گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 124



حاج آقا اسلامی پیرمرد محله ما همیشه زنده دل، بشاش و بذله گو دیده می شد.

کنجکاو شدم که پیرمردی تنها چگونه روزگار سپری می کند و این همه آرامش و نشاط از کجاست!؟

روزی به عمد از مسیر خانه پیرمرد عبور کردم.

هنوز فاصله ی نسبتا زیادی داشتم که رایحه ی گل و گیاه مشامم را نوازش داد.

جلوتر که رفتم برخی از همسایه ها را دیدم که از حیاط خانه پیرمرد خارج می شدند و هر یک شاخه گلی یا گیاهی در دست داشتند.

روی دیوارهای حیاط را  شاخه های درختان میوه سایه انداخته بودند و فاصله ی بین آنها را بوته های گل محمدی و یاس پر می کردند که ساقه های خود را از دیوار به طرف پیاده روی خیابان آویزان و سخاوتمندانه کار عطرافشانی را برای رهگذران برعهده داشتند و نسیم این رایحه ی خوش را با تمام وجود بلعیده و با خود می برد!

درِ حیاط باز بود. بوستانی دیده می شد! و چه دوستانی!؟

بیگانه و آشنا دورِ پیرمرد را گرفته بودند. چشم پیرمرد که به من افتاد با صدای بلند خواند:


1-سعدی




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.