گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی که مدیر بودم(2)


وقتی که مدیر بودم(2)


معاون من مردی شوخ طبع، مهربان و خوش قلب بود. اما برای بچه ها منظم باشند همیشه هیاهو می کرد و خط و نشان می کشید و اگر کسی به دامش می افتاد باید به رگبار سوال هایش پاسخ می داد و بچه ها سعی می کردند به چنین دامی نیفتند و کار مدرسه به طور مطلوب پیش می رفت.

معلم ها زنگ تفریح از شوخ طبعی او استفاده کرده، سر به سرش می گذاشتند و او با ناراحتی کذایی و گاها جدی سبب خنده و نشاط دبیران می شد و به این نشاط دامن می زد. موضوعی که دبیران پیش می کشیدند و با طرح های گوناگون مطرح می کردند.«دنبه» بود که آقای معاون حساسیت داشت و شوخی جدی حالش را به هم می زد. تا این که روزی خدمت کار دو دانش آموز را که یکدیگر را خونین و مالین کرده بودند به دفتر آورد. شرایط روحی و جسمی  بچه ها همه را وادار به سکوت کرد.

به خصوص چشم های خدمتکار حال عجیبی داشت. معاون طبق معمول بچه ها را زیر باران سوال گرفت. یکی از دانش آموزان که مثل ابر بهاری اشک می ریخت هق هق کنان گفت: «آقا!...آقا ما از دنبه بدمان می آید، این همیشه دور و برما می چرخه و میگه: دنبه، دنبه، دنبه»

شلیک خنده دبیران .... معاون از دفتر بیرون پرید و از مدرسه خارج شد... همه یکصدا گفتند:« مار از پونه بدش میاد از در لونش سبز میشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.