گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره:84



آژیر آمبولانس را شنیدیم که کنار خانه ما توقف کرد. خدمه آن به اتفاق پدر و خواهرم دویدند و با برانکارد مامانِ بیهوش را داخل آن گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد.

همسایه ها را دیدم که سرک می کشیدند! اصل قضیه از این قرار است که با نزدیک شدن عید نوروز، مامان نظافت خانه یا خانه تکانی را آغاز و تا مدتی کار روزانه اش به حساب می آمد.

شب ها از خستگی زیاد می نالید و صبح ها به زور بلند می شد و باز نظافت نورورزی...

به قدری در تمیز کاری مقید بود  که کم کم توانش را از دست می داد و ما را نیز به کار می گرفت. اگر ما دنبال وسیله ای می گشتیم با ناراحتی جواب می داد و اگر نیازمان تکرار می شد داد می زد و از حال می رفت و کف اتاق غش می کرد! ما می دانستیم باز فشارش پایین افتاده و محض احتیاط به اورژانس  زنگ می زدیم! اما بعد...

ایام عید علاوه بر مهمانان ، عیادت همسایه ها از مامانمان را داشتیم... 

روزی کنار تخت مامان نشستم و صمیمانه گفتم:» مامان گلم! گونه تون مثل همیشه گلگون و دل افروز نیس! چرا ما باید ایام نوروز نه پیروز و نه بهروز باشیم!؟ آخه:



 

و از سال بعد مامان برای کار  خانه تکانی کارگر می گرفت.


1) خیام


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.