گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 89

شماره 337 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوم:

مجنون به هوای یار خود بود...

و هنوز که هنوزه پس  از سالها هیچ رابطه ای با هم که ندارن از یکدیگر گریزونن!

اولی:«قضیه داره پیچیده میشه!»

دومی:«آره بابا! یعنی نه بابا؛ دشمنی سالها پیش چه ربطی به این دو جوون داره آقا!؟آره بابا...!

سومی:«گرفتم، من یکی که چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«نگفتم زبونت به خیر باز نمیشه!»

حاج جعفر:«جای این بحثا نیس، به سید فکر کنین و شرایطش... اوضاع و احوالش»

اولی:«من اغلب اوقات می بینمش؛ بنده خدا بد جوری حواسش نیس! قبلا حال همه رو می پرسید...»

دومی:«آره بابا! سیده و حلال مشکلات بازاریها، ثابت کرده تا حالا... آره بابا...!

سومی:«من که گفتم سید یه جایی کارش می لنگه، چون منگه!»

چهارمی:« ولی من همینجا اعلام می کنم آماده هر کاری در جهت کمک به سید هستم.»

حاج جعفر:« ابتدا باید به سید نزدیک بشیم و ببینیم خودش نظرش چیه!؟ اگر خودش موضوعو پیش کشید و کمک خواست می تونیم  با مشورت چاره جویی کنیم ولی تا سید اجازه نده، کنجکاوی ما فضولی محسوب میشه! راستی فردا شب جلسه انجمن بازاره سید رو اونجا می بینیم، چون جلسه بدون سید نه بار داره و نه یار...

***

چند روز بعد اول صبح دوستان بازاری به اتفاق حاج جعفر دور هم جمع شدند و از اینکه سید در جلسه ی انجمن شرکت نکرده،  بیشتر ابراز نگرانی کردند و اشتیاقشان را برای پی  بردن به مشکل سید به گونه ای بروز دادند. حاج جعفر گفت:« دوستان! راز این گونه مسائل عشقی و خاطر خواهی میون خونواده هاس، از رشته کلام خانما میشه به این اخبار دست پیدا کنیم و ننه اسمال(1) توی محله  از همه زودتر به این مسائل آشنا میشه و اولین کسی است که سر از این کارها در میاره و بعد پخش خبر میون خانما...

و پیشنهاد حاج جعفر نتیجه داد و شایعه ی خاطر خواهی پسر سید صحت داشت و نیز سرگردانی سید که هر چه تلاش کرده بود بلکه پسرش را منصرف کند بی نتیجه مانده ، حتی مادر و خواهر وعده و وعیدهایی داده بودند و زیبایی دختران همسایه ها را وصف کرده که هر یک پنجه ی آفتابند! یا دختران فامیل که از نظر سواد و کلاس هر یک توی زندگی از هر انگشتشان هنری می ریزد و می توانند دختران شایسته ای باشند اما این تیرها  به سنگ خورد و هیچ تاثیری روی پسر نگذاشت... و پسر محکم و با اراده و مصمم بر سر عهد و پیمان عاشقانه خود پابرجا بود.

دومی با شنیدن این سخنان به شعر خوانی افتاد.

دومی:« آره بابا! هر کس صفت جمال می گفت / مجنون سخن از خیال می گفت

هر کس به طرب به کار خود بود/ مجنون به هوای یار خود بود!»(2) آره بابا!

***

روزی دوستان بازاری به حاج جعفر خبر دادند که از صبح زود سید خودش مغازه را باز کرده و از شاگردش خبری نیست. حاج جعفر فوری مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارش های لازم را کرد و به نزد سید شتافت که وسایل مغازه را جابجا می کرد. حاج جعفر پس از عرض ادب و حال و احوال و دیدن گرفتگی چهره سید ، کمک کرد تا زودتر به کارهایش برسد. حاج جعفر ضمن کمک کردن لبخند زنان گفت:«سید! این روزا خبرای خوبی به گوشمون می رسه که خیر و مبارکه...


1-به داستانک های 113-117-138-140-159 و 272 مراجعه شود

2- امیرخسرو دهلوی


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 88

شماره 336 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت اول:

دل از دست داده

اول صبح دوستان بازاری پس از باز کردن مغازه های خود و مرتب کردن اجناسی که باید در چشم خریدار باشند و گردگیری لازم، کم کم کنار هم جمع شدند و ضمن پرس و جو ی حال یکدیگر و بیان طنز و شوخی و خنده...

اولی:«دوستان نمی دونم متوجه شدین این روزا سید بازار حال و روز خوشی نداره و خیلی تو خودشه!؟ »

دومی:«آره بابا، من دیدمش متوجه سلامم نشده، دقت نداره کی میاد ، کی میره، از کجا، به کجا؟ آره بابا...!»

سومی:«سید، کاسب بازاریه، شاید کشتی هاش غرق شده و مال التجاره شو آب برده...!»

چهارمی:« شما که زبونت به خیر و خوشی وا نمیشه! دست کم صبر کن کسب اطلاعات بشه!»

اولی:«از موضوع خارج نشین! آقا سید به بازار و بازاریان خدمت کرده، دُرُس نیست بی تفاوت باشیم!»

دومی:«آره بابا، خدا رو خوش نمیاد! همین حالاشم در هر شرایطی که باشه برای ما مایه میاد، آره بابا...!»

سومی:«مگر من چی گفتم!؟ هر کسی که ضرر می کنه تو خودشه! مگه دروغ گفتم؟»

چهارمی:«کسی نگفت دروغ میگی؛ اما تو رو خدا کمی نگاتو مثبت تر کن!»

اولی:«بحث رو خصوصی نکنین! از موضوع پرت نشین! قراره بفهمیم مشکل سید چیه!؟»

دومی:« آره بابا! اول به اصل مساله بشیم آگاه! بعد قضاوت و داوری، تا نشه مناقشه بر پا، آره بابا...!»

در این هنگام حاج جعفر که تازه مغازش را باز کرده بود با دیدن جمع دوستان ، مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارشهای لازم را کرد و به طرف این بازاریان آمد و پس از گفتن صبح بخیر و حال و احوال گفت:«به احتمال زیاد دارین راجع به سید گفتگو می کنین! بهتره خبرا رو از من بپرسین!» بازاریان که مترصد کسب اطلاعات بودند چشمشان به دهان حاج جعفر خیره ماند و منتظر... و حاج جعفر به سخن درآمد:«عرض شود به حضور مبارک دوستان دلسوز حال و روز سید! کارگر انباری من برای انباری حاجی خلیفه که دیوار به دیواره هم کار می کنه، همین حاجی خلیفه چرم فروش خودمون، یا تاجر چرم، و این کارگر خبردار شده پسر سید شبها ساعتی برای حاجی خلیفه به حساب و کتابش می رسه! اما دو هفته  اخیر غیبت کرده و تنها  به کار معلمی اش ادامه می ده، چرا که هم سرویسی دختر حاج ناصر قصابه... و این سرویس مدرسه دل این دو جوونو به هم نزدیک کرده به طوری که اطرافیان ، آنها رو دو دلداده می دونن و خود پسر سیدم هیچ باک و ابایی نداره که اینجا و اونجا صادقانه بگه  خاطرخواه شده... دلشو از دست داده! و او مثل پدرش صادق و جسور و بی پرواس

اولی:«این که یک امر طبیعیه!»

دومی:«آره بابا جوونیه و دنیای قشنگ پر احساس! دنیای ذوق و زیبایی ها! آره بابا...!»

سومی:«خبر مهمی نبود حاجی! که با این هیجان توصیف و تعریف کردی!؟»

چهارمی:«صبر کن و دقت! یه جای کار هیجان آوره...»

حاج جعفر:«ایوالله! بقیه نگرفتن! کمی فکر کنین! دختر حاج ناصر قصاب یعنی خواهر زاده شاغلام و پسر سید! از دو قبیله ی نگیم دشمن ولی دور از هم و یا متنفر از هم و حالا اهل محل که همه به موضوع واقفند، که ببینن چی میشه!؟ اگر هنوز هم متوجه نشدین به یاد بیارین ماجراهای شاغلام و سید و حاج ناصر قصاب رو»(1)


1-به داستان شب دومادی شاغلام رجوع شود و داستانک شماره 142



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 86

شماره 334 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت سوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

من سه تا فرزند دارم که یکی توی خارج تحصیل می کنه و دو تای دیگه همینجا به دانشگاه میرن!» گفتم:«شکر خدا! این که خیلی خوبه! آرزوی هر پدر و مادریه!» گفت:«بله! آرزوی منم که درس نخوندم هس، حتی با قبول هر کدوم از بچه ها نذری می دادم و حالا به اون مشکل بغض جمع شده و تلنبار شده در درون من ، یعنی اون حقیقت تلخ نزدیک شدیم!» کنجکاوانه سراپا گوش بودم! هومن از پنجره به بیرون و ریزش نم نم باران نگاه می کرد و ابرهای تیره ای که به هم می پیچیدند و گاه به گاه غرش خفیفی به گوش می رسید و من متوجه شدم که درون گرفته ی هومن هم آماده ی غرش و بارشه...

نفس عمیقی کشید و گفت:«به طور یقین اگر درس می خوندم وضع فرق می کرد! من از همون ایام کودکی سال به سال در کارم پیشرفت داشتم و مورد تشویق اطرافیان و با سرمایه گذاری در ساخت مسکن بر بار مالی ام افزوده شد!»

پرسیدم:«پس مشکل کجاس!؟» ادامه داد:« عرض می کنم ، یک پدر وظیفشه نیازهای خونوادشو با جون و دل فراهم کنه و از این کارش لذت ببره ... به خصوص اگر بچه ها موفق باشن! اونا تا جایی جلو رفتن که امروز نه من زبون بچه ها رو می فهمم، نه اونا منو درک می کنن! بچه ها از ضعف بی سوادی من رنج می برن و من از تحصیلات عالی  اونا !

و انواع تحقیری که میشم! بچه ها مرتب با کامپیوتر و موبایل و اینترنت سر و کار دارن و فرصتی برای  گفتگو و مشورت بین ما نیس! و گاهی که دورهمی پیش میاد، شوخی، جدی منو زیر سوال می برن که با وجود همه مشکلاتی که داشتی می تونستی در کلاس شبونه درس بخونی!؟ و تلخ تر اینکه در مجالس و مهمونی ها از من فاصله می گیرن و دوست ندارن بابای بی سوادشونو به دیگرون معرفی کنن! خب کلاس و کلام ندارم! کسر شأنشونه!»

و ناگهان از من پرسید:«می دونی کی به سراغ من میان!؟ وقتی که باید براشون چک امضا کنم یا حسابشونو شارژ کنم! ای دریغ! سالها غرق کار و تلاش و جمع مال، غافل از گردش روزگار و حالا، خوار و زار... بچه ها یک دنیایی به نام مدرن دارن! و بنده بار دنیای کهن رو بر دوش می کشم!»

حلقه اشکی در چشمانش برق زد! و هومن سعی کرد آن را از من پنهان کند! احساس غرور داشتم که دوست سرمایه دارم به من اعتماد کرده، در خود جرات بیشتری حس می کردم و گفتم:« آقای صادقی! به خدا اینطور نیست! این مشکل همه ی زمونه اس! همون تضاد بین نسلها!»پرسید:«به این شدت!؟ نه احساسی و نه عاطفه ای و نه معرفتی! و نه تشکری و نه سپاسی!» جواب دادم:«ما اینگونه فکر می کنیم، در حالی که نه شما و نه من و نه بچه ها! گناهی مرتکب نشدیم!...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 85

شماره 333 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت دوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

و شما همیشه در برابر شوخی های بچه ها با من ناراحت می شدی و اونا رو سرزنش می کردی! یادته!؟» گفتم:«همین الان تمومی خاطرات دبستان رو مرور کردم و منم از دیدن شما خوشحال شدم و خدمتتون عرض کنم تا غروب می تونم کنارتون باشم و هیچ کار دیگه ای ندارم!»

هومن ماشین را به حرکت درآورد و به خیابانی پبچید که در انتهای آن میدان بزرگ و مرکزی تره بار شهر بود و هر چه نزدیکتر می شدیم، دکه های میوه فروشی بیشتر و صدای تبلیغاتشان واضح تر به گوش می رسید! بار فروشانی که چشمشون به هومن می افتاد، سعی می کردند  نسبت به ایشان عرض ادب کنند! و هنگامی که از دروازه میدان وارد شدیم، چند کارگر جوان به طرف ما دویدند و هر یک به نوبت گزارش ورود میوه های گوناگون را دادند.

هومن از آنها تشکر کرد و گفت:«فعلا مهمون دارم، منتظر باشین خبرتون می کنم!»

وارد دفتر کار هومن شدیم، کارگر جوانی با یک سینی چای و کیک رسید و گفت:« توی این هوای بارونی و خنک چایی داغ می چسبه!» و کارگر دیگری سبد میوه را روی میز گذاشت. هومن ضمن تعارف ، سرپایی به چند تلفن پاسخ داد. فرصتی پیش آمد تا من به اطراف نگاهی داشته باشم، گوشه کنار میدان روی تمامی جعبه های میوه از هر جایی که رسیده بود نام و فامیل همکلاسی ام به چشم می خورد. هومن پشت میزش نشست و پس از حال و احوالی صمیمانه و خصوصی گفت:« دوست دیرینه ی من! حقیقتش سالها درگیر کار و تلاشم و تا کنون کسی رو پیدا نکردم که گپی خودمونی با هم داشته باشیم و امروز اونی رو که دنبالش می گشتم پیدا کردم و شما گفتی از کلاس چهارم غیبم زد! دوست عزیز! از همون ایام  پدرم به رحمت خدا رفت و مادر از من خواست مردِ خونواده باشم و نون آور! یعنی دنبال کار برم، ابتدا شاگردی یک فامیل میوه فروش رو به عهده گرفتم و دو سال بعد به طور مستقل روی گاری دستی میوه می فروختم و بعد مغازه و فروشگاه میوه با چند کارگر تا رسیدم به این میدون!»

گفتم:« رئیس میدون مرکزی تره بار شهر!» و دوباره آه عمیقی کشید و گفت:« کاش مدرسه رو ترک نمی کردم!» پرسیدم:« چطور!؟ شما که با این شواهد و قرائن وضعتون از همه همکلاسی ها بهتره!» با لحنی غم انگیز گفت:« مشکل همینجاس!» باز پرسیدم:« چرا !؟ شما دیگه چرا!؟»

گفت:«به همین دلیل کشوندمت اینجا تا برای کسی که می شناسمش درددل کنم و بغض درونم رو بریزم بیرون! دوست عزیز! می خوام یک حقیقت تلخی رو که کمتر کسی به زبون میاره، اگر بتونم بیان کنم»...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 84

شماره 332 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

زیر شلاق باد و باران، کنار خیابان، منتظر تاکسی بودم و به طور طبیعی در چنین حال و هوایی مسافرکش ها از هر نوعی پر از مسافر بود که آهسته از جلوی چشمانم می گذشتند. باد گاهی چنان شدید می وزید که اگر چترم را محکم نمی گرفتم آن را از دستم می قاپید! گاه مجبور بودم جلوتر بروم تا مسیرم را  به گوش راننده برسانم و باز ، باید به سرعت بر می گشتم که آبِ زیر چرخ های سواری ها خیسم نکنند!

در چنین شرایطی ناخوشایند، یک سواری شیک شخصی کمی جلوتر از من توقف کرد و با بوق زدن و اشاره دست، راننده از من می خواست زودتر سوار شوم!

من از خدا خواسته بدونِ درنگ چترم را بسته به داخل ماشین پریدم و کنارِ راننده نشستم...

سر و وضعم را مرتب می کردم که دیدم راننده لبخندی بر لب دارد!

آشنا به نظر می رسید و شناختم از نگاهش!«هومن صادقی» همکلاسی دوره دبستان که سال چهارم ناگهان غیبش زد! دو سال بعد  او را در خیابان دیدم در حالی که یک گاری دستی پر از میوه را هل می داد و بارش را تبلیغ می کرد! او کودکی بود با استخوان بندی محکم و قوی و کمی بلند تر از دیگر بچه ها! با ابروانی پر پشت و چشمانی درشت و نگاهی نافذ،  به گونه ای که اگر به کسی خیره می نگریست، طرف دچار ترس و اضطراب میشد! به همین دلیل بچه های شیطون سر به سرش می گذاشتند و او را «هومن دیو» خطاب می کردند و اما یقین داشتند که او  دستِ بزن ندارد و بر خلاف آن نگاه رعب آورش کودکی مهربان است. و من از همین نگاهش بود که در دید اول او را شناختم!

صدایش در آمد:«شناختی؟ یا داری فکر می کنی!؟» گفتم:«هومن صادقی، همکلاسی دوره دبستان که کلاس چهارم مدرسه رو ترک کرد!» گفت:«احسنت! و کاش! مدرسه رو ترک نمی کردم! خب، حالا اول بگو مسیرت کجاس و بگو تو این چن سال گذشته کجا بودی که دیده نمی شدی!؟» مسیرم را گفتم و اضافه کردم:« درس و مدرک و سربازی و کار... تا شدم کارمند!» باران شدت گرفته و به تگرگ تبدیل گردید و راننده را دچار مشکل کرد! هومن ناچار اتومبیل را در جای تقریبا امنی متوقف و از من پرسید:«همکلاسی عزیز! اگر وقتشو داری چند دقیقه ای بیشتر با هم باشیم، چون از دیدنت خیلی خیلی خوشحال شدم، به خصوص که من از شما خاطره ی خوبی به یاد دارم...