گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

 

سید رضا میرموسوی


ج) روایتِ «من ذهنی»

در این شیوه روایتگر و اول شخص یکی است و رویدادها از چشم او دیده و از زبان او گزارش می شوند و نویسنده هیچ گونه دخالتی در اندیشه و بیان او ندارد. اگر «من ذهنی» احمق یا پلید است فضای داستان به گونه ای ترسیم می شود که او احساس می کند. بی آنکه اندیشه یا خرد نویسنده در آن دخالت داشته باشد.


تماس با نویسنده:


irdastan.blogsky@gmail.com

داستانک در عصر ما




سیدرضا میرموسوی

شماره: 63


« مرده ها زنده شدن... مرده ها زنده شدن....»

 کنار مزار مادر نشسته بودیم و همچون گذشته ها آرامش خاصی داشتیم و قرائت قران و ذکر دعا بر این آرامش می افزود. ولی فریاد بچه ها این آرامش را از ما گرفت!

آنها سراسیمه و نفس زنان به طرف ما می دویدند... به محض رسیدن به سر و گردن ما چسبیدند و گفتند:« دیدیم! به خدا با چشای خودمون دیدیم! چن تا مرده از گورها بلن شدن... و هراسان به هر سویی می دویدن... بابا ! تو رو خدا بریم خونه!»

گفتم:« باشه! اما به اطرافتون نگاه کنین! خونواده هایی هستن و کسی فرار نمی کنه! حالا شما آروم باشین تا ببینم چی شده!؟» خانم که تحت تاثیر وحشت بچه ها گفت:« باید بریم دیگه... دیروقته...» خودم هم خیلی راحت نبودم و گفتم:« جمع کنین بریم! ولی مرده بی آزارترین موجوده...» که متوجه موضوع شدم و خنده ام گرفت.

بچه ها و خانم بهت زده به من نگاه می کردند... خوندم:



و گفتم:« اون اتوبوس شهرداری رو می بینین! گورخوابها رو گرفتن می برن تحویل گرمخونه ها بِدن....»



تماس با نویسنده:

irdastan.blogsky@gmail.com



سیدرضا میرموسوی

شماره 51


کتاب خانه اش بار سنگینی بود که در جابجایی ها و به ویژه اجاره کردن خانه جدید اذیتش می کرد. شرایط کاری هم فرصتی برای مطالعه باقی نمی گذاشت. البته لپ تاپ اطلاعات لازم را می داد. تصمیمش را گرفت و به کمک دوستان، کتاب ها را در شلوغ ترین پیاده رو بساط کرد. چند جلدی را بردند تعداد زیادی باقی ماند. آخرهای شب، شبیه کسی که  از سر ناچاری عزیزانش را ترک می کند کتاب ها را همان جا رها کرد و با شتاب به خانه برگشت. خسته تر از همیشه خیلی زود خوابش برد اما خوابش آشفته شد! چرا که شخصیت های متن کتاب ها ناسزا می گفتند... نویسندگان شکایت داشتند... و ناشران خشمگین به طرف او هجوم می آوردند... از هیاهوی آنها بیدار شد! هنوز هوا روشن نشده بود. سریع لباس پوشید و خود را به محل کتاب ها رساند. لبخند زد! کتاب ها بدون کم و کسری یا کوچکترین جابجایی سر جایشان بودند!!!