گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 219 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)


یک کار خوب و عالی

قسمت چهارم

بخش پایانی

اما مرد اول همچنان آهسته و دولا دولا به طرف سنجاب می رفت...

آقا خرگوشه مثل همیشه زودتر از آقا سنجاب غیبش زد. آقا سنجاب که احساس خطر کرد و سایه  مرد را روی برفها دید، به طرف پشت کلبه دوید تا خود را به میان درختان برساند. مرد که فکر می کرد می تواند او  را زنده بگیرد، بر سرعتش افزود و به دنبال آقا سنجاب به پشت کلبه پیچید.

مرد دوم نگران و کنجکاو از موقعیت پیش آمده، تفنگ به دست راه افتاد و دوستش را آهسته صدا می زد. هنگامی که  به پشت کلبه رفت، آقا خرگوشه که کسی را ندید به سوی گوشت کشیده شد. ظرفی پر از تکه های گوشت... با دستهایش مثل گربه ها  لبه ی ظرف را گرفت که واژگون شد و گوشتها روی زمین پر از برف ریخت و آقا خرگوشه، بلافاصله و هراسان تکه ای را زیر دندان های بلندش گرفت و با خیزهای تند روی پاهای دراز خود می جهید و دَر می رفت...

مرد تفنگ به دست که صدایی شنیده بود، برگشت و چون جست و خیز خرگوش را گوشت به دهان دید، چند گلوله شلیک کرد ولی آقا خرگوشه مثل پرنده می پرید و پایین و بالا می شد. مرد با خشم کلاهش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:« می گیرمت خرگوش لعنتی! اگر نگیرم مرد نیستم!» و آقا خرگوشه فکر می کرد:« حالا آقا شغاله می تواند یک گوشت لذیذ و تمیز بخورد و جان بگیرد.»

صبح روز بعد، آقا شغاله که از غذای شب نیرو گرفته بود تکانی خورد و چشمهایش را باز کرد. صدای ناله مانندی از گلویش خارج شد. سعی کرد از جایش بلند شود و روی چهار دست و پا بایستد، موفق شد.

آرام آرام از لانه اش بیرون آمد. سوز سرمای برفی بدنش را لرزاند و پوستش را جمع کرد. انعکاس نور آفتاب روی برفها چشمهایش را آزار می داد. آهسته به سمت رودخانه سرازیر شد. یک پایش را کمی روی برفها می کشید و دم هم که نداشت.

کنار گودالی پر از آب ایستاد و پوزه اش را در آب گذاشت و تا توانست آب نوشید. شامه اش بوی غذایی را تشخیص داد. به سمت بو کشیده شد. نزدیک کلبه، خرده غذای شکارچیان روی برفها ریخته بود. مدتی طول کشید  تا خود را سیر کند. باز از کنار رودخانه آب نوشید. جان دوباره ای گرفت و آرام به لانه اش برگشت.

آقا خرگوشه و آقا سنجابه که به تماشای او نشسته بودند و حرکاتش را زیر نظر داشتند، اکنون با نشاط و هیجان بیشتری بازی روی برفها را شروع کردند.

پایان

قصه هفته آینده: گنج شکارچی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.