گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(3)

شماره 206 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

صدای لرزان و شکسته ای از پشت سر حیوانات به گوش رسید، همه سر بر می گردانند... روباه کوچولو از سوراخی دیگر از لابلای چند تنه ی درخت به هم پیچیده بیرون آمده بود! روباه کوچولو گفت:« از ... از...از شما متشکرم... از اینکه این همه ... دوستان خوب دارم خوشحالم... از آقا گرگه بسیار متشکرم!» خانم خرسه کنار گوش آقا خرسه گفت:« ببینید! ببینید! چقدر قشنگ است!» ولی آقا خرسه حواسش به بالای درخت بود و آب دهانش آویزان! میمونها جیغ می کشیدند و شادی می کردند. سنجاب ها از درخت و شاخه ها، پایین و بالا می رفتند و آقا خرگوشه دنبال آنها می دوید.

یک بازی شاد و دوستانه داشتند.

دو تا میمون فضول داد می زدند:«روباه کوچولو می ترسد... از ترس دارد می لرزد...» روباه کوچولو با دست و پای لرزان عقب عقب می رود و هر لحظه ممکن است به لانه اش پناه ببرد. در ورودی لانه می ایستد و می گوید:« شما ها اگر می دیدید! از لانه هایتان هرگز بیرون نمی آمدید و حالا اینجا نبودید!» آقا خرسه با اینکه از دهانش آب راه افتاده بود و بوی عسل را به دماغش می کشید گفت:« روباه کوچولوی عزیز! اگر بیرون نیایید، تا آخر عمر همیشه می ترسید و می لرزید!» شغال گفت:«بیایید ما را به همان جایی ببرید که ترسیدید ، به ما هم نشان بدهید و ما همه کنار شما هستیم، دیگر نباید بترسید!» آقا خرگوشه و سنجابها یک صدا می گویند:«دوست عزیز نترسید ما فیل را خبر می کنیم!» میمونها به تقلید از آنها می گویند:«دوست عزیز! نترسید ما شیر جنگل را خبر می کنیم!» آقا گرگه سری تکان داد و گفت:« حالا دیگر از چی می ترسید!؟» روباه کوچولو با شنیدن این حرفها روی پا بلند شده به بالای کوه نگاه می کند و زیر لب آهسته زمزمه دارد:« از آن بالا... ته دره... کنار رودخانه ، آنجا هستند...» آقا گرگه و شغال در دو طرف روباه قرار می گیرند و او را به سوی بالای کوه هدایت می کنند. میمونها جیغ کشان جست و خیز دارند و مانند بندبازانی ماهر از لابلای درختان به گروه حیوانات نزدیک و گاهی دور می شوند.

آقا خرگوشه و سنجابها با جهش و پرش خود با هم مسابقه می دهند.

تنها خرسها عقب می مانند. صدای آواز پرندگان گوناگون و موجودات دیگر جنگل، حرکت حیوانات را همراهی می کنند. سرانجام به بالای کوه می رسند. از همه زودتر روباه کوچولو پشت درختچه ای پر از شاخ و برگ پنهان می شود، و ترسان و لرزان به پایین دره اشاره می کند...

حیوانات به پایین دره نگاه می کنند...

«چه وحشتناک!!! چه خبره!!! آه حق با روباه کوچولو است...»

...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(1)

شماره 204 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج -سه سال آخر دبستان)

ترس روباه کوچولو

صبح خیلی زود، آن وقتی که هنوز بعضی از حیوانات جنگل و برخی درختان و گیاهان خواب بودند، شغال با عجله به سوی لانه آقا گرگه می رفت. هیچ جایی توقف نکرد و از لابلای درختان، بوته ها و علفهای جنگلی به سرعت می گذشت. پاهایش از رطوبت شبنم گیاهان خیس شده بودو شغال از این بابت احساس خنکی خوشایندی داشت، به خصوص که عطر خوبی از آنها به مشامش می رسید. رفت و رفت تا جلوی لانه ی آقا گرگه رسید و ایستاد.

شغال داد زد:«آقا گرگه! آقا گرگه! بیدارید؟» چون صدایی نیامد دوباره فریاد زد:«آقا گرگه! بلند شوید! خیلی کار داریم» آقا گرگه خمیازه ای کشید و از روی تشک علفی نرم و گرم خود بلند شد. کمی بدنش را کش داد و عصبانی گفت:« چه خبره!؟ چی شده!؟ چرا داد و فریاد می کنی!؟ شغال جواب داد:« حالا بیایید بیرون! خیلی کار داریم!» آقا گرگه خشمگین بیرون آمد، دندان های تیزش را نشان داد و غرّید:« کی گفته که ما کار داریم!؟ بگو ببینم ما چه کار داریم!؟»

شغال که کمی ناراحت شده بود گفت:« ای بابا! چطور نمی دانید!؟ همه حیوانات جنگل خبر دارند!!!

روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ، دوست شما! با امروز شش روز می شود که از لانه اش بیرون نیامده است...»

آقا گرگه عصبانی پرسید:« خب این چه ربطی به من دارد؟ شاید مریض باشد، حالا این موضوع چه ربطی به تو دارد!؟»

شغال با خوشحالی گفت:« آها... بله....عرض شود آن موقعی آقا گرگه که شما باشید به آغل گوسفندان حمله می کنید، سگهای آبادی دُور آغل می چرخند و پارس می کنند...

در این اوضاع پر سر و صدا، روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ نرم و آهسته ولی چابک خود را به مرغدانی می رساند و با حیله هایی که  خود می سازد، یک مرغ و خروس چاق و چله را شکار می کند و من هم همیشه از شکار شما دوستان خوب دلی از عزا در می آورم...»

آقا گرگه گفت:« ای بد جنس! امروز تو هم می خواهی دوستی ات را ثابت کنی؟ بگو ببینم حالا من باید چه کاری انجام دهم؟» شغال گفت:«بیایید برویم، در مسیر راه توضیح می دهم... آها... بله...

گفتم روباه کوچولوی قشنگ با امروز شش روز می شود از لانه بیرون نیامده است، بیرون هم نمی آید، جواب هیچ حیوانی یا دوستی را هم نمی دهد!!!»

آقا گرگه پرسید:« چرا!؟»

شغال جواب داد:« این را شما باید از روباه کوچولو بپرسید، او با شما دوست است، وقتی ببیند این آقا گرگه هست که از او پرس و جو می کند، مجبور می شود یک جوابی بدهد.»

شغال تند تند راه می رفت و آقا گرگه از دنبال و زیر چشمی مواظب اطراف بود و گاهی زیر بوته ها را بو می کشید. هنگامی که از جلو لانه ی  آقا خرگوشه می گذشتند، آقا خرگوشه طبق عادت به همه جا سرک می کشید، آنها را دید و از ترس توی لانه اش فرو رفت.

اما پس از لحظاتی کنجکاوانه بیرون پرید و پرسید:«آهای! آهای! چه خبر است؟ صبح به این زودی کجا؟»

شغال همچنان که می رفت با صدای بلند گفت:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ، با امروز  شش روز می شود از لانه  بیرون نیامده است...»

آقا خرگوشه با خودش زمزمه کرد:«بله...بله... درست است» سپس جستی زد و دنبال آنها به راه افتاد، اما تا چشمش به دندان های تیز و چشمهای هیز آقا گرگه تلاقی کرد،  به سرعت برگشت و با شیرجه ای جانانه داخل لانه پرید و پنهان شد. شغال متوجه ترس و وحشت آقا خرگوشه شد، برگشت و داد زد...