گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی که مدیر بودم(1)

وقتی که مدیر بودم(1)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


ابلاغم را گرفتم، مدیر مدرسه ی.... چرا در این زمستان پر برف، نمی دانم. با غرور و احساس مسئولیت پا به مدرسه گذاشتم. معاون و دفتردار و خدمتکار به استقبالم آمدند. هنوز وارد دفتر مدرسه نشده بودیم که مردی قوی هیکل و چاق و کلاه شاپو به سر و لنگی لوله شده بر گردن، هراسان و دوان دوان خود را به ما رساند، در حالی که ساطوری را تهدیدوار در هوا تکان می داد فریاد می زد:« کو؟ کجاست؟ میلاد کجاست!؟ معاون خودش را جلو انداخت و گفت:« بفرمایین... بفرمایین آقای عباسی چایی میل کنید! چرا ناراحتین؟... معرفی می کنم آقای ... مدیر جدید مدرسه هستن...» آقای عباسی ساطور را به طرف معاون گرفت و داد زد:« من این حرفا سرم نمیشه...مدیر کیه؟...رئیس کیه؟ بگو ببینم میلاد کدوم کلاسه؟

ناگهان پسری تپل و کیف به گردن و عرق ریزان وارد شد. وقتی پدرش را دید، نفس زنان سلام سردی کرد و گفت:« بابا! کمک می کردم... به مردم کمک می کردم...خودت گفتی کمک به مردم ثواب داره... منم ثواب کردم... ماشین های مردم را که تو برف مونده بودند، هل می دادم تا روشن شه...»

مرد دست بچه را قاپید و گفت:«این بچه مدرسه برو نیس، ما دو ساله آب تو هاون می کوبیم...» خودم باید ببرمش مغازه، کار و کاسبی درسش بدم» و در حالیکه بچه را به دنبال خود می کشید از مدرسه خارج شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.