گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)

سیدرضا میرموسوی
شماره 188 از مجموعه داستانک در عصر ما


چوب تر که ستون نمیشه!(1)

... چند ماهی گذشت...

و من مدام با خودم کشکمش داشتم که در این شرایط نباید بی تفاوت باشم!

از جهتی کاری نمی توانستم انجام دهم زیرا دچار ترس و تشویش می شدم که مبادا حرکتی نامناسب از من سر بزند که آیناز را از دست بدهم و آن وقت چه مصیبتی است!

در این اوقات گاهی فکر می کردم که اگر پدر  مادرم بودند می توانستند در این مورد به خصوص کمکم باشند!

به دنبال چنین فکری، شدیداً دچار افسردگی می شدم و اندوهی سنگین دلم را آزار می داد و بغضی گره خورده راه گلویم را  می گرفت...

روزی استاد ایلیار به ناگهان دست از کار کشید و آمد رو در روی من نشست و گفت:«اوستا رضا! می دونی مدتیه چی آزارم میده!؟ حال و روز شما!

درسته که خیلی خوب کار می کنی اما حواست پیش ما نیس!

یه وقت می خندی و با شوق و ذوق با خودت حرف می زنی، وقت دیگر چنان گرفته و محزون  دیده میشی که رو کارگرای زیر دستت اثر می ذاره...

حالا خواهش می کنم مثل همیشه صادقانه بگو مشکلی پیش اومده یا من اشتباه می کنم!؟ و اگر مشکلی هس به جز من به کی می خوای بگی هر چوب تری رو که نمیشه ستون کرد!

ما که همیشه یار و غمخوار هم بودیم!»

ایلیار دست روی دلم گذاشته بود، درست روی نقطه ضعف من، وجودم لرزید و بغض خفه شده و گره خورده ام باز شد، نه ترکید و زار زار گریستم و تمام مکنونات قلبی ام را بیرون ریختم...

حالم که کمی بهتر شد و سبک تر شدم پرسیدم:« اگر از من بپرسن پدر مادرت کی هستن!؟ یا اونا کجان!؟ چی باید جواب بدم!؟»

و ایلیار آرام ولی قاطعانه همچون گذشته ها گفت:«بیان اصل حقیقت! همون طور که برای من گفتی! جای هیچ پرسشی باقی نمی ذاره!»...


1-ضرب المثل


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.