گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی که مدیر بودم(2)


وقتی که مدیر بودم(2)


معاون من مردی شوخ طبع، مهربان و خوش قلب بود. اما برای بچه ها منظم باشند همیشه هیاهو می کرد و خط و نشان می کشید و اگر کسی به دامش می افتاد باید به رگبار سوال هایش پاسخ می داد و بچه ها سعی می کردند به چنین دامی نیفتند و کار مدرسه به طور مطلوب پیش می رفت.

معلم ها زنگ تفریح از شوخ طبعی او استفاده کرده، سر به سرش می گذاشتند و او با ناراحتی کذایی و گاها جدی سبب خنده و نشاط دبیران می شد و به این نشاط دامن می زد. موضوعی که دبیران پیش می کشیدند و با طرح های گوناگون مطرح می کردند.«دنبه» بود که آقای معاون حساسیت داشت و شوخی جدی حالش را به هم می زد. تا این که روزی خدمت کار دو دانش آموز را که یکدیگر را خونین و مالین کرده بودند به دفتر آورد. شرایط روحی و جسمی  بچه ها همه را وادار به سکوت کرد.

به خصوص چشم های خدمتکار حال عجیبی داشت. معاون طبق معمول بچه ها را زیر باران سوال گرفت. یکی از دانش آموزان که مثل ابر بهاری اشک می ریخت هق هق کنان گفت: «آقا!...آقا ما از دنبه بدمان می آید، این همیشه دور و برما می چرخه و میگه: دنبه، دنبه، دنبه»

شلیک خنده دبیران .... معاون از دفتر بیرون پرید و از مدرسه خارج شد... همه یکصدا گفتند:« مار از پونه بدش میاد از در لونش سبز میشه.

وقتی که مدیر بودم(1)

وقتی که مدیر بودم(1)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


ابلاغم را گرفتم، مدیر مدرسه ی.... چرا در این زمستان پر برف، نمی دانم. با غرور و احساس مسئولیت پا به مدرسه گذاشتم. معاون و دفتردار و خدمتکار به استقبالم آمدند. هنوز وارد دفتر مدرسه نشده بودیم که مردی قوی هیکل و چاق و کلاه شاپو به سر و لنگی لوله شده بر گردن، هراسان و دوان دوان خود را به ما رساند، در حالی که ساطوری را تهدیدوار در هوا تکان می داد فریاد می زد:« کو؟ کجاست؟ میلاد کجاست!؟ معاون خودش را جلو انداخت و گفت:« بفرمایین... بفرمایین آقای عباسی چایی میل کنید! چرا ناراحتین؟... معرفی می کنم آقای ... مدیر جدید مدرسه هستن...» آقای عباسی ساطور را به طرف معاون گرفت و داد زد:« من این حرفا سرم نمیشه...مدیر کیه؟...رئیس کیه؟ بگو ببینم میلاد کدوم کلاسه؟

ناگهان پسری تپل و کیف به گردن و عرق ریزان وارد شد. وقتی پدرش را دید، نفس زنان سلام سردی کرد و گفت:« بابا! کمک می کردم... به مردم کمک می کردم...خودت گفتی کمک به مردم ثواب داره... منم ثواب کردم... ماشین های مردم را که تو برف مونده بودند، هل می دادم تا روشن شه...»

مرد دست بچه را قاپید و گفت:«این بچه مدرسه برو نیس، ما دو ساله آب تو هاون می کوبیم...» خودم باید ببرمش مغازه، کار و کاسبی درسش بدم» و در حالیکه بچه را به دنبال خود می کشید از مدرسه خارج شد.

بخش هایی از قطعه ی " گپی با شهدا"


بخش هایی از قطعه ی " گپی با شهدا"


نوشته: سیدرضا میرموسوی


دلاورای وطنم، پهلوونای میهنم


گل های سزخ آتشین


کبوترای نازنین


کجا شما پر کشیدین!؟


پر کشیدین تو آسمون


رفتین بالا، اون بالاها


                تا برسین پیش خدا


دلاورای وطنم، پهلوونای میهنم


دلم می خواد با شماها حرف بزنم


خیلی صمیمی بشینم کنارتون


                                  گپ بزنم

                                                  ...

*****

 

دلاورای وطنم! پهلوونای میهنم!


مغرورم از غیرتتون


شجاعت و همتتون


ایمون و هم عزتتون


شکل چشماتون می دونم


پاکه دلاتون می دونم


وقتی میام کنارتون


یا بر سر مزارتون


زار و نزارم به خدا


پیش شما،


کوچیک و خوارم به خدا

                                  ...

*****


بزرگ ما ، سرور ما، سید ما فرموده اند:


 کسی که زحمت می کشه


کار می کنه، رنج می کشه


تا بچه هاشو سیر کنه


شیر بخره پنیر کنه


«عرق جبین خشک نشده


                        حقش باید ادا بشه»


راضی باشه، دعا کنه


شاکری از خدا باشه


دلاورا، پهلوونا


صدا میاد: هفت ماهه، یا ده ماهه که


                    کار می کنه حق و حقوقی نداره


وقتی در خونه میره،


                نا نداره...

 

*********


با توجه به این که اثر چاپ نشده از انتشار کامل آن در وبلاگ خودداری می کنیم


قسمتی از قطعه ی " انتظار"


قسمتی  از قطعه ی " انتظار"


نوشته: سید رضا میرموسوی



نگار من! بهار من ! کجا است؟


                      من نمی دانم


مگر از کوه می آید،


              و یا از دشت و صحراها


              و یا آن سوی  دریاها...


                           نمی دانم

هوا دم کرده و سنگین


زمین خسته، ترک خورده


دمادم می رسد از دور


                         صدای انفجار مین


صدای تاخت و تاز و یورش


         خیل سواران نیست


                   صدای انفجار بمب می آید


فضا سرخ و مجازی است


جهان در ارتباط دائمی،


                       در کارزار طرح و برنامه


دچار ضیق وقت و غصه ی


                 پرونده سازی است


نگار من! بهار من! کجا است؟ 


                          من نمی دانم


....

 

بهاریه

بخشی از کتاب بهاریه



اثر: سیدرضا میرموسوی


                               رمانتیک




تو می گفتی وفا یعنی:


دوتایی توی باغ آرزوهامان


                          دویدن

و دست در دست هم

                          از هر چمن یک گل

و از هر شاخه ای

                    یک میوه چیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر گردی،  غباری،  یا که تاری


                             در میان باغ

نشیند روی چشم هامان،


بایستیم روبروی هم


                       نگاه ها در نگاه هم


بروبیم با نسیم سوت لبهامان


همان گرد و غبار


                       مانع دیدن


تو می گفتی وفا یعنی:


اگر تک بوته ای در باغ


از هجوم باد و طوفانی


                       به خود لرزید


و یا یک تک درخت میوه ای


در سوز سرمای زمستانی


                       از ریشه ها


                           برجای خود خشکید

من و تو،

                 پا به پای هم


همان تک بوته را


با بوته های سالم دیگر


                        به هم پیوند خواهیم زد


                     و 


                                    .....