گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی



سیدرضا میرموسوی

شماره 51


کتاب خانه اش بار سنگینی بود که در جابجایی ها و به ویژه اجاره کردن خانه جدید اذیتش می کرد. شرایط کاری هم فرصتی برای مطالعه باقی نمی گذاشت. البته لپ تاپ اطلاعات لازم را می داد. تصمیمش را گرفت و به کمک دوستان، کتاب ها را در شلوغ ترین پیاده رو بساط کرد. چند جلدی را بردند تعداد زیادی باقی ماند. آخرهای شب، شبیه کسی که  از سر ناچاری عزیزانش را ترک می کند کتاب ها را همان جا رها کرد و با شتاب به خانه برگشت. خسته تر از همیشه خیلی زود خوابش برد اما خوابش آشفته شد! چرا که شخصیت های متن کتاب ها ناسزا می گفتند... نویسندگان شکایت داشتند... و ناشران خشمگین به طرف او هجوم می آوردند... از هیاهوی آنها بیدار شد! هنوز هوا روشن نشده بود. سریع لباس پوشید و خود را به محل کتاب ها رساند. لبخند زد! کتاب ها بدون کم و کسری یا کوچکترین جابجایی سر جایشان بودند!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.