گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 100

شماره 348 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت سیزده

آخرین ترفند بازاریان(1)

ننه اسمال گفت:«خانم جان! شاغلام مطیعِ خانمشه! چرا که خانمش عامل تغییر و تحول شخصیت او شده... و این جای امیدواریه...

***

چند روز از تلفن حاج حسین بزاز گذشته بود که باز دوباره ننه اسمال مثل همیشه توی کوچه قدم های تند بر می داشت، طبیعتش بود و نوع راه رفتن و چادر گرفتنش برای مردم محله شناخته شده بود که هر کسی او را از دور می دید، تشخیص می داد که باید ننه اسمال باشد! و دقایقی بعد زنگ خانه ی حاج جعفر را به صدا در آورد. حاج خانم به استقبالش آمد. ننه اسمال پس از خوش و بشی معمولی گفت:« خانمِ حاج آقا! شکر خدا داره اتفاقاتی خوش آیند می افته... که از صبح زود دلم می خواست به سوی خونه ی شما پر بکشم! اول خبر اینکه حاج ناصر با همسرش بر سر ازدواج دخترشون اختلاف پیدا کردن! و حاج آقا کمی اعصابش بهم خورده و عصبانی به نظر می رسه، شایعات در محله خواهی نخواهی به گوشش می رسه به طوری که نسبت به کلماتی مانند لیلی و مجنون زمونه و شیرین و فرهاد حساسیت پیدا کرده...

و کنایه های مشتریها و آشنایان در همین موارد، حوصلشو سر برده... از این بابت دوس داره هر چه زودتر دخترشو عروس کنه تا از این گونه دردسرها رها بشه! اما خانمش که خواسته ها و آرزوهای دخترشو دنبال می کنه و می دونه دامادی بهتر از پسر سید ممکنه نصیبشون نشه!منتظر تغییر رویه شاغلامه از تصور و خیالاتش نسبت به سید که وجودش براش شگون نداره و دردسرسازه... و می دونه که خانمِ برادرسرانجام اونو از این تصور اشتباه در میاره...

دوم خبر این که همین خانم شاغلام سنگ تموم گذاشته و ذهن شوهرشو از تصور غلطش نسبت به سید بازار خالی کرده و ماجراهای شوهرش و سید و حاج ناصر رو به صورت خاطراتی شادی بخش مطرح ساخته که همیشه  بیان اونا می تونه خنده دار باشه! و خود خانم بس که خندیده روی شاغلام تاثیر گذاشته که نگاهش نسبت به ماجراها عوض شده... و اما حالا ، در این شرایط آماده! اومدم از  حاج آقا و دیگر بازاریان خواهش کنم که دنباله این اتفاقات رو جدی بگیرن و بیش از همیشه پی گیر موضوع باشن به خصوص حاج جعفر که ثابت کرده،  نگران و دلسوزِ سید بازار هس! شاید در آینده ای نزدیک و شاید همین روزا این کار به سرانجامی برسه...»

خانم حاج آقا:«مادرجون خدا خیرت بده! بیخود نیس که محله از شما کمک می گیرن! تا کار رو تموم نکنی ول کن مساله نیستی و آروم نمی گیری! و بدونین این که بازاریان به گفته حاجی همچنان فعالن و هر کسی از دوستان حاجی مسئولیتی به عهده گرفته،  و تا جایی که من خبر دار شدم طرح جدیدی دارن که ممکنه  کمی تنش زا باشه ولی با تصمیماتی که گرفتن باید به نتیجه مثبت برسه!»

ننه اسمال:«چه طرحی؟ میشه بیشتر توضیح بدین! من که غریبه نیستم!» خانم حاج آقا:« نه بابا، خواهش می کنم ، این چه حرفیه!؟ طرحشون اینه که سید رو با شاغلام روبرو کنن البته در شرایطی مناسب که شاغلام به اصطلاح امروزی ها سورپرایز بشه... و نتونه اظهار نظر منفی به سید داشته باشه...»

ننه اسمال:« از اون طرحاس! استرس زا و هیجان انگیزه... اگر کمی منفی نگاه کنیم ممکنه ایجاد تنش کنه ، و برخوردی پیش بیاد که همه دیوارهای چیده شده رو بهم بریزه...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 99

شماره 347 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوازده

جای امیدواریه!

اما حاجی ادامه می داد:«وقتی فشار خون میره بالا که روی اعصابت راه میرن... یارو می گفت تو اگر مردی هوای دخترتو داشته باش! خوبه که تموم محله خبر دارن...»

دیگه آدم چه کنه؟ و چی بگه!؟ یک راه می مونه، دهن یارو رو باید خُرد کنی که به تو چه!؟»

***

و حاج جعفر برای دوستانش خبر آورد و گفت:« این بارِ سومِ که امسال حاجی با مردم درگیر میشه!»

اولی:«اعصابش آروم نیس! مشکل اصلی شاغلامه! بیچاره حاجی!»

دومی:«آره بابا! بنده خدا... سر دو راهی مونده تنهای تنها! آره بابا!»

سومی:«حاجی باید اول رک و راس تکلیفشو با شاغلام معلوم کنه!»

چهارمی:«توی رودربایستی گیر کرده! شاغلام برادر خانمشه!»

حاج جعفر:«از طرف بازاریان اقداماتی شده و با نقشه اینکه شاغلامو از خر شیطون پیاده کنن خوب پیش میرن و به جاهایی که مقصودشونه دارن میرسن! از طرف ننه اسمال هم فعالیتهای زیادی شده و این روزا باید خبرایی از او برسه، دیگه هر کاری که لازم بوده انجام شده و در حال نتیجه گیری هستیم، مثل وقتی معامله ای بزرگ می کنیم و منتظر مال التجاره می مونیم! در انتظار می مونیم تا هواپیما بیاد! کشتی لنگر بندازه و پهلو بگیره...

دوستان! زیاد نگران نباشین جای امیدواریه...»

***

و گوشی ننه اسمال سرانجام زنگ خورد و به صدا در آمد! ننه اسمال کارهایش را رها کرد و به سرعت آن را به گوش گرفت و سلام کرد. حاج حسین بزاز بود، پدرِ خانم شاغلام و پس از تعارفات و احوال پرسی، چی می شنید که مرتب می گفت:« خدا خیرت بده حاجی... خدا عمرت بده حاجی، عاقبت به خیر بشی حاجی!» و مرتب دعا و تشکر می کرد و پس از تشکرهای فراوان و چندین بار خداحافظی چادر و چاقچور کرد مثل همیشه با سرعت قدم بر می داشت تا زنگ خانه حاج جعفر را  به صدا درآورد.

حاج خانم در را گشود و ننه اسمال او را بغل زد و گفت:« داره خبرهای خوش می رسه...»

و حاج خانم هم با سرعت و لبخند زنان با بیان الهی شکر، ننه اسمال را  به اتاقی برد و سینی چایی را آماده کرد. ننه اسمال که التهابی داشت شروع به سخن گفتن نمود:«خانم جان! حاج حسین بزاز خودش به من زنگ زد، چی می گفت...» و صدای او را تقلید می کند:«شب گذشته فرصتی پیش اومد تا با دخترم گپی بزنم و من ماجراهای سید بازار و شاغلام و حاج ناصر رو به طور مفصل برایش گفتم که بسیار می خندید...

 در خاتمه قضاوت کردم که این دو هیچ کدوم یکدیگر رو کتک کاری نکردن! از بد حادثه گرفتار بدشانسی شدن! و این دلیل نمیشه سید بازار از نظر شاغلام بدشگون و بدیُمن باشه! مگر میشه کسی که امروز معتمد بازاریان و محله س و سالها خدمت به مردم می کنه و مشکلاتشون از سر راه بر می داره بدشگون باشه!؟ و جناب شاغلام با همین باور خودساخته سد راه ازدواج دو جوون خاطرخواه شده... چرا که آقا پسر، پسرِ سید بازارِ و دختر، دختر حاج ناصره یعنی دختر خواهر شاغلام!» و گفت:« مادر اسمال آقا! ما به وظیفمون در حد اعلا عمل کردیم انشاءالله که خیره تا ببینیم دختر ما چه رفتاری با شاغلام داشته باشه!»...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 97

شماره 345 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دهم

شب نشاط خانم شاغلام

با این درهای ساخت عهد بوق و پوسیده و قفل و زنجیرهای آویزان! دیگرِ بازاریان نوع کار را که می دیدند تحسین می کردند و به فکر درِ انباری های خود می افتادند. آن روز شاغلام سخت مشغول کار بود که یک نفر به نمایندگی از طرف دوستانِ بازاری برای تسویه حساب به موقع وارد کارگاه نجاری شاغلام شد و پس از سلام و عرض خسته نباشین و تشکر از زحمات شاغلام تقاضای برگه ی فاکتور هزینه ها را کرد و بلافاصله وجه آن را به طور نقدی پرداخت. و با تشکر دوباره از استاد خداحافظی کرده از مغازه خارج شد.

شاغلام خشنود از دریافت وجه زحمات خود ، می اندیشید که بازاریان چه مشتری هایی دست به نقد هستند و به کار ارّه کشی خود مشغول شد.

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یکی از نمایندگان انجمن بازاریان با لیستی  وارد کارگاه شد و با سلام بلند بالایی به استاد خسته نباشید گفت و از اینکه مزاحم کارش شده عذرخواهی کرد. شاغلام با آستین پیراهنش عرق صورتش را گرفت و ارّه و چوبهای اره شده را به کناری ریخت و گفت:«در خدمتم» مرد بازاری گفت:«اوستا! کار شما در مورد چند درِ انباری ساخته شده مورد پسند قرار گرفته و انجمن این لیست درهای فرسوده ی انباری ها را که لازم التعویض هستند، با مشخصات کامل پلاک و محل دقیق اونها تقدیم شما می کنم!»

***

و آن شب خانم جوانِ شاغلام شاداب تر از همیشه به نظر می رسید! هر چند گاه لبخندی بر صورتش ظاهر می شد. و سر شب با چالاکی بیشتر سفره غذا را آماده کرد که می دانست شوهرش خسته از کار و گرسنه است و سریع و با ذوق و سلیقه ی تمام ظروف غذا را بر سفره چید که بخار و عطر آن در فضای اتاق پیچید و اشتهای شاغلام را بیشتر کرد به طوری که امان نداد و به غذا حمله ور شد...

خانم که همچنان لبخند می زد از اینگونه اشتهای شوهرش لذت می برد، شاغلام با نگاه های مکرر به خانم او را شاد تر از همیشه و آماده خندیدن می دید و جذاب تر و دوست داشتنی تر جلوه می کرد! و خانم کم کم با نگاهی حاکی از مهربانی و با خنده از ماجراهای شوهرش و حاج ناصر و سید یاد می کرد و بیشتر می خندید، خنده ای که خستگی از تن شاغلام می گرفت... و نیز... یاد شب عروسی!

خانم می گفت و می خندید... خانم با خنده ای که نمی توانست خودش را کنترل کند گفت:«شب عروسی ... یادته... پرسیدم این کبودی های روی شونه ها و بدنتون چیه...(خنده امانش نداد) و شما می گفتین... می گفتین...بار چوب خالی کردیم...فشار و ضربه های چوبه... و (خنده های شدیدتر خانم) و منم باورم می شد...(خنده نفس خانم را گرفت) شاغلام که سیر شده بود دید خانمش از این ماجراها به خنده افتاده و به وجد آمده و بیش از اندازه شاد است، پس خود شروع کرد ماجراها را با آب و تاب و تفسیر به بیان آنها... و خانم گاهی از خنده روی فرش می افتاد و بلند می شد و دلش را گرفته بود! سرانجام خسته شد و توانست خودش را کنترل کند. خانم:«این ماجرای شب عروسی خیلی با مزه است!  خاطره ای خنده دار و به یاد موندنی ست خاطره ای با قهرمونای محله!»

شاغلام گفت:«لابد یکی سید بازاره، منحوس و بدشگون!» خانم با مهربانی گفت:«نه! نه! نشد! با این فکر و خیال شاید شما هم برای آقا سید میشین بد شگون!در صورتی که از وقتی ازدواج کردیم ثابت شده هم شوهر خوبی هستین و هم روز به روز زندگی مون بهتر شده و زندگی خواهرتون با حاج ناصر و دختر خانمشون که دیگه دم بخته... سید بازار هم همین طور برای بازاریان خیر و برکته! که شما هم چون بازاری شدین در آینده نزدیک می بینین که ایشون برای شما هم خیر و برکته...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 93

شماره 341 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت ششم

نفوذ نگاه

ننه اسمال که منظور حاج جعفر را خوب می فهمید، لبخند زنان گفت:«البته که خیره! حاج آقا هفته گذشته خانم حاج ناصر روضه خونی داشت و از من خواست کمک دستش باشم منم از خدا خواسته با جون و دل پذیرفتم و در مدت سه روز مثل همیشه وظیفمو به خوبی انجام دادم که خانم در ضمن کار سفره دلش باز شد و گفت که دختر خانمش خواستگار داره ولی هنوز حاج ناصر رضایت نداده... از طرفی خانم می دونه دخترش به پسر سید بی نظر نیست اما حاج ناصر در این مورد از برادر خانمش یعنی همون شاغلام معروف چشم می زنه، حاج آقا! تا اینجا رو داشته باشین دیگه وقتتونو نمی گیرم از کار و کاسبی می افتین بقیه شو برای خانم تعریف می کنم فقط شما آقایون برای شاغلام فکری بکنین! این مرد دست و پای خودشو با تارهای یک خیالبافی خرافی بسته و خبر نداره...

ننه اسمال از حاج آقا خداحافظی کرد و زنگ خانه حاج آقا را به صدا در آورد که چند لحظه بعد خانم حاج جعفر در را گشود و با محبت از ننه اسمال استقبال کرد.

ننه اسمال در کار کمک به خانم فرز و چابک بود و ضمن کار به خانم می گفت:« پیشتون بمونه حاج ناصر و خانمش از دلبستگی دخترشون به پسر سید بی خبر نیستن ولی از ترس شاغلام فعلا سکوت کردن و گاهی اگر به ظاهر حالت تهاجمی نشون میدن به خاطر شاغلامه... یعنی مثلا نمی خوان شاغلامو میون بازاریها کوچیک کنن!»

خانم حاج آقا گفت:« همسایه ها میگن ، نام سید بردن همون و عصبانی شدن شاغلام همون!»

ننه اسمال گفت:« ای خانم ...! شاغلام کمی حق داره غرور داشته باشه یک دوره ای از جوونیشو به قالب جاهل محل گذرونده و تا می تونسته بی سر و صدا از این و اون باج می گرفته! اما دلشو به یک باره به دختری می بازه... دختری خونواده دار و محترم! نگاه مهرآمیز دختر وجودشو دگرگون کرد و فوری به کار و شغل چسبید... و حالا شده یک نجار ماهر بهش میگن استاد! این همه تغییر! پس خیالاتشم می تونه تغییر کنه!»

خانم حاج آقا گفت:« دختره یعنی عروس جوون از خونواده نجیبِ کم حرف و زیاد با کسی دوست نمی شه! راستی می دونی دختر کیه!؟ دختر حاج حسین بزازه که سر چهارراه مغازه داره»

ننه اسمال:«اِ...اِِ... حاج حسین رو من می شناسم بارها ازش پارچه خریدم! پس درسته باباشم مرد محترم و نجیبیه ولی دخترش حسابی روی شاغلام اثر گذاشته که تغییرش داده، هویتشو عوض کرده، یعنی روی شاغلام نفوذ داره و ما باید از این نفوذ استفاده کنیم! به هر نحوی که ممکنه!»

***

جمع دوستان بازاری مشغول بحث و گفتگو بودند که حاج جعفر از ته بازار سر و کله اش پیدا شد و به طرف آنها می آمد.

اولی:«حاج آقا! زودتر بنال چه خبره تازه، از این دلدادگان پر آوازه...»

دومی:«آره بابا! قصه دلدادگی این دو جوون رو تنها خواجه حافظ نمی دونه رفقا! آره بابا!»

سومی:«من باورم اینه اگه دنیام بدونه حریف هر کی بشیم، حریف شاغلام یکدنده نمیشیم!»

چهارمی:«شما همه باید یادتون باشه! شاغلام ابتدای جوونیش با اون یال و کوپالش عرض اندام می کرد و جاهل محله بود، و خیلی زود عوض شد، یعنی کار ، کار همین دل دادن و دلدادگی بود! تصمیم گرفت زندگی جدیدی بسازه که ساخت و این شرط دلدارش بود!» حاج جعفر:«دوستان! مشکل و گره اصلی و فعلی لیلی و مجنون ما ، همین شاغلامه اونم با خیال خود ساخته که عمیقا باورش شده... خیال می کنه وجود سید بدشگونه! سیدی که سالهاست مشکلات بازار و بازاریا رو به خوبی بر طرف می کنه و خدمات عامه فراوون داره...

معتمده بازار و محله س! یعنی وجودش برای ما و دیگرون برکت و نعمته، مگر میشه بدشگون و بد یمن  باشه!؟...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 92

شماره 340 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پنجم

یک تابلو از لیلی و مجنون

چهارمی:«یک باور خیالی غلط که چشمشون رو در مورد خدمات سید به بازاریان کور کرده!»

و حاج جعفر به جمع دوستان پیوست و گفت:«حاج ناصر، محترمانه بازاریان رو از مغازه اش بیرون کرده و فقط عصبانی نشده...» دوستان سکوت کردند و غرق فکر و خیال که دیگر چه باید بکنند!؟ از طرفی ماجرای دو جوان دلداده... و طرف مقابل دارای باوری خیالی و غلط و تعصب آمیز! طرف سوم بیگناهی سید که بر همه یقین شده در کل ماجراهای گذشته نقش دشمنی نداشته ... حاج جعفر باز فکرش را به کار انداخت و گفت:« نگران نباشین! این بار توسط خانمها واردقضیه میشیم موضوع برای خانمها هیجان انگیزه... و ما از ننه اسمال(1) کمک می خواهیم به خصوص که سید برای دامادی پسرش زحمتهایی کشیده و ایشون از جون مایه می ذاره... اکنون کافیه ننه اسمال رو در جریان  این موضوع و مشکلات اون بذاریم اگر تاکنون وارد ماجرا نشده باشه!چطوره بچه ها!؟ یعنی کار رو باید به کار بلد سپرد.» و دوستان این طرح و نقشه را پسندیدند.

***

آن روز غروب حاج ناصر قصاب به اتفاق خانواده یعنی خانم و دختر خانم بلند بالایش از خرید بازار بر می گشتند. در دست هر یک از خانم ها بسته هایی دیده میشد. اما حاج ناصر دو کیسه نایلونی حاوی سیب و دیگر میوه ها را با خود داشت. بچه ها و جوانان محل گوشه و کنار مشغول بازی بودند. یا به گپ و گفتگو و طنز حال می کردند. خانه حاج ناصر روی سطح زمین برجسته ساخته شده بود، که از سمت راست با یک شیب ملایم به رودخانه محل مربوط میشد.

حاج ناصر دو کیسه نایلونی میوه ها را به دست راست گرفته و با دست چپ می خواست در حیاط را باز کند. کلید را که به قفل انداخت باز نشد و خوب نمی چرخید...ناچار برای اینکه بتواند در را جلو بکشد و کلید را بچرخاند، کیسه های میوه را به خانمها سپرد تا دو دستی مشکل قفل را حل کند که در این جابجایی کیسه حاوی سیب پاره شد و سیل آنها به طرف رودخانه سرازیر...

جوانان خوش ذوق که در اصل زاغ سیاه دختر حاج ناصر را چوب می زدند، با دیدن این صحنه هوار کنان خود را به مقابله با غلطیدن سیبها رساندند و جلوی ریزش آنها را به داخل رودخانه گرفتند... از میان این جوانان پسر سید بیشترین سیب را جمع کرده بود و دوستانش که از رابطه احساسی و عاطفی اش با دختر حاج ناصر اطلاع داشتند،  به سیبهای داخل دامن پیرهن پسر سید اضافه کردند. پسر سید با اعتماد به نفس و خندان و با احتیاط آنها را به کیسه نایلونی که حاج ناصر از مغازه محله به سرعت تهیه کرده بود می ریخت و حاج ناصر مرتب از او و همه کسانی که در این کار شرکت داشتند تشکر می کرد و درهمین حواس پرتی حاج ناصر پسر سید زیرکانه نگاهی به صورت گلگون دختر داشت که چشم میگون دختر بیتاب و بیقرار دیده میشد همچون آهویی که پی چیزی بگردد! و این آشفتگی ها درون پسر را فرو می ریخت و دست و پایش می لرزید ! که این لرزش در صدایش آشکار بود و حال پسر از چشم تیزبین خانم حاج آقا دور نماند و خیلی سریع متوجه شد که حال دخترش هم دست کمی از پسر ندارد که صورتش گل انداخته و لپهایش همچون دو سیب سرخ به جلوه در آمده بود! و برای اینکه حاج ناصر بویی نبرد بلند بلند از بچه ها تشکر می کرد.

***

حاج جعفر صبح که به قصد بازار از خانه اش خارج شد چشمش به ننه اسمال افتاد که به عجله به طرف خانه آنها می آمد. حاج جعفر صبر کرد تا ننه اسمال رسید و پس از سلام و حال و احوال پرسید:«چه خبر!؟ خیر باشه، خیلی عجله از خودتون نشون میدین! انشاءالله که خبر خوب به خانه ما ببرین! به ما هم بگین خوشحال میشیم و روزمون خوب میشه!»...


1-داستانک 113، 117،138، 140 و ..... و داستان 124 الی 331