گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 221 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شغال بی دم

قسمت دوم

جلد پنجم

...

بچه میمون فضول جواب داد:«به خاطر اینکه... به خاطر اینکه...  آقا شغاله دم ندارد! دمش را یک سگ کنده است!!!» روباه کوچولو بدنش را که از نم نم باران خیس شده بود، تکان داد که همه حیوانها این کار را کردند. سپس گفت:«این که عیبی ندارد، ما همه این موضوع را می دانیم ، این که چیزی نیست، ما روباه ها همیشه در خطر هستیم و ممکن است دممان را از دست بدهیم، اما دوستان مان را که از دست نمی دهیم! اتفاقاً با دوستان همه این چیزها از یادمان می رود.»

بچه میمون فضول گفت:« یک روز این آقا شغال از منطقه ما می گذشت، میمونها از دیدنش سرو صدایی به پا کردند، از آن روز با هیچ حیوانی بازی نمی کند!» آقا خرگوش گفت:« آنها تعجب کردند که چرا دم ندارد، مسخره اش که نکردند!؟» بچه میمون فضول گفت:« ولی حالا خیلی هم بامزه است!!!» همه حیوانها گفتند:«بله! بله خیلی هم با مزه و دوست داشتنی است!» آقا شغال سرش پایین بود و جوابی نداد در این شرایط ، باد و باران شدت گرفت و غرش رعد و برق آسمان... شروع رگبار، حیوانها را غافلگیر کرد! باران و تگرگ سیل آسا چنان شدت گرفت که همه حیوانها برای لحظاتی سرگردان شدند.

باد شاخه های درختان را به هم می کوبید و  زوزه می کشید و گیاهان کوچک و شاخه های ضعیف را از جا می کَند و رها می کرد...

حیوانها هر کدام در جستجوی پناه گاه به این سو و آن سو نگاه می کردند. باران سیل آسا فرصت فکر کردن را گرفته بود. روباه کوچولو زودتر به خود آمد و گفت:« چاره ای نیست،  همین حالا سیل راه می افتد، عجله کنید! همه به لانه آقا شغال می رویم!» آنها یکی یکی به داخل لانه شغال پناه بردند و به هم چسبیدند به جز سنجاب...

 آقا سنجاب طبق روش خود با سرعتی برق آسا از نزدیک ترین درخت بالا رفت لیکن شدت باد و باران و تگرگ چنان بود که هر لحظه امکان از جا کنده شدن  درختان می رفت و در این وضع آشفته، آقا سنجاب نرسیده به بالای درخت و لانه، پایین افتاد و تا دوباره به خواهد حرکت کند، سیلابِ سرازیر شده از بالای تپه و از لابلای درختان همراه با سنگ و خاک و بوته ها و شاخه های ریز و درشت درختان او را هم در خود پیچیانده همراه برد...

آقا خرگوش که دوست سنجاب بود از همه بیشتر ناراحت شد و بی قراری می کرد و می خواست کاری انجام دهد، اما باران شدید مانع از هر گونه حرکتی از جانب جثه کوچولوی او می شد.

هیچ یک از حیوانها جرات بیرون رفتن نداشتند و با وحشت به یکدیگر چسبیده و دست و پا زدن سنجاب را در سیلاب تماشا می کردند!

تا اینکه بچه خرس طاقت نیاورد و حرکت کرد و از لانه بیرون رفت و خود را به سیل سپرد. در حالی که تلاش زیادی می کرد تا در مسیر سنجاب قرار بگیرد، زیرا هنوز سیلاب قدرت تخریبی خطرناک نداشت...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.