گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 110

شماره 358 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیست و سوم

بخش پایانی

خشم مهندس

حاجی! شما که مکه رفتی و خونه خدا رو زیارت کردی نباید به من می گفتی دخترت نامزد داره تا این هیاهو پیش نیاد!؟»

حاجی که پیش بازاریان و به ویژه سید بازار روحیه بالایی در خود احساس می کرد بلند به طوری که همه بشنون گفت:« من برای شما هنوزم احترام قائلم و همچنان متحیر که چنین مهندسی توی خونه ی ما شاید اشتباهی اومده!؟ و هنوز معمای آقا نیمای شما برای ما حل نشده!؟»

شاغلام که راجع به مهندس اطلاعاتی کسب کرده بود به سرعت جلوی او قرار گرفت و به یاد ایام جوانی سینه اش را جلو داد و گفت:« حضرت آقا! من فامیلی این حاجی ام ! اگر فرمایشی دارین یا مثلاً طلبی دارین بفرمایین تا بنده جلو این جمعیت تسویه کنم!؟»

و با نگاه های تهدید آمیز سر تا پای مهندس را برانداز می کرد و هیکل خودش را به رخش می کشید!

مهندس که جا خورده بود، فکر می کرد در میان جمعیتی گرفتار آمده که نه زبان او را می فهمند و نه او زبان آنها را درک می کند و در این شک و تردیدِ فکری بود که خواهر بزرگتر با نگاهی غضب آلود به او و دیگران دستِ مهندس را گفت و از اتاق او را بیرون برد و با خداحافظی خشمناکی با خانم هایی که به تماشا ایستاده بودند مهندس را از منزل خارج کرد و بلافاصله سوار ماشین های خود شدند...

ترانه ی مبارک باد از بلندگو پخش می شد و صدای هلهله و شادی جمعیت خانم ها شنیده می شد که مهندس خشمگین شده و به سرعت با یک میله ی آهنی در دست از ماشین پیاده شد و می رفت تا شیشه های ماشین های بازاریان را خرد کند که برادرش دویده و او را بغل زد و خواهرانش جلو او ایستادند و خواهر بزرگتر تهدیدوار گفت:«اگر  کوچکترین خطایی بکنی دیگه برادر ما نیستی و از همینجا جلوی میهمانان اعلام برائت از جنابعالی می کنیم یعنی طردت می کنیم!» و برادرش او را به سمت ماشین برد و سوارش کرد.

ننه اسمال و خانم حاج ناصر که آنها را بدرقه می کردند و با نگرانی زیر نظر داشتند، ننه اسمال سریع اوضاع آشفته مهندس را به حاج ناصر و چند بازاری خبر داد.

اولی:«نه بابا خبری نیس! بنده خدا داره می ره...»

دومی:« آره بابا! ولی نه بابا! دارن می برنش! می خواسته بشه مصیبت و بلا! آره بابا!»

اولی:«صدای ترانه ی مبارک بادا به گوش می رسه»

دومی:« آره بابا معلومه دختر حاج ناصر قصاب رو به عقد پسر سید در آوردن، یعنی حاصل کار ما، آره بابا!»


پایان

هفته آینده داستانک

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 109

شماره 357 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیست و دوم

بازم آنیما!

بازاریان با به به و چه چه تاکید می کردند و یا به گونه ای هیاهو، مجلس را  به کنترل خود در می آوردند. از اتاق دیگر صدای خنده و شادی خانمها می آمد و گاهی دست می زدند، سوتها آهنگین و نشاط آور بود و مهندس با این سر و صداها و هیاهوی بازاریان برای اولین بار احساس می کرد کم آورده و نمی دانست چه بگوید یا چه کاری از دستش بر می آمد!؟ ناگهان در اتاقِ پذیرایی باز شد و خواهران مهندس بر افروخته ظاهر شدند! مجلسیان با دیدن حالت مشوشِ آنها سکوت کردند و همه  چشم به دهانِ خانمها دوختند که چه خبره!؟ یکی از خواهران مهندس که بزرگتر به نظر می رسید با اشاره به برادر داد زد:« آقای مهندس! بلند شو بریم! داداش بلند شو زحمت رو کم کنیم!» مهندس با لبخند گفت:« یعنی چی؟

 کجا بریم از اینجا بهتر!» خواهر:«برادرِ سر به هوا لطفاً بلند شو نذار پیش مردم دهانم باز بشه!» مهندس:«آخه چی شده!؟ انگار حالتون خوب نیس!» خواهر کوچکتر:« آره، ما حالمون خوب نیس! از دستِ کارای شما! پاشو بریم تا برات شرح بدیم که چه دست گلی به آب دادی!»

 خواهر بزرگتر:« می خوای همینجا بیشتر بگیم؟ مگه هر آدمی کسی رو پسندید اون میشه آنیما؟ چیزی یاد گرفتی؟ صدها دختر و پسر از جلوی چشم آدم می گذرن هر کدومو پسند کردی باید اسمشو بذاری آنیما و دنبالش راه بیفتی!؟ بدون تحقیق! بدون پرس و جو! شاید آنیمای شما صاحب داشته باشه!؟ ما چه ساده ایم و حرفای شما رو باور کردیم! حالا جناب مهندس! اگر  متوجه شدین چرا حالمون خوب نیس، بلند شین بریم هنوز که بدتر نشده...» 

مهندس:«چه خبره تونه همشیره، مگه من کار خلافی کردم که آبرو ریزی بشه!؟ هر جوونی حق داره برای تشکیل زندگی آنیمای خودشو  پیدا کنه. خب منم پس از مدتها پیدا کردم و با تحقیق و پرس و جو این خونه رو آدرس گرفتم و با پدرشون حاج ناصر به گفتگو نشستم، حاج آقا لطفاً شما بگین مگه دروغ میگم؟  مگه خلافی مرتکب شدم؟» حاج ناصر که در میان جمع بازاریان رنگ صورتش به سرخی می زد و به سبیلهایش مرتب دست می کشید  گفت:« جناب مهندس! شما ماشاءالله خوش بیان و خوش تیپید و به بنده فرصت نمی دادین که حرف بزنم یا عقیدمو بگم ، اعتراف می کنم من و خانم متحیر بودیم که شما آقای مهندس جاتون تو خونه قصاب نیس! نباید اینجا باشین! خودتون بریدین و دوختین و حالا متوجه شدین که کم آوردین!

 مگه ما چیزی گفتیم یا قولی دادیم در اصل خودِ آقا نیمای شما برای ما معمایی شده!...»

خواهر مهندس:«خب، حقیقت رو گفتن به ما هم اجازه نظر نمی دی! 

این عادت شده برات! که خیلی بده و نتیجه میشه این برنامه امشب.

پس چرا ساکت موندی؟

 همه کارات همینجوریه! می خوای سریع و هول هولکی به هدفت برسی. و نمی دونی که آنیمای شما یک ساله نومزد داره... درسته که رسمی نبوده شاید همین امشب رسمی بشه ، میشنوی صدای دست زدن خانمها رو یا هنوز نگرفتی و یا نمی خوای باور کنی!؟»

مهندس مات شده بود تا کنون خواهرانش را اینگونه ناراحت و عصبانی تصور نمی کرد...

دوباره درِ اتاق پذیرایی باز شد و سید بازار دست در دست شاغلام وارد شدند...

بازاریان به احترام سید بلند شده و چون او را دست در دستِ شاغلام دیدند به شدت دست زده ابراز خوشحالی کردند. سید پس از حال و احوال با یکایک بازاریان پرسید:« چه خبره؟ مثل اینکه بحث و جدلی در کاره...؟» حاج جعفر گفت:«درگیری لفظی خواهر و برادره ، خصوصیه!»

دو خواهر مهندس از او خواستند راه بیفتد که اشتباهی به اینجا به خانه غریبه آمده اند و باید کلی عذرخواهی کند. مهندس با دیدن دیگر بازاریان و احترام آنها نسبت به سید دست و پای خود را جمع کرد و به تقاضای خواهران از جای خود بلند شد و راه افتاد اما در وسط اتاق ناگهان به حاج ناصر گفت...


هفته آینده قسمت آخر




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 108

شماره 356 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیست و یکم

دام سخن

بازاریان به جلوداری حاج جعفر اجازه ورود می خواستند و خانم به طرف اتاق پذیرایی دوید و همسرش را خبر کرد. حاج ناصر با عذرخواهی از مهندس به استقبال مهمانان جدید رفت  و با خوش آمد گویی آنان را به داخل خانه  و اتاق پذیرایی هدایت کرد. حاج ناصر با دیدن بازاریان احساس می کرد از تنهایی درآمده و روحیه ای بالنده به خود گرفت. بازاریان وارد اتاق پذیرایی شدند و با صلوات فرستادن به سلامتی حاج ناصر بر اهل مجلس تاثیر گذاشتند.  مهندس و خانمها  برای لحظاتی مات و متحیر به مهمانان جدید می نگریستند و مهندس با دیدن طبق های شیرینی و قند  بوی رقیب را احساس می کرد...

حاج ناصر که روحیه جدید گرفته بود مهمانان را به یکدیگر معرفی کرد و گفت که همه با نیت خیر به حاج آقا افتخار داده اند فقط از حضور این جمعیت امشب خود و خانمش غافلگیر شده اند . آن طور که شاید و باید  بر پذیرایی تسلط  کافی ندارند!

مهندس با این شرایط، خود را نباخت و سعی کرد بر مجلس فائق آید. به همین منظور رشته سخن رابه دست گرفت و گفت روی پروژه های ساختمانی کار می کند و تصمیم دارد همین امشب دختر خانم حاج ناصر را صاحب خانه کند!

حاج جعفر:«حاج ناصر! چه مهمان پر برکتی داری!؟» اولی:« از همین ابتدا  دختر خانم شما میشه صاحب ملک!» 

دومی:« آره بابا! وقتی مهمان، مهندس باشه توی کار و ساخت و سازه و دستش برای این گونه هدیه ها بازه... آره بابا!»

سومی:«از جناب مهندس این انتظار می ره»

چهارمی:« همه مهندسها این طوری دست و دلباز نیستن!»

مهندس که تاکنون با جماعت بازاریان این گونه رو برو نشده بود فکر کرد که چگونه دام سخنی برای آنان پهن کند، لذا لحن کلامش را  تغییر داد و در حقیقت از بازاریان دعوت کرد تا با شرکت و سرمایه گذاری در ساخت مسکن به سودهای کلان دسترسی داشته باشند!

حاج جعفر:«جناب مهندس! من  چند بار وسوسه شدم با یکی از شرکتهای ساختمونی همکاری کنم!»

اولی:«ول کن حاجی از حاج اکبر عبرت بگیر، می خواسته کیسه سیمان بلند کنه که کمرش آسیب دیده و تو خونه افتاده... حاج اکبر قالی فروش»

دومی:« آره بابا! کار هر بز نیس خرمن کوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد کهن؛ آره جانم، آره بابا!»

سومی:« حاج اکبر سه ماهه که تو خونه درازه»

چهارمی:« سرمایه تو ساختمون زود میره، انتظار برگشتنش ریشو سفید می کنه!»

خواهران مهندس که از جای خود میان جمع مردان راحت نبودند و همکلامی نداشتند به پیشنهاد خانم حاج ناصر به اتاق خانم ها دعوت شدند که بساط ساز و طرب جور شده بود و آنجا با خانم های محترمی که بسیار صمیمی بودند ، آشنا شدند. این خانم ها دو خواهر را در آغوش گرفتند و کنار خود نشاندند تا با هم گپ و گفتگو کنند...

 اما مهندس در جمع بازاریان همچنان از تبلیغات خود درباره ساختمان سازی می گفت که کافیه روی دو تا پروژه ی آپارتمانی سرمایه گذاری کنین درسته که زمان می بره ولی سرمایه گذار تا آخر عمر راحته، در رفاهه...»

اولی:«البته اگر عمر و سلامتی مونده باشه!؟

دومی:آره بابا! دل شیر می خواد و صبر یعقوب و ایوب، اگر نشی معیوب! آره بابا!»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 107

شماره 355 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیستم

هدیه ای برای عروس

و حالا تصمیم گرفته با عروس کردن دخترش قال و مقال تموم بشه و به آرامش برسه... ما هم با دوستان بازاری قصد کردیم بریم خونه ی حاج ناصر و موضوعو رک و راس بهش بگیم، یعنی بریم خواستگاری، هر چه باداباد...خود سید رو هم می بریم...»

ننه اسمال:«چاره نیس ولی بهتر اینه که  قبل از رفتن خبر بدین تا خانواده غافلگیر نشن! گله ای نباشه!» حاج جعفر:« مادر! همین حالا برو خونه ی ما که نزدیکه خونه حاج ناصره و از خانم من  بخواه که  خانم حاج ناصر رو دعوت کنه که کاری فوری پیش اومده و این خانم تمومی ماجرای  جناب مهندس خلق الساعه را  می گوید که به کجای کار رسیدن... خواستگاری انجام شده یا نه؟  جواب دادن یا نه؟ شما راه بیفت من به خانمم زنگ می زنم و خبر میدم...» و ننه اسمال به سرعت روانه خانه ی حاج جعفر شد. و حاج جعفر زیر لب زمزمه کرد:« اینم یک مشکل دیگه...»

***

شب جمعه ، وعده گرفته ی جناب  مهندس خیلی زود فرا رسید و هنوز اوایل شب بود که ماشین مهندس جلوی خانه ی حاج ناصر توقف کرد و نیز ماشین دیگری که همراهان مهندس بودن، شامل  دو خانم و یک آقا که برادر و خواهرهای او معرفی شدند.

حاج ناصر و خانمش به نوعی غافلگیر شده بودند، زیرا باورشان نشده بود که مهندس در تصمیمش اینقدر جدی باشد و به گونه ای انفعالی مهندس و همراهانش را پذیرفتند.

مهندس با سبدی از گلهای رنگارنگ زیبا وارد خانه شد و خانم ها دیس های تزئین شده شیرینی را در دست داشتند و نگاهشون در جستجوی خوش آمد گویی دختر خانم، اطراف را می پاییدند ولی کمتر به نتیجه مطلوب می رسیدند و چون  از حاج  خانم جویای حال دختر شدند، خانم گفت:« توی اداره جلسه دارند.» خانم  حاج آقا ضمن پذیرایی از مهمانان اولین اقدامی که از خود نشان داد، پیامکی برای ننه اسمال بدین مضمون فرستاد:«مادر اسمال آقا! سلام! اگر  آب دستتون هست زمین بگذارید و به خانه ما بیایید مهندس مهمان ما است و به حاج جعفر خبر دهید!» اقدام دیگر  خانم حاج آقا این بود که از خانمهای همسایه ی دیوار به دیوار تقاضای کمک کرد. مهندس هنوز توی میان تعارفات بود و می گفت:« به خاطر قولی که هفته پیش داده مجبور شده بعضی از کارهای ساختمانی اش را ناتموم رها کنه که تهعدش ضروری بوده زیرا وقتی دل گرفتار میشه دستم به کار نمیره و نیز دست خالی نیومده که به همراه خود خبرهای خوبی  برای حاج آقا، به خصوص دختر خانم داره که باید همین امشب اعلام کنه» حاج ناصرر همچون هفته گذشته محو خوش گفتاری مهندس بود اکنون بی صبرانه انتظار می کشید تا خبر خوب مهندس را بشنود. به همین منظور گفت:« جناب مهندس در شرایط کنونی خانما گرفتارن و میدونین که گرفتاری های خاص خودشونو دارن، پس جمع ایشون  عجالتاً ممکن نمیشه، بفرمایین هر خبری همینجا گوش به گوششون می رسه!» خانم حاج ناصر فرز و چابک به اتاق پذیرایی رفت و آمد داشت و تلاشش این بود که نیازمندی ها را آبرومندانه تامین کند. از طرف دیگر خانمهای همسایه را که به کمک آمده بودند مدیریت می کرد. مهندس سخن حاج آقا را پذیرفت و گفت:« پس لطف کنین و به گوش عزیزان برسونین که بنده در شهر شما به کار ساختن ساختمانی چهار طبقه مشغول می باشم که در شرف اتمامه...

 و می خوام یکی از واحدهای طبقه ی اول رو به نام آنیمای خودم ثبت کنم، به شناسنامه نیازه که به اداره ثبت ببرم و این تعهد رو همین امشب امضا می کنم.» خواهران مهندس از حاج خانم خواهش کردن تا لحظاتی کنار آنها بماند تا بیشتر گپ بزنند در این هنگام ابتدا صدای توقف و بوق بوق ماشین هایی شنیده شد و پس از لحظاتی زنگ خانه به صدا درآمد....

 خانم حاج ناصر مضطرب و مشوش به سوی در دوید... جمعی از بازاریان بودند، طبق هایی از قند و شیرینی که زرورق آن را پوشیده بود زیبا تر جلوه می کرد و نیز برخی سبدهایی از گل را روی دست گرفته بودند... خانم حاج ناصر خیلی از آنها را می شناخت که شوهرش بازاری بود.  از آن میان حاج جعفر که این ایام در  ارتباط تلفنی بودند...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 106

شماره 354 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نوزدهم

خبر جدید!

حاج ناصر:«جناب مهندس! ولی بنده نفهمیدم این آقا نیمای شما کی بود!؟» مهندس با لبخند توضیح داد:«حاج آقا مزاح می فرمایید! به گفته ی روانشناسان هر مردی در درون خود در جستجوی خانم ایده ال خودشه و نام این خانمِ درون مرد رو گذاشتن آنیما... که من برای پیدا کردن آنیمای خودم محله ی شما رو زیر پا گذاشتم! یعنی دختر خانم شما! و خواهشم اینه که اجازه بدین با آنیمای من ملاقاتی داشته باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم»

خانم حاج آقا که برای پذیرایی از مهمانان رفت و آمد می کرد جواب داد:«آقای مهندس! ما هنوز یک ساعت نمیشه با شما آشنا شدیم و هیچ شناخت دیگه ای از خونواده ی شما و کار شما نداریم، انشاالله در فرصت های دیگه... تا زمانی باشه که بیشتر و بهتر با هم گفتگو کنیم.

مهندس خانواده حاجی را برای صرف شما به رستورانی دعوت کرد که پذیرفته نشد. و باز اصرار ورزید که هر چه زودتر ملاقاتی با خانواده داشته باشد تا از نظرات یکدیگر با خبر شوند.

***

دوستان بازاری داخل مغازه حاج جعفر جمع شده و از خود بیقراری نشان می دادند. اولی:«حاجی! روز به روز اوضاع هیجان انگیزتر میشه!» دومی:«آره بابا! داریم به دقیقه ی نود نزدیک میشیم بی سروصدا! آره بابا!»

سومی:«گویی میخواد نبرد نهایی شروع بشه! شایدم پر سر و صدا ...»

چهارمی:« پس از مدتها فکر و تلاش باید به نتیجه نهایی برسیم»

حاج جعفر:«دوستان! بیشتر حوصله کنین! ما با هم مشورت کردیم و پیش رفتیم و باید صبر کنیم و ببینیم فردا حاصل برخوردِ سید و شاغلام چی میشه!؟

یکی از خبرهای اصلیه! و از اون به بعد تصمیم جدی و لازم گرفته میشه! یکی از تصمیمات نهایی اینه که با هم  به خونه ی حاج ناصر بریم و موضوعو علنی کنیم! یعنی رسما خواستگاری انجام بشه!» اولی:«اوج کارها...»

دومی:«آره بابا! خونواده حاج ناصر خیلی ام بخوان! افتخار کنن به حضور ما! آره بابا...» سومی:« خیلی خوبه... سرانجام تکلیف معلوم میشه! کار یکسره میشه» چهارمی:«چاره ی دیگه ای نیس!

 باید صاف و پوس کنده حرفمونو بزنیم!»

حاج جعفر:«بازم میگم دعا کنیم فردا سید از کارگاه شاغلام سر افراز و سرخوش بیاد بیرون! و اتفاق بدی نیفته... از حاج ناصرم خبر جدید دارم که چند روز پیش برای  یکی از مشتریهایش که دوستشم بوده ، درددل کرده و از رنجی که به خاطر دخترش می بره شکایت داشته، و این یعنی حاجی می خواد از شر شایعات نسبت به دخترش در امون بمونه امیدوارم هول هولکی و دو دستی دخترشو بدبخت نکنه...

و در این موقع ننه اسمال شتاب زده و نفس زنان وارد مغازه شد....

دوستان که متوجه پریشانی ننه اسمال شدند مغازه را ترک کردند. موضوع از این قرار بود که ننه اسمال پیامکی به گوشی اش رسید بدین مضمون:« حاج ناصر اعصابش بهم ریخته و قراره دخترمون رو به یک مهندس ساختمونی بده و منم از دستم کاری بر نمیاد، لفظ (مهندس) دل حاجی رو نرم کرده... و نمی دونیم این مهندس از کجا سبز شد! مادرجان! هر کاری از دستت بر میاد کوتاهی نکن! خدا نگهدار خانم حاج ناصر»

ننه اسمال دوباره پیامک را خواند و هر بار بر ناراحتی اش اضافه میشد، بار سوم می خواند و چادر چاقچور می کرد و نفهمید چگونه از حیاط بیرون آمد که می دانست نباید وقت را تلف کند و شتابان به سوی بازار می رفت یا می دوید... تا خود را به مغازه حاج جعفر رساند که دوستان بازاری با دیدن التهاب و هیجان و نفس زدن ننه اسمال به سرعت مغازه را ترک کردند.

ننه اسمال پس از حال و احوال با حاجی، گوشی اش را در آورد و پیامک خانم  حاج ناصر را جلو اش گذاشت... حاج جعفر دوباره خواند و زمزمه کرد:«حدس می زدم ما هم بی تقصیر نیستیم باید زودتر وارد موضوع میشدیم! این حاج ناصر مدتهاس که از حرف و حدیث های مربوط به دخترش رنج می بره و چند بار با مشتری هایی که کنایه بارش می کردن برخورد کرده و گاهی کار به درگیری فیزیکی رسیده که مردم محل به قضیه فیصله دادن....