سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 118
تب، تب لعنتی
چند روزی می شد که به جانش افتاده بود و مرد آن را جدی نمی گرفت! به کمک تب بُـر آنتی بیوتیک و مُسَکّنها ها، صبح از پارکینگ برج سوار بر اتومبیلش به محل کار می رفت و شب داخل پارکینگ از اتومبیل پیاده و سوار بر آسانسور وارد خانه می شد!
ولی از عصر آن روز تبش شدت گرفته بود.
سرما و لرزش بدنش، او را به زیر پتو کشاند، خیس عرق شد و پتو را کناری انداخت...
دوباره سرما و لرزش، به طوری که دندانهایش بهم می خورد!
گاهی هذیان می گفت و همسرش را صدا می زد...
یا او را می دید که چند شاخه گل سرخ در دست به سویش می آمد...گ
سعی کرد حواسش را جمع کند:
«نه!
همسرم سالهاست که منو ترک کرده...
نه!
نمیشه!
در و پنجره ها بسته ان!»
به سرایدار زنگ زد! و با آخرین رمق تلو تلو خوران در را گشود و کف اتاق نقش زمین شد!
سرایدار پیر چند پزشک برج را خبر کرد.
و غر زد:
«پزشکان حاذق و مشهور تو این برج ساکنن و این آقا!»:
مرد را در بیمارستان بستری کردند.
پس از بهبودی هر از گاهی مهمانی می داد و سرایدار و خانواده اش نقش میزبان را بر عهده داشتند.
1- مولوی