سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 144
پرتره-
«باد اومد، بارون اومد
شد هوا مثل بهار
شد خنک سنگهای داغ
شد تموم گرد و غبار...»(1)
این زمزمه ی ننه اسمال بود(2) که در راه خانه تقریبا می دوید...
وقتی اسمال پرسید چه خبره مادر!؟
کبکت خروس می خونه!
خبری شنید که باز اسمال نفهمید چگونه دوید و پرید و به پشت بام رسید و و کبوتران را یکایک به آغوش کشید، می بویید و می بوسید!
حاج آقا آجیلی به مسافرت می رفت و به خانمش گوشزد کرده بود چون او به بوی رنگ حساسیت دارد، اکنون فرصت مناسبیه تا اتاق ها را رنگ بزند.
و اسمال طبق سفارش خانم، یکی یکی اتاق ها را با دقت و ذوقی هنرمندانه نقاشی می کرد به طوری که بارها مورد تحسین خانم قرار می گرفت...
تا نوبت به اتاق شیرین رسید!
اسمال چند روزی بتونه کاری و سمباده کشی و رنگ اولیه را، کِش داد...
روزی خانم حاج آقا با سینی چایی و شیرینی نزد اسمال رفت.
دم در اتاق چشمانش خیره ماند و سینی از دستش افتاد...
بر دیوار روبرو، پرتره شیرین با نگاهی نافذ به او می نگریست...
و چنان زنده می نمود که از پنجره ای باز سرک می کشد!
دیگر اقوام و آشنایان نیز شگفت زده می شدند و شیرین خانم شبها با یاد فرهادش! آسوده و آرام بخواب می رفت...
اسمال این خبر را که شنید باز نفهمیید چگونه دوید و پرید و به پشت بام رسید...
تا نظر حاجی آجیلی چی باشد!؟
1-مهدی اخوان ثالث
2- به داستانکهای 101 -102-113-114-120-138 و 140 رجوع شود.