گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 105

شماره 353 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هجدهم

مهمان ناخوانده به دنبال آنیما

سید گفت:«شاغلام! بچه محلیم ها... بارها اگر توی سر همدیگه بزنیم که نزدیم باز دوستیمون سر جاشه! من که اینطوری فکر می کنم. و به نوبت یادی از خاطرات گذشته کردند...

سید گفت:« هنوز صحنه ی چیدن گلهای صحرایی جلوی چشممه که سعی کردم با دوچرخه و با سرعت به دست نومزدم برسونم،  اما توی کوچه و در برخورد با شما و اون کشمکشها پر پر شدند...»

و شاغلام گفت:«کتف منم برای یک ماه بسته شد» و هر دو خندیدند...

شاغلام ادامه داد:« کتک خوردن شب دومادیم و دروغ گفتن های مصلحت آمیز به عروس خانم که باورش نمی شد و با شک و تردید به گفته های من گوش می داد و امروز از یاد اون دروغ ها حسابی به خنده می افته و باز هر دو با هم خندیدند... که قهوه چی به سرعت وارد کارگاه شد و سینی چایی را روی میز گذاشت...

*

آن شب حاج ناصر قصاب مهمان ناخوانده داشت. مرد جوان با اندامی متناسب، چهره و چشمانی جذاب و دوست داشتنی که دو جوان دیگر ایشان را همراهی می کردند.

مرد جوان خود را مهندس عمران معرفی کرده بود و در سخن گفتن شیرین بیان و گفتارش شنیدنی به نظر می رسید و با سماجت و خواهش و تمنا خود و دوستانش را مهمان حاج ناصر می دانست  که بنا بر تقاضایی خیر از راهی دورتر به آنجا رسیده اند. تا اینکه حاجی فرصتی یافت و پرسید:«جناب مهندس! حالا بفرمایین کجایی هستین و چگونه ما رو پیدا کردین؟ و به خونه ما رسیدین؟»

مهندس جواب داد:«عرضم به حضور حاجی عزیز، لازمه که از دیروز شروع کنم تا به پرسش های شما به طور دقیق پاسخ داده بشه، دیروز بعد از ظهر ماشین رو از حیاط بیرون بردم و آماده حرکت کردم. تا وسایل لازم و مورد نیاز را توی صندوق عقب جاسازی کنم، کبوتری پرواز کنان ، اومد و روی کاپوت نشست... گفتم:«به! به! کبوتر جان محکم بشین با هم می ریم سفر و حرکت کردم و تا مسافتی روی کاپوت نشسته بود... گاهی بالهایش تکان می خورد. تا اینکه در پیچی تند پر کشید و رفت... و فریاد زدم:«پروازت خوش باد و برای من خوش خبر باشی! و خوش خبر بود!و اما موضوع خوش خبری از این قراره، من که در طول جاده به پروژه های کاریم فکر می کردم، هنوز نیم ساعتی یعنی حدود پنجاه کیلومتری به شهر مانده بود که متوجه شدم سه نفر کنار جاده ایستادن! نزدیک تر شدم، پسری جوون و دو نفر خانم بودن، و پسر جلوتر آمد، دست بلند کرد ، توقف کردم. پسر می گفت:«معلم هستن و سرویسشون نیومده...» تعارف کردم سوار شوند،  پسر جوون کنار من نشست و خانمها روی صندلی عقب و زیر لب از من تشکر می کردند. بی اختیار از آینه جلو نگاهی به خانمها انداختم و با دیدن یکی از آنها رعشه ای در وجودم پیچید و لرزشی بدنم رو فرا گرفت و عبور کرد و اندرونم فرو ریخت... فقط محکم به فرمون ماشین چسبیدم که منحرف نشه و پسر جوون متوجه این دگرگونی من شد، اما نمی دونم چرا چهره اش درهم و اخمی شده بود! با این وضع و حال هنگام پیاده شدن مسافرانم فرصتی پیش آمد تا یک بار دیگر آن صورت دلخواه رو ببینم بله درست همونی بود که مدتها دنبالش می گشتم، آنیمای من ! خودِ خودش بود



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 104

شماره 352 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هفدهم

شاغلام و سید با هم می خندیدند!

و سید کیف به دست با سلام بلندبالایی قدم در کارگاهِ نجاری شاغلام گذاشت. کف کارگاه پر از تراشه های چوب بود زیرا شاغلام با ضربه های پی در پی تیشه گره های تنه ی درختی را می زد و صاف می کرد. دوباره صدای سید بلند شد:« خسته نباشین اوستا! خدا قوت!» شاغلام با دیدن سید لحظاتی مات و متحیر ماند و سپس سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد و فکر می کرد سید پیِ چه کاری به کارگاه او آمده!؟ و زیر لبی پاسخ سلام سید را داد.

سید با دیدن حالت خاصی از شاغلام شروع به صحبت کرد:« اوستا شاغلام! دستتون درد نکنه! تمومی درِ انباری بازاریان که قبلاً سفارش داده شده توسط هنر و تلاش شما نو نوار و از اون حالت کهنه گی و فرسودگی ، قرن بوقی دراومده و بنده اگر  مزاحم شدم به قصد  و نیت خیر اومدم و از طرف انجمنِ بازاریان ماموریت دارم از شما قدردانی و رضایت بازاریان را اعلام کنم.

شما لطف کرده فاکتور و صورت هزینه ها رو ارائه  تا بنده همین جا تسویه حساب کنم و اجرت زحمات شما هنوز که عرقتون خشک نشده پرداخت بشه» شاغلام با شنیدن این کلمات به یاد گفته های همسرش افتاد :« وجود سید برای بازاریان خیر و برکته بزودی شامل شما هم میشه که بازاری شدین!» شاغلام تیشه را روی میز کارش گذاشت و چهارپایه ای برای سید آورد تا بنشیند و سید تشکر کرد. شاغلام از کشوی میزش کاغذی تا شده را در آورد و جلوی سید گذاشت.

سید کاغذ را باز کرد و لیست بلند بالایی از درِ انباری ها با مشخصات آنها به تفکیک هزینه ها و ابزار استفاده شده بود، سید پس از بررسی یکایک آنها به جمع کل توجه کرد و بسته اسکناسی از کیف در آورد و به شاغلام داد و از او خواهش کرد تا بشمارد که خود این گونه تحویل گرفته و می خواهد مطمئن شود که کم و کسری ندارد.

شاغلام مرتب انگشت به دهان می زد و پولها را می شمرد و گاه گاهی نگاهی به سید می کرد! پس از شمارش شاگردش را خطاب قرار داد:«پسر! مگر نمی بینی مهمون داریم ، بدو برو به قهوه چی بگو سه لیوان چای سر خالی، قند پهلو و لب سوز فوری بیاره... بدو ببینم!»

پسر اره را کناری گذاشت به طرف قهوه خانه دوید... شاغلام قسمت وصولی و دریافت لیست را امضا کرد و لبخندی تحویل سید داد. سید از محبت شاغلام سپاسگزاری کرد و با خود اندیشید که شاغلام جاهل محله و گاهی زورگیر با این شاغلامِ کاسبِ کاری و هنرآفرین ، زمین تا آسمون فاصله داره... که ناگهان شاغلام او را به خود آورد:« کجایی آقا سید! اینجا نیستین!؟ جاهای دیگه سیر می کنین!» سید گفت:«آره... حقیقتش یاد ایام جوونی افتادم و فکر می کردم این شاغلام امروز که اوستای نجاره و هنر آفرین با شاغلامی که من می شناختم خیلی تفاوت داره... یا شاید شاغلام دو تا بودن من اون یکی رو می شناختم...» شاغلام گفت:« درسته منی که اکنون پیش شمام خود شاغلامم ! اون زمون ادای قلدرها رو در می آوردم و خودم نبودم!

اسمش میذارم انحرافات جوونی که حاصل فریب درشتی هیکل و زور بازو نسبت به هم سن و سالان بود و نیز تشویق شیاطین...»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 88

شماره 336 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت اول:

دل از دست داده

اول صبح دوستان بازاری پس از باز کردن مغازه های خود و مرتب کردن اجناسی که باید در چشم خریدار باشند و گردگیری لازم، کم کم کنار هم جمع شدند و ضمن پرس و جو ی حال یکدیگر و بیان طنز و شوخی و خنده...

اولی:«دوستان نمی دونم متوجه شدین این روزا سید بازار حال و روز خوشی نداره و خیلی تو خودشه!؟ »

دومی:«آره بابا، من دیدمش متوجه سلامم نشده، دقت نداره کی میاد ، کی میره، از کجا، به کجا؟ آره بابا...!»

سومی:«سید، کاسب بازاریه، شاید کشتی هاش غرق شده و مال التجاره شو آب برده...!»

چهارمی:« شما که زبونت به خیر و خوشی وا نمیشه! دست کم صبر کن کسب اطلاعات بشه!»

اولی:«از موضوع خارج نشین! آقا سید به بازار و بازاریان خدمت کرده، دُرُس نیست بی تفاوت باشیم!»

دومی:«آره بابا، خدا رو خوش نمیاد! همین حالاشم در هر شرایطی که باشه برای ما مایه میاد، آره بابا...!»

سومی:«مگر من چی گفتم!؟ هر کسی که ضرر می کنه تو خودشه! مگه دروغ گفتم؟»

چهارمی:«کسی نگفت دروغ میگی؛ اما تو رو خدا کمی نگاتو مثبت تر کن!»

اولی:«بحث رو خصوصی نکنین! از موضوع پرت نشین! قراره بفهمیم مشکل سید چیه!؟»

دومی:« آره بابا! اول به اصل مساله بشیم آگاه! بعد قضاوت و داوری، تا نشه مناقشه بر پا، آره بابا...!»

در این هنگام حاج جعفر که تازه مغازش را باز کرده بود با دیدن جمع دوستان ، مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارشهای لازم را کرد و به طرف این بازاریان آمد و پس از گفتن صبح بخیر و حال و احوال گفت:«به احتمال زیاد دارین راجع به سید گفتگو می کنین! بهتره خبرا رو از من بپرسین!» بازاریان که مترصد کسب اطلاعات بودند چشمشان به دهان حاج جعفر خیره ماند و منتظر... و حاج جعفر به سخن درآمد:«عرض شود به حضور مبارک دوستان دلسوز حال و روز سید! کارگر انباری من برای انباری حاجی خلیفه که دیوار به دیواره هم کار می کنه، همین حاجی خلیفه چرم فروش خودمون، یا تاجر چرم، و این کارگر خبردار شده پسر سید شبها ساعتی برای حاجی خلیفه به حساب و کتابش می رسه! اما دو هفته  اخیر غیبت کرده و تنها  به کار معلمی اش ادامه می ده، چرا که هم سرویسی دختر حاج ناصر قصابه... و این سرویس مدرسه دل این دو جوونو به هم نزدیک کرده به طوری که اطرافیان ، آنها رو دو دلداده می دونن و خود پسر سیدم هیچ باک و ابایی نداره که اینجا و اونجا صادقانه بگه  خاطرخواه شده... دلشو از دست داده! و او مثل پدرش صادق و جسور و بی پرواس

اولی:«این که یک امر طبیعیه!»

دومی:«آره بابا جوونیه و دنیای قشنگ پر احساس! دنیای ذوق و زیبایی ها! آره بابا...!»

سومی:«خبر مهمی نبود حاجی! که با این هیجان توصیف و تعریف کردی!؟»

چهارمی:«صبر کن و دقت! یه جای کار هیجان آوره...»

حاج جعفر:«ایوالله! بقیه نگرفتن! کمی فکر کنین! دختر حاج ناصر قصاب یعنی خواهر زاده شاغلام و پسر سید! از دو قبیله ی نگیم دشمن ولی دور از هم و یا متنفر از هم و حالا اهل محل که همه به موضوع واقفند، که ببینن چی میشه!؟ اگر هنوز هم متوجه نشدین به یاد بیارین ماجراهای شاغلام و سید و حاج ناصر قصاب رو»(1)


1-به داستان شب دومادی شاغلام رجوع شود و داستانک شماره 142



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 82


شماره 330 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست هفتم

حاج ناصر دستای منو محکم گرفت و شاغلام با یک دست منو نگه داشته بود و با دست دیگر سعی می کرد پاهامو کنترل کنه یا بگیره... اسیر دو گردن کلفتِ زورمند بودم، توی شرایطی که به ظاهر حق با اونا تشخیص داده می شد! به طور وحشتناکی غافل گیر شده بودم و فکرم منجمد و هیچ کلامی و کاری از من ساخته نبود! فقط به امید آینده چشم دوختم که چی میشه!؟

شاید گشایشی پیدا بشه!

اما خوشبختانه در چنین اوضاعی گویی رعد و برقی درونمو تکون داد و به خود اومدم و حواسم جمع شد که ای داد و بیداد در چه دام خطرناکی گرفتار شدم و همین طور مثل جنازه منتظر موندم تا هر چی بخوان به سرم بیارن!؟ اگر منو ببرن جلو جمعیت خانما که اکثرشون اهل همین محله ان و اغلب منو میشناسن و نگاه خوب و مثبت به بنده دارن و به طور حتم تعدادی قوم و خویشم توی اونا هستن، وای چه آبرو ریزی میشه!؟ و چه مصیبتی!؟ اونم توی این شرایطی که گیر افتادم در بدترین وضع ممکن! دیگه پاک کردن ذهن مردم محاله یا وقت می بره... و یا به قول همین حاج ناصر باید ترک یار و دیار کرد! که دوباره به خودم لرزیدم!

باید مقاومت کنم هر چند زورم به این دو نفر نمی رسید که هیچ! حریف یک نفرشونم نمیشدم! چاره ای نبود باید تلاش خودمو می کردم از گربه که کمتر نیستم توی تنگنا گیر می کنه ناخن می کشه! همین طور جنازه بودن که برای لای جرز خوبه! دستامو که حاجی ناصر محکم گرفته بود کوچکترین حرکتی به دستام نمی تونستم بدم! به پاهام فکر کردم که شاغلام جفتی زیر بغل با یک دستش گرفته بود و میشد با پاها تلاشایی کرد که در بعضی شرایط قدرت پاها از دستا بیشتره پس با پاها تلاشایی کردم، به بدنم کش و قوس می دادم که صدای هر دو نفرشون در اومد: «اهه...اهه» و سعی کردن منو محکم تر نگه دارن! پس تونسته بودم اونا رو ه زحمت بندازم. اما پله ها! همانطور که حدس می زدم از پله هایی سرازیر شدیم که یه وقتایی من این پله ها رو دیده بودم، پله هایی خشت و گلی، باریک و کج و معوج و فرسوده که دو نفر به اضافه منِ اسیر به زور و به زحمت جا می شدیم و تاریکی این زحمت رو زیادتر می کرد. جابجا شدن از یک پله به پله دیگر مشکل تر بود. پله ها در یک زاویه نود درجه ی قناس به پله های آخر و به دالون در حیاط ختم میشد و روی همون زاویه حاج ناصر که با زحمت بیشتر و با ناراحتی خودشو جابجا می کرد، لحظه ای از ترس افتادن که به ظاهر زیر پایش خراب شده بود ، مجبور شد دستای منو رها کنه که من در همین فرصت...