گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 114


گلادیاتورها شگفت زده از پیر هدایتگر(1) پرسیدند چگونه برده غول پیکر را بر زمین انداخته!؟ و پیر با آواز مرشدی خواند:


و رئیس موسسه گلادیاتوری این گونه توضیح داد:« قبل از نبرد گلادیاتورها نمایشی ترتیب داده بودند که به ظاهر از پیر هدایت گر قدردانی گردد! ابتدا دو برده صندوقی را در وسط میدان گذاشتند و دو برده ی غول پیکر دیگر با گرزهایی سنگین جلو صندوق به عنوان محافظ گارد گرفتند! و از پیرمرد دعوت شد که هدیه کراسوس سردار روم را تحویل بگیرد!

 صندوقی پر از کالاهای اساسی!

پیر هدایتگر با همراهی چهار گلادیاتور به سوی صندوق حرکت کردند که دو برده غول پیکر اجازه نمی دادند آنان به صندوق نزدیک شوند و این موضوع سبب خنده تماشاگران می شد!

فکر کردم کراسوس چون مسئولیت جنگ با ایرانیان را به عهده گرفته، قصد دارد پیر هدایتگر را که ایرانی است، تحقیر کند!

سفارشی به گروهی از گلادیاتورها کردم که آنان به سرعت و هیاهو کنان به طرف صندوق دویدند و تا غول پیکرها بفهمند چی شده است، یکی از آنان در زدو خوردی کوتاه به زمین افتاد و پیرمرد بلادرنگ گرز او را برداشته بر سر دیگری که دور خود می چرخید کوبید و در این غوغای لحظه ای صندوق شکسته که خالی بود!

گلادیاتورها زیر چتری از سپر پیرمرد را از این مخمصه به دربردند!


1- به داستانکهای  42- 57- 62- 75 -103رجوع شود.

2-فردوسی

وقتی مدیر بودم(3)

وقتی مدیر بودم(3)


پیرمرد، سرایدار مدرسه برای سومین بار به شکایت می آمد، از کسی که  نمی دانست کیست. توضیح اینکه، مدرسه ی ما، جلوی ساختمان دارای حیاط بزرگی است و با فاصله چند متری از جلوی پله های ساختمان، دو باغچه بزرگ به طور قرینه در چپ و راست وجود دارد. این باغچه ها دارای چند اصله درخت قدیمی زردآلو است که دور آنها پرچین شده است. و درست فصل امتحانات خردادماه میوه می دهند.

یک روز صبح به اتفاق معاون در اطراف ساختمان مدرسه قدم می زدیم که تابستان در راه است و جهت تعمیرات لازم برآورد هزینه می کردیم. هنگامی که به پشت ساختمان پیچیدیم، دانش آموزی ضعیف و لاغراندام را دیدیم که پیرهنش را در شلوار جا می داد که چند زردآلو به زمین افتاد. معاون جلو رفت... دانش آموز که ناگهانی متوجه ما شده بود، رنگش پرید و با لرز و ترس شروع به عجز و لابه کرد که:« به خدا کار ما نیس... به خدا کار ما نیس...» معاون پیراهنش را از شلوار بیرون کشید که کلی زردآلوی نارس و رسیده بیرون ریخت...

دانش آموز مثل ابر بهار اشکش سرازیر شد:« آقا به خدا کار ما نیس...!» معاون گفت:« نترس! عیبی نداره! فقط بگو کار کیه؟»

دانش آموز، شاگرد اول مدرسه را معرفی کرد. او را به دفتر بردیم. چند دقیقه بعد معاون با شاگرد اول مدرسه آمد. دانش آموز ممتاز مدرسه تا چشمش به دوستش افتاد ، سرخ شد و وجودش مرتعش گردید... سرش را پایین گرفت...

معاون و دانش آموز ضعیف و لاغر را مرخص کردم و گفتم:« یه دانش آموز ممتاز مدرسه چگونه چنین کاری می کند!؟ اگه راستش را بگی کاری به کارت ندارم.»

اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:« من از دور چند سنگ به درختان باغچه اول می زدم، سرایدار می آمد. چند سنگ به درختان باغچه دوم می زدم. سرایدار به باغچه دوم می رفت. ما باغچه اول را از زردآلو خالی می کردیم. تا سرایدار به باغچه اول می آمد، ما باغچه دوم را خالی می کردیم.» گفتم:« به بابا بگو از بازار بخره» گفت:« پدرم مرحوم شده... مادرم توی خونه های مردم کارگری می کنه و خرج من و دو خواهرم را تامین می کنه من زردآلوها را برای خواهرام می بردم.» گفتم: برو دَرسَت را بخوان. این موضوع همین جا فراموش میشه.»