سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره142
(شاخ شاغلام شکسته شد!- از خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)
از مزارع حاشیه شهر، گلهای خودروی زیبایی چیدم تا برای نامزدم ببرم.
سوار بر دوچرخه با شتاب هر چه بیشتر رکاب می زدم و مواظب بودم گلها پژمرده نشوند.
عرق کرده به کوچه رسیدم که از بداقبالی، پنجه شاغلام به دسته دوچرخه چسبید و متوقفم کرد و با دست دیگر گلها را قاپید و با لبخندی زننده آنها را می بویید و می گفت:
«دوچرخه رو ول کن!
می خوام دوری بزنم!»
من که تمام زحماتم را بر باد می دیدم از حرص و عصبانیت مقاومت می کردم.
شاغلام از هیکل قناس و گنده اش سوءاستفاده می کرد و اگر کسی را تنها گیر می آورد یا باجی می گرفت یا برایش شاخ و شونه می کشید.
همسایه ها به خاطر حفظ آبرو سعی می کردند با او رو برو نشوند!
و اینک با من کشمکش داشت.
که تقریبا دوبرابر من وزنش بود!
اما جوشیدن از درون نیرویم را دو چندان کرد و زور آزمایی به جایی رسید که نفهمیدم چی شد...
شاغلام نقش زمین و من و دوچرخه روی او...
دست پا می زد!
و من با اعتماد به نفس بالا یقه اش را گرفته، سینه اش را می فشردم که چند نفر دوچرخه و مرا بلند کردند و شاغلام نشسته و آه و ناله می کرد...
روز بعد شنیدم که تا یک ماه باید دست و کتفش بسته بماند!
و نیز می گفتند:«شاخ شاغلام شکسته شد! توسط کسی که نصف خودشه!»
و با خود می گفتم:« نباید شاغلام جدید بشم»
زیرا
1-به داستانک های 24-30-33-44-50-56-66-77 و .... رجوع شود.
2-جامی