گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 83


شماره 331 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قست هشتم- قسمت پایانی

تونستم به سرعت ساق پای شاغلام رو بگیرم و به طرف خودم بکشم، کشمکشی سه نفره توی تاریکی شروع شد صدای هیاهوی خانما به گوش می رسید و نیز عطری تند از دالون به راه پله ها بالا می آمد که هیاهوی خانما به بد و بیراه گفتن منجر شد و به احتمال خاک و کلوخی پایین ریخته بود و ما به ناگهان سقوط کردیم...جیغ و پریشونی خانما بیشتر شد که چند نفری صدمه دیده بودن و مشت و لگد بود که با فحش بر سر و بدن ما فرود می اومد... یکی از خانما فریاد زد:«بزنین ! این حروم زاده ها مَردند و بی ناموس! شاید دزد ناموس! به قصد سوءاستفاده از این شلوغی اومدن و خودشونو از قصد به اینجا انداختن! و مشت و لگد بیشتری بود که بر پیکر ما می بارید به طوری که رو زمین ولو شده بودیم، امون نمی دادن که از جا بلند شیم! مثل اینکه تاریکی کمک می کرد تا بدون شناسایی و از سر غیظ هر کسی ضرباتی بزنه! دردآور و خطرناک ضربات پاشنه ی کفشهای عروسیِ خانما بود که صدماتی می زدن به جا موندنی!

و ما توی اون لحظات تنها می تونستیم سر و صورتمون رو بپوشونیم و حفظ کنیم! همه این رنجها و دردها همراه با عطر تند خانما، نفس رو       می گرفت...

شانس آوردیم که از جیغ زدن خانما دو خدمتکار با چراغ قوه و فانوس شتاب زده رسیدن و می گفتن:« برین کنار... اجازه بدین ببینیم چه خبره؟ چی شده؟» و یکی داد زد:«وای خدای من! اینا که آشنان! خانما تو رو خدا آروم باشین! دست نگه دارین!» و دیگری گفت:«این یکی که حاج آقا ناصر قصابه! چرا اینجان!؟ وای خدا مرگم بدم این یکی خود دوماده... شاغلامه... ببین به چه روزی افتاده... نیم ساعته در به در دنبالش می گردن! اون پسر جوونه ، پسر سیده... اینجا چی کار می کنن!؟ این خاک و کلوخا چیه؟ ما که سر شب اینجا رو جارو زدیم!» و دیگری گفت:«مثل اینکه یک اتفاق افتاده، بریم بررسی کنیم!»

و خانمایی که کتک کاری می کردن به محض مطلع شدن، خنده کنان یکی یکی فرار می کردن... و منم از تاریکی استفاده کرده چار دست و پایی خودمو به کوچه رسوندم، لنگ لنگون به خونه رفتم که تا لحظاتی نفسم به زور بالا می اومد و جای جای بدنم  از ضربات پاشنه کفش ها تیر  می کشید و چون نفس عمیق می کشیدم همراه با  عطر تند خانما بود که مشاممو پر می کرد!

روزهای بعد که بیرون رفتم نگاه های زیادی دیدم که معنی دار بود و لبخندهای زیادی دیدم که بر گوشه لبها سبز می شد! از حاج آقا ناصر خوش خنده خبر رسید که دیگه خنده یادش رفته و کمتر با کسی گفت و گو یا شوخی می کنه! و اما شاغلام رو شنیدم که از خونه بیرون نمیاد و برای مدتی مرخصی گرفته...

و سید رو به بازاریان گفت این واقعیت ماجرا بود بدون کم و کاست و یا شاخ و برگ اضافی، امیدوارم خسته نشده باشین. در این موقع کارگری از طرف بازاریان سبدی پر از گلهای رنگارنگ زیبا جلوی مغازه گذاشت و بازاریان بدین وسیله از سید تشکر کردن...

پایان




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.