گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 56

شماره 304 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و سوم: کساد متاع

اسمال:«تو رو خدا بس کن! نمی خوام برام شعر و بحر الطویل سرِ هم کنی! که هیچ حوصلشو ندارم! یعنی چی!؟ بُزَک نمیر بهار میاد!؟»

جمشید:«لازم شد به یادت بیارم شبی مادر در جلسه ای که داشتیم گفت نمیشه پیش بینی کرد باید ببینیم چی پیش میاد! نمیخواد وعده پوچ به پسرش بده  او مادره نمی خوادجوونشو مایوس و ناامید کنه، می فهمی!؟ حالام اومدم بگم پاشو آماده شو تا بیرون چرخی بزنیم! که کاری ضروری و لازمه» اسمال:«گفتم به جون خودم حوصله ی بیرون رفتنم ندارم!» جمشید توپید:« باز که آیه ی یاس خوندی!؟ دِ بلند شو! لباس بپوش وقتو تلف نکن که منم خیلی کار دارم و یکی از کارها همینه که شما رو تا بیرون ببرم و با هم  دوری بزنیم! دِ یالا وقتو تلف نکن! گفتم که ضروریه!» و با هم سوار ماشین شدند و جمشید پس از دقایقی جلو یک فروشگاه مرکزی پوشاک ماشین را پارک کرد و دست اسمال را گرفته وارد فروشگاه شدند.

جمشید پس از گفتگو با کارگر فروشگاه و راهنمایی او  کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید و کراواتی با بوته های گل سرخ را انتخاب کرد.

 اسمال پس از پوشیدن لباسها جلو آینه ایستاد که او را تمام قد نشان می داد و چون لاغر اندام بود این لباسِ انتخابی بسیار برازنده اش به نظر می رسید. اسمال همچنان بی حس و روح با جمشید همراه می شد و بیشتر مبهوت...!

جمشید:«داری میشی یک پارچه آقا!»

و سپس او را به آرایشگاه برد فضای داخل آرایشگاه را چهچه زدن دو قناری پر کرده بود که در قفس از سقف مغازه آویزان و بر اثر بالا پر زدن و جست و خیز کردن پرندگان تکان می خورد.

 جمشید تحت تاثیر قناری ها  برای استاد سلمانی آواز وار خواند:«سَرَم را سر سری متراش ای استاد سلمانی! فقط اصلاح کن! اصلاح! که من یک وعده ی دیدار با دلدار خود دارم...» قناریها ظاهراً به شوق آمده بودند و بیشتر از پیش می خواندند.

استاد سلمانی و اسمال برای جمشید دست زدند. استاد پرسید:«اینطور که معلومه، اهل حال و اهل هنر هستین!؟» جمشید جواب داد:«نشاط فروشیم استاد! نشاط فروش! که (هنر نمی خرد ایام و بیش از این متاعم نیست/ کجا روم به تجارت بدین کساد متاع)(1)

استاد سلمانی گفت:«من یکی قربون هر چی هنرمنده و هر کی اهل حاله! مغازه مال خودتونه امر بفرمایین و مهمون ما باشین!»

پس از آرایشگاه به مغازه کفش فروشی رفتند و کفشی مناسب با لباس تهیه کردند و جمشید به سرعت ماشین را به طرف خانه هدایت کرد و گفت:« خوبه!...


1- حافظ



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.