گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم (14)

وقتی مدیر بودم (14)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


کیه؟

کیه دم در مدرسه پرس و جو می کنه؟

چرا نمیاد تو!؟

لحظاتی بعد سه مرد جوان وارد مدرسه شدند. یکی از آنها به نظرم آشنا آمد. شناختم، چند سال پیش  شاگرد اول و مایه افتخار مدرسه ما بود.

وسط سال مادرش به رحمت خدا رفت. پدرش می خواست تحصیل را رها کند و به روستا برگردد و کمک کار کشاورزی اش باشد. برای اجاره خانه در شهر هم کم آورده بود. وضعیت آشفته و محزونی داشت، مردد بود. یکی از معلم ها اتاقی در اختیارش گذاشت روزهای تعطیل به کمک پدر می شتافت، با علاقه درس می خواند. این تصاویر مثل تصاویر سینما از جلو چشمم گذشت. وارد دفتر شدند. جلو رفتم و خوشحالیم را از دیدنش ابراز کردم. بعد  از احوال پرسی متوجه شدم اکنون طبیب مغز و اعصاب است و برای تشکر و قدردانی امده است تا با خدمتکار پیر خوش و بشی کند، یکی از همراهانش گفت:« در دانشگاه هم مثل مدرسه، همه ی سال ها شاگرد اول بوده... حالا بورسیه شده از دانشگاه خارج تخصص بگیرد... برایش آرزوی سلامتی و موفقیت بیشتر کردم. او همچنان مایه ی افتخار مدرسه ما بود. راستی تشکر و قدردانی چه قدر روحیه می سازد.

وقتی مدیر بودم(13)

وقتی مدیر بودم(13)

سیدرضا میرموسوی


مشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم.

شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن را آماده می کردند. آنها از بنده طبق معمول دعوت کردند تا تمرین نمایش را ببینم. دانش آموزی ضعیف الجثه و کوچک اما خیلی با مزه در این نمایش بازی داشت که تماشاگر را از خنده روده بر می کرد. از بچه ها تشکر نمودم و به خاطر موضوع خوب نمایش که در رابطه با مشکلات خود آنها در خانه و مدرسه بود، به اندازه کافی تقدیر کردم. شب نمایش رسید. تماشاگران، اولیا و فرزندانشان بودند. بعداز مراسم مقدماتی اهدای جوائز و معرفی و تشویق دانش آموزان با استعداد، نمایش شروع شد. پدر و مادری ردیف جلو نشسته بودند و از بازی پسر کوچک چنان ریسه می رفتند که اشک از چشمانشان سرازیر می شد و مدام با دستمال پاک می کردند. جمعیت هم خرد و کلان می خندیدند و در پایان چنان کف می زدند که بچه های نمایش مجبور شدند به صحنه بیایند. پدری که همچنان اشک می ریخت درحالی که صورتش را دستمال می کشید با شتاب نزد من آمد و ضمن تشکر فراوان گفت:

«شنیده ام بچه ها و معلم ها از شلوغی کلاس ها رنج می برند. من با کمال میل و افتخار هزینه ی ساخت دو کلاس را به عهده می گیرم.»

وقتی که مدیر بودم(شماره 5)


وقتی که مدیر بودم(شماره 5)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


مادری محترم و به ظاهر با شخصیت وارد دفتر مدرسه شد. یک دسته گل و جعبه شیرینی روی میز گذاشت. بعد از سلام و تعارفات بسیار ادامه داد:« از شما آقای مدیر و معلمان مهربان تان به خاطر شیطنت های کودکانه پسرم عذر می خواهم و از این که پسر شیطونم را تحمل می کنین سپاسگزارم»


من واقعا شرمنده شماها می باشم. پدرش به ماموریت رفته و گر نه وظیفه داشت خدمت برسه و عرض ادب کنه. امیدوارم با کمک شماها و راهنمایی و هدایت شما، این دوران زودگذر کودکی بگذره...


مادر همینطور داد سخن می داد که معلم هنر از ته سالن دست دانش آموزی را محکم گرفته و با خود به دفتر می آورد و وقتی چشمش به مادر دانش آموز افتاد گفت:« بفرمایین خانم این پسرتان! باید سریع به کلینیک ببرین تا معده اش را شستشو بدهن. ایشون هفده شیشه مرکب همکلاسی هایش را توی دهنش خالی کرده و خورده...(رو به دانش آموز):« پسر جان! دهنت را باز کن! فقط یه لحظه....» پسرک دهانش را باز کرد، مثل حفره ای سیاه و عمیق روی صورت گرد و سفیدش دیده می شد. مادر سرخ و برافروخته ساق دست پسر را گرفته، سریع از مدرسه خارج شد.

 

 

بهاریه

بخشی از کتاب بهاریه



اثر: سیدرضا میرموسوی


                               رمانتیک




تو می گفتی وفا یعنی:


دوتایی توی باغ آرزوهامان


                          دویدن

و دست در دست هم

                          از هر چمن یک گل

و از هر شاخه ای

                    یک میوه چیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر گردی،  غباری،  یا که تاری


                             در میان باغ

نشیند روی چشم هامان،


بایستیم روبروی هم


                       نگاه ها در نگاه هم


بروبیم با نسیم سوت لبهامان


همان گرد و غبار


                       مانع دیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر تک بوته ای در باغ


از هجوم باد و طوفانی


                       به خود لرزید


و یا یک تک درخت میوه ای


در سوز سرمای زمستانی


                       از ریشه ها


                           برجای خود خشکید

من و تو،

                 پا به پای هم


همان تک بوته را


با بوته های سالم دیگر


                        به هم پیوند خواهیم زد


                     و 


                                    .....

 

این روزها...



نوشته: سید رضا میرموسوی


این روزها.....


این روزها.... آن هنگام که در کار پیاده روی هستم، گاه صحنه هایی دلربا چنان دلم را می رباید که تا آن را بر صفحه کاغذ ثبت نکنم، قرار ندارم.

امروز قاصدک هایی را دیدم که در کوچه و خیابان، میان زمین و آسمان، پریشان و سرگردان اسیر چرخش باد به هر سویی می چرخند و در نهایت پشت دیواری سیمانی یا در انتهای کوچه ای بن بست مبهوت و مات در می مانند....

موضوع آن قدر مرا به خود مشغول می دارد تا به این نکته دست می یابم:

شاید قاصدک ها نمی دانند که این روزها، " پیامک" ها پُست آنها را تصاحب کرده اند...!


پاییز 90