرفته بود کوچکترین حرکتی به دستام نمی تونستم بدم! به پاهام فکر کردم که شاغلام جفتی زیر بغل با یک دستش گرفته بود و میشد با پاها تلاشایی کرد که در بعضی شرایط قدرت پاها از دستا بیشتره پس با پاها تلاشایی کردم، به بدنم کش و قوس می دادم که صدای هر دو نفرشون در اومد: «اهه...اهه» و سعی کردن منو محکم تر نگه دارن! پس تونسته بودم اونا رو ه زحمت بندازم. اما پله ها! همانطور که حدس می زدم از پله هایی سرازیر شدیم که یه وقتایی من این پله ها رو دیده بودم، پله هایی خشت و گلی، باریک و کج و معوج و فرسوده که دو نفر به اضافه منِ اسیر به زور و به زحمت جا می شدیم و تاریکی این زحمت رو زیادتر می کرد. جابجا شدن از یک پله به پله دیگر مشکل تر بود. پله ها در یک زاویه نود درجه ی قناس به پله های آخر و به دالون در حیاط ختم میشد و روی همون زاویه حاج ناصر که با زحمت بیشتر و با ناراحتی خودشو جابجا می کرد، لحظه ای از ترس افتادن که به ظاهر زیر پایش خراب شده بود ، مجبور شد دستای منو رها کنه که من در همین فرصت...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.