گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 222 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شغال بی دم

جلد پنجم

قسمت سوم

بخش پایانی

روباه کوچولو، آقا خرگوش،  بچه میمون و آقا شغال با چشمهای برآمده و نگران حرکت بچه خرس را دنبال می کردند. بچه خرس با وزن سنگین خود و نیروی زیادی که داشت، در برابر فشار سیل و طوفان و باران مقاومت نشان می داد و جلو می رفت و شاخه های شکسته ای را که بر سرش می افتاد از خود دور می کرد. تا می توانست چشم از سنجاب بر نمی داشت، چون ممکن بود او را گم کند و نیز نگران بود که مبادا سنجاب با آن جثه ی کوچکش در آب خفه شود. بچه خرس موفق شد به سنجاب نزدیک و با فشار موج سنگینی از آب به او برسد و خیلی سریع بچه خرس با دو دستش سنجاب را از میان  توده ای از شاخ و برگ درختان بگیرد. بچه خرس به تقلید از آقا خرسه، روی دو پایش در جهت مخالف سیلاب خروشان با زحمت زیاد حرکت می کرد.

دوستانش در لانه شغال تماشاگر این صحنه ی هیجان انگیز و دیدنی بودند! آنها می دیدند که چگونه بچه خرس از سیلاب و رعد و برق و طوفان نمی هراسد و بی توجه به شاخه های ریز و درشت درختان که سر و صورتش را  آزار می داد و یا شاخه های شکسته ی بزرگتری که سد راهش می شدند به راه خود ادامه می داد.

یک بار موج سنگینی از گل و لای بچه خرس را عقب راند و نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد ولی بچه خرس با نیروی شگفت آور خود ایستادگی کرد و موج سنگین از او گذشت. بچه خرس با هر زحمتی که بود سنجاب را به لانه شغال رساند و دوستان او را در میان جمع خود با مهربانی پذیرفتند تا با گرمای وجودشان از فداکاریِ او قدردانی کنند. آقا سنجاب نیز اکنون با خاطری آسوده گویی در آغوش خانواده است، آرامش پیدا کرده بود و گاه به گاه صداهایی شبیه عطسه و سرفه از گلویش در می آمد. باران، سیل آسا می بارید و طوفان با شدت بیشتری خود را به درختان می زد و گاهی صدای شکستن درختی نیز شنیده می شد.

سوز سردی به لانه شغال نفوذ کرد و حیوانها را به یکدیگر نزدیک تر و مهربان تر می کرد.

آنها چسبیده به هم بودندو از این همه مهر و دوستی لذت می بردند و آرامش خاصی داشتند.

پس از مدتی باران فروکش کرد و صدای غرش رعد دور و دورتر می شد، از شدت طوفان کاسته و درختان به وضعیت عادی خود باز گشتند. ابرهای آسمان از هم گسسته و از یکدیگر فاصله گرفتند.

سرانجام خورشید عالم تاب ظاهر گردید. آفتاب درخشان بهاری با گرمای دلپذیر و جان بخش خود، جنگل شسته شده را نوازش می کرد.

پرندگان آواز خوانی را از سر گرفتند و دیگر حیوانات کوچک و بزرگ ، یکی یکی از لانه ها بیرون آمدند.عطر جنگل باران خورده مرطوب، جان تازه ای به آنها می بخشید. آقا شغال که نمی خواست گرمای مهر و محبت دوستی را از دست بدهد، با دوستانش همراه شد و در بازی چنان در کنار آنها می دوید که مبادا بین شان فاصله بیفتد و او تنها بماند!

همچنین یادش رفته بود او شغالی است که دم ندارد.

پایان

هفته آینده جلد ششم شکارچی و گنج!



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 221 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شغال بی دم

قسمت دوم

جلد پنجم

...

بچه میمون فضول جواب داد:«به خاطر اینکه... به خاطر اینکه...  آقا شغاله دم ندارد! دمش را یک سگ کنده است!!!» روباه کوچولو بدنش را که از نم نم باران خیس شده بود، تکان داد که همه حیوانها این کار را کردند. سپس گفت:«این که عیبی ندارد، ما همه این موضوع را می دانیم ، این که چیزی نیست، ما روباه ها همیشه در خطر هستیم و ممکن است دممان را از دست بدهیم، اما دوستان مان را که از دست نمی دهیم! اتفاقاً با دوستان همه این چیزها از یادمان می رود.»

بچه میمون فضول گفت:« یک روز این آقا شغال از منطقه ما می گذشت، میمونها از دیدنش سرو صدایی به پا کردند، از آن روز با هیچ حیوانی بازی نمی کند!» آقا خرگوش گفت:« آنها تعجب کردند که چرا دم ندارد، مسخره اش که نکردند!؟» بچه میمون فضول گفت:« ولی حالا خیلی هم بامزه است!!!» همه حیوانها گفتند:«بله! بله خیلی هم با مزه و دوست داشتنی است!» آقا شغال سرش پایین بود و جوابی نداد در این شرایط ، باد و باران شدت گرفت و غرش رعد و برق آسمان... شروع رگبار، حیوانها را غافلگیر کرد! باران و تگرگ سیل آسا چنان شدت گرفت که همه حیوانها برای لحظاتی سرگردان شدند.

باد شاخه های درختان را به هم می کوبید و  زوزه می کشید و گیاهان کوچک و شاخه های ضعیف را از جا می کَند و رها می کرد...

حیوانها هر کدام در جستجوی پناه گاه به این سو و آن سو نگاه می کردند. باران سیل آسا فرصت فکر کردن را گرفته بود. روباه کوچولو زودتر به خود آمد و گفت:« چاره ای نیست،  همین حالا سیل راه می افتد، عجله کنید! همه به لانه آقا شغال می رویم!» آنها یکی یکی به داخل لانه شغال پناه بردند و به هم چسبیدند به جز سنجاب...

 آقا سنجاب طبق روش خود با سرعتی برق آسا از نزدیک ترین درخت بالا رفت لیکن شدت باد و باران و تگرگ چنان بود که هر لحظه امکان از جا کنده شدن  درختان می رفت و در این وضع آشفته، آقا سنجاب نرسیده به بالای درخت و لانه، پایین افتاد و تا دوباره به خواهد حرکت کند، سیلابِ سرازیر شده از بالای تپه و از لابلای درختان همراه با سنگ و خاک و بوته ها و شاخه های ریز و درشت درختان او را هم در خود پیچیانده همراه برد...

آقا خرگوش که دوست سنجاب بود از همه بیشتر ناراحت شد و بی قراری می کرد و می خواست کاری انجام دهد، اما باران شدید مانع از هر گونه حرکتی از جانب جثه کوچولوی او می شد.

هیچ یک از حیوانها جرات بیرون رفتن نداشتند و با وحشت به یکدیگر چسبیده و دست و پا زدن سنجاب را در سیلاب تماشا می کردند!

تا اینکه بچه خرس طاقت نیاورد و حرکت کرد و از لانه بیرون رفت و خود را به سیل سپرد. در حالی که تلاش زیادی می کرد تا در مسیر سنجاب قرار بگیرد، زیرا هنوز سیلاب قدرت تخریبی خطرناک نداشت...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 219 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


یک کار خوب و عالی

قسمت چهارم

بخش پایانی

اما مرد اول همچنان آهسته و دولا دولا به طرف سنجاب می رفت...

آقا خرگوشه مثل همیشه زودتر از آقا سنجاب غیبش زد. آقا سنجاب که احساس خطر کرد و سایه  مرد را روی برفها دید، به طرف پشت کلبه دوید تا خود را به میان درختان برساند. مرد که فکر می کرد می تواند او  را زنده بگیرد، بر سرعتش افزود و به دنبال آقا سنجاب به پشت کلبه پیچید.

مرد دوم نگران و کنجکاو از موقعیت پیش آمده، تفنگ به دست راه افتاد و دوستش را آهسته صدا می زد. هنگامی که  به پشت کلبه رفت، آقا خرگوشه که کسی را ندید به سوی گوشت کشیده شد. ظرفی پر از تکه های گوشت... با دستهایش مثل گربه ها  لبه ی ظرف را گرفت که واژگون شد و گوشتها روی زمین پر از برف ریخت و آقا خرگوشه، بلافاصله و هراسان تکه ای را زیر دندان های بلندش گرفت و با خیزهای تند روی پاهای دراز خود می جهید و دَر می رفت...

مرد تفنگ به دست که صدایی شنیده بود، برگشت و چون جست و خیز خرگوش را گوشت به دهان دید، چند گلوله شلیک کرد ولی آقا خرگوشه مثل پرنده می پرید و پایین و بالا می شد. مرد با خشم کلاهش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:« می گیرمت خرگوش لعنتی! اگر نگیرم مرد نیستم!» و آقا خرگوشه فکر می کرد:« حالا آقا شغاله می تواند یک گوشت لذیذ و تمیز بخورد و جان بگیرد.»

صبح روز بعد، آقا شغاله که از غذای شب نیرو گرفته بود تکانی خورد و چشمهایش را باز کرد. صدای ناله مانندی از گلویش خارج شد. سعی کرد از جایش بلند شود و روی چهار دست و پا بایستد، موفق شد.

آرام آرام از لانه اش بیرون آمد. سوز سرمای برفی بدنش را لرزاند و پوستش را جمع کرد. انعکاس نور آفتاب روی برفها چشمهایش را آزار می داد. آهسته به سمت رودخانه سرازیر شد. یک پایش را کمی روی برفها می کشید و دم هم که نداشت.

کنار گودالی پر از آب ایستاد و پوزه اش را در آب گذاشت و تا توانست آب نوشید. شامه اش بوی غذایی را تشخیص داد. به سمت بو کشیده شد. نزدیک کلبه، خرده غذای شکارچیان روی برفها ریخته بود. مدتی طول کشید  تا خود را سیر کند. باز از کنار رودخانه آب نوشید. جان دوباره ای گرفت و آرام به لانه اش برگشت.

آقا خرگوشه و آقا سنجابه که به تماشای او نشسته بودند و حرکاتش را زیر نظر داشتند، اکنون با نشاط و هیجان بیشتری بازی روی برفها را شروع کردند.

پایان

قصه هفته آینده: گنج شکارچی


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 217 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت دوم

...همه جا یخ زده و برفی بود و حیوانات کمتر بیرون می آمدند. مگر اینکه گرسنگی فشار بیاورد. پرندگان هم از آشیانه های خود تکان نمی خوردند. این اولین برف سنگین زمستانی بود. آقا خرگوشه و آقا سنجابه لابلای درختان، زیر بوته های یخ زده، لابلای سنگهای پر از برف کنار رودخانه را  جستجو می کردند که آقا سنجابه ناگهان ایستاد و به برفهای قرمز رنگ نگاه می کرد...

دوتایی ردّ قرمزی را گرفتند و دنبال کردند تا به محل انبوه درختان رسیدند.

صدای خر خر و زوزه های خفیف و عصبی حیوانات درنده می آمد. 

آقا خرگوشه و آقا سنجابه زیر بوته های بزرگ پر از برف پنهان شدند. چند گرگ و ببر و پلنگ به جان لاشه ی حیوانی افتاده و از شدت گرسنگی با هم درگیر بودند. گرگها به طور مداوم سعی می کردند فاصله بگیرند، اما گرسنگی غلبه داشت و زیاد نمی ترسیدند. می خواستند هر جوری شده تکه ای از لاشه را  پاره پاره کرده با خود ببرند. وقتی ببر و پلنگ به هم پریدند و یکدیگر را زخمی کردند، گرگها به هدفشان رسیدند و خیلی سریع قسمتی از لاشه را جدا کرده با خود بردند... 

دو حیوان درنده تا متوجه گرگها شدند،  خود گوشه ای از باقی مانده لاشه را به دندان گرفته می کشیدند تا لاشه دو تکه شد و هر دو حیوان به سهمی که نصیب شان شده بود، رضایت دادند و راهی جداگانه را در پیش گرفتند. آنچه باقی ماند، برفهای قرمز بود! آقا سنجابه به آقا خرگوش گفت:« چرا شما می لرزید!؟» آقا خرگوشه ترسان و لرزان گفت:« اینها خیلی خطرناکند، اگر گیر بیفتیم مرا که یک لقمه می کنند و از شما فقط دمتان می ماند؛ نزدیک نشوید، تماشا کنید! پلنگ نمی تواند همه سهمش را ببرد، پاره پاره است، باید پلنگ را از دور دنبال کنیم!»

سهمی را که پلنگ با خود می برد آنقدر بزرگ بود که به پستی و بلندی های مسیر گیر می کرد و پلنگ دچار زحمت می شد.

زیاد طولی نکشید اتفاقی که انتظار می رفت افتاد.

قسمتی از لاشه به ریشه های درختی گره خورد. وقتی پلنگ آن را کشید، تکه ای کنده شده و زیر ریشه های  پر از یخ و برف ماند، پلنگ بقیه را با خود برد.

پس از دور شدن پلنگ،  آقا سنجابه از زیر بوته ها بیرون پرید و تکه ای گوشت را زیر دندان های محکم خود گرفت و به سرعت به طرف لانه ی شغال دویدند تا توانستند گوشت را جلو شغال قرار دهند. اما در همین لحظه پرواز عقابی روی سر آنها سایه انداخت و خرگوش و آقا سنجاب نفهمیدند چه شکلی بود...

زیرا چنان سریع خود را توی برفها گم و گور کردند که انگار راه دالانهای زیرزمینی را  از قبل می شناختند چرا که منطقه، منطقه آنها بود.

عقاب روی یک بلندی نشست. دور خودش چرخید و با چشمهای تیزبینش اطراف را بررسی کرد و چون اثری از خرگوش و سنجاب ندید، بوی گوشت را تشخیص داد...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 216 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

یک کار خوب و عالی

جلد چهارم

قسمت اول

صبح یک روز برفی با آسمانی صاف و آفتابی، آقا خرگوشه و آقا سنجابه دنبال یکدیگرمی کردند. آنها از اینکه جنگل لباسی سرتاسر سفید پوشیده بود، لذت می بردند. زیرا شادی و نشاطی خاص داشتند و گاهی سر به سر هم می گذاشتند.

یک بار آقا خرگوشه زیر پوششی از برف و گیاه پنهان شد. اما غافل بود که نوک گوشهایش از برف بیرون زده است و آقا سنجابه خیلی راحت او را پیدا کرد.

آقا سنجابه نوک یکی از گوشها را به دندان گرفت و آقا خرگوشه را از زیر برف بیرون کشید و خودش پا به فرار گذاشت. اکنون نوبت او بود که قایم شود.

آقا خرگوشه مدتی به هر طرف دوید ولی از آقا سنجابه خبری نبود. دوباره به پشت درخت ها و گودالهای پر از برف سری زد، باز هم اثری از آقا سنجابه دیده نمی شد.

به ناچار از یک شیب تند پر برف بالا رفت.

ولی چند بار سر خورد و به پشت افتاد، باز با سماجت بیشتر خودش را به بلندی رسانید تا جاهای زیادتری را ببیند که صدایی به گوشش رسید، درست بود صدای آقا سنجابه شنیده می شد.

آن پایین روی شاخه شکسته درختی نشسته و به جایی خیره می نگریست... آقا سنجابه می گفت:«آقا خرگوشه بیایید پایین! بیایید این شغاله را ببینید! به نظرم آشناست!»

آقا خرگوشه خوشحال از دیدن سنجاب روی برفها قِل خورد و پایین رفت و کنار آقا سنجابه ایستاد. با تعجب گفت:« بله!بله! این آقا شغاله است! بیچاره به چه روزی افتاده است!» آقا شغاله در دهانه سوراخی بزرگ، زیر ریشه های درختی شکم، چهار دست و پا ، و نیز پوزه اش به زمین چسبیده بودند و نگاهی بیحال داشت. آقا سنجابه گفت:« خیلی مریض است، چشمهایش از حال رفته است، مردنی است!» آقا خرگوشه گفت:« از خیلی وقت مریض است... از شب انگورخوران(1)، کتک خورده، زخمی شده، دمش هم کنده شده... باید این مدت غذای درست و حسابی نخورده باشد! یا هیچ غذایی نخورده است! باید کاری انجام بدهیم، باید غذایی ، خوردنی، چیزی پیدا کنیم!» آقا سنجابه با ناراحتی گفت:«نه! مگر شما به من نگفتید که می خواسته همه را به کشتن بدهد!؟ پس چرا باید به او کمک کنیم!؟»

آقا خرگوشه جواب داد:» خوب معلومه! برای اینکه از قصد ما را آنجا نبرده! می خواسته به همه محبت کنه، خدمت کنه، که همه یک شکم سیر انگور بخورند!» آقا سنجابه گفت:« اگر شماها گیر می افتادید یا الان چنین وضعی می داشتید چی!؟ باز هم از این حرفها می زدید!؟»

آقا خرگوشه گفت:« او که تقصیر ندارد! حادثه است، بدبیاری است، بیشترین بلا  سر خودش آمده است!» آقا سنجابه پرسید:«اگر این بلا سر شما می آمد چی!؟» آقا خرگوشه که حوصله اش را سر آمده بود گفت:«حادثه است دیگر... هر روز در جنگل از این اتفاقات داریم... حالا باید برای آقا شغاله غذایی پیدا بکنیم.»

آقا سنجابه با لج بازی گفت:« نباید برای این گونه حیوانات دلسوزی کنیم!» آقا خرگوشه گفت:« این شغاله یک حیوان درمانده و درحال مردن است، به کمک ما احتیاج دارد، من می روم دنبال غذا، اگر شما همکاری کنید زودتر به نتیجه می رسیم!»

آقا خرگوشه روی برفها پرید و سرسره کرد و پایین رفت... آقا سنجابه نیز دمش را بلند کرده به دنبال او دوید...


1-حادثه ی جلد سوم