سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 159
اسمال آقا(1) از مغازه ی تعمیرات کفش(2) عباس آقا بیرون آمد ولی متحیر و غرق فکر و خیال و درگیر با خود!:«یعنی چی؟ مگه ممکنه!؟ تو این روزگار نابکار کج رفتارِ پر از دوز و کلک که آدم رنگ کاری مثل منو رنگ می کنن! چطوری این اوستا رایگان کار می کنه!؟ مهمتر، اصرار داره ناهار مهمونش باشی و شریک غذاش بشی!
چه شکلی حال می کنه!؟
مهمتر، با هر نگاش خرواری از عشق و محبت بر سر تا پای آدم نثار می کنه!؟»
اسمال همچنان با خودش کلنجار می رفت و نمی توانست جواب قانع کننده ای بیابد ! و خیلی دیر متوجه شد که مادرش رفتار او را زیر نظر دارد و پرسید:
«اسمال! چی شده مادر!»
و اسمال کفشهایش را نشان داد و گفت:«می بینی مادر! براق تر از همیشه!
دوخت و دوز تخت و رویه ظریف تر و محکم تر!... همه ی اینا رایگان! باورت میشه!؟»
مادر لبخند تلخی زد:« حتما کار، کار اوستا عباسه!عباس آقا چن سالی هس که چشم براهه پسرشه... شما هم چشم و ابروت شبیه چشم و ابروی پسرشه...
برا همین با خوشحالی از شما پذیرایی کرده...
خدا آرزوشو برآورده کنه!
1-به داستانکهای 7-14-89-92-101-120 و 105 رجوع شود.
2-به داستانکهای 38-70-86-99-108و 122 رجوع شود.
3-سعدی