بخش دوم-شماره 88
شماره 336 از مجموعه داستانک در عصر ما
بازاریان و سید بازار
داستانی بلند برای خانواده ها
قسمت اول:
دل از دست داده
اول صبح دوستان بازاری پس از باز کردن مغازه های خود و مرتب کردن اجناسی که باید در چشم خریدار باشند و گردگیری لازم، کم کم کنار هم جمع شدند و ضمن پرس و جو ی حال یکدیگر و بیان طنز و شوخی و خنده...
اولی:«دوستان نمی دونم متوجه شدین این روزا سید بازار حال و روز خوشی نداره و خیلی تو خودشه!؟ »
دومی:«آره بابا، من دیدمش متوجه سلامم نشده، دقت نداره کی میاد ، کی میره، از کجا، به کجا؟ آره بابا...!»
سومی:«سید، کاسب بازاریه، شاید کشتی هاش غرق شده و مال التجاره شو آب برده...!»
چهارمی:« شما که زبونت به خیر و خوشی وا نمیشه! دست کم صبر کن کسب اطلاعات بشه!»
اولی:«از موضوع خارج نشین! آقا سید به بازار و بازاریان خدمت کرده، دُرُس نیست بی تفاوت باشیم!»
دومی:«آره بابا، خدا رو خوش نمیاد! همین حالاشم در هر شرایطی که باشه برای ما مایه میاد، آره بابا...!»
سومی:«مگر من چی گفتم!؟ هر کسی که ضرر می کنه تو خودشه! مگه دروغ گفتم؟»
چهارمی:«کسی نگفت دروغ میگی؛ اما تو رو خدا کمی نگاتو مثبت تر کن!»
اولی:«بحث رو خصوصی نکنین! از موضوع پرت نشین! قراره بفهمیم مشکل سید چیه!؟»
دومی:« آره بابا! اول به اصل مساله بشیم آگاه! بعد قضاوت و داوری، تا نشه مناقشه بر پا، آره بابا...!»
در این هنگام حاج جعفر که تازه مغازش را باز کرده بود با دیدن جمع دوستان ، مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارشهای لازم را کرد و به طرف این بازاریان آمد و پس از گفتن صبح بخیر و حال و احوال گفت:«به احتمال زیاد دارین راجع به سید گفتگو می کنین! بهتره خبرا رو از من بپرسین!» بازاریان که مترصد کسب اطلاعات بودند چشمشان به دهان حاج جعفر خیره ماند و منتظر... و حاج جعفر به سخن درآمد:«عرض شود به حضور مبارک دوستان دلسوز حال و روز سید! کارگر انباری من برای انباری حاجی خلیفه که دیوار به دیواره هم کار می کنه، همین حاجی خلیفه چرم فروش خودمون، یا تاجر چرم، و این کارگر خبردار شده پسر سید شبها ساعتی برای حاجی خلیفه به حساب و کتابش می رسه! اما دو هفته اخیر غیبت کرده و تنها به کار معلمی اش ادامه می ده، چرا که هم سرویسی دختر حاج ناصر قصابه... و این سرویس مدرسه دل این دو جوونو به هم نزدیک کرده به طوری که اطرافیان ، آنها رو دو دلداده می دونن و خود پسر سیدم هیچ باک و ابایی نداره که اینجا و اونجا صادقانه بگه خاطرخواه شده... دلشو از دست داده! و او مثل پدرش صادق و جسور و بی پرواس
اولی:«این که یک امر طبیعیه!»
دومی:«آره بابا جوونیه و دنیای قشنگ پر احساس! دنیای ذوق و زیبایی ها! آره بابا...!»
سومی:«خبر مهمی نبود حاجی! که با این هیجان توصیف و تعریف کردی!؟»
چهارمی:«صبر کن و دقت! یه جای کار هیجان آوره...»
حاج جعفر:«ایوالله! بقیه نگرفتن! کمی فکر کنین! دختر حاج ناصر قصاب یعنی خواهر زاده شاغلام و پسر سید! از دو قبیله ی نگیم دشمن ولی دور از هم و یا متنفر از هم و حالا اهل محل که همه به موضوع واقفند، که ببینن چی میشه!؟ اگر هنوز هم متوجه نشدین به یاد بیارین ماجراهای شاغلام و سید و حاج ناصر قصاب رو»(1)
1-به داستان شب دومادی شاغلام رجوع شود و داستانک شماره 142