گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 80


کارگر حاج جعفر(1) چنان با هیجان و شور و شوق و شعف خبر آورده بود که بازاریان همه خبردار شدند! و حاج جعفر سرگشته و پریشان به نقطه ای نامعلوم زل زده بود... که گروهی از بازاریان وارد مغازه شده و یکی یکی به حاج جعفر تبریک می گفتند. استقبال و تشکر حاج جعفر به اتمام نرسیده بود که جمعی دیگر از بازاریان لبخند زنان! با بسته هایی از پوشک و دستمال کاغذی آمدند و به دنبال آنها دو کارگر طبق هایی را حمل می کردند، که روی هر کدام کیکی بزرگ  قرار داشت.سید بازار کیکی را برید و بین همه تقسیم شد. کیک دیگر را با سایر وسایل به خانه حاج جعفر فرستادند که یقین داشتند دور و بر  عیال حاج جعفر شلوغ است!

تاکنون این گونه نشاطی در بازار دیده نشده بود! و سید بازار به حاج جعفر گفت، شنیده ام:« هرگاه کودکی به دنیا می آید نشان از آن دارد که هنوز خداوند به انسان امیدوار است(2)» و حاج جعفر شتاب زده راهی خانه شد تا از کودکان سه قلو اش دیدن کند!


1-به داستانک شماره 66 رجوع شود.

2- رابیند رانات تاگور


داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 78


تماشای فوتبال آن هم بازی حساس کنار خانواده و در جمع دوستان خیلی حال می داد. شوق و شور و هیجان سبب شد که تزئین میز پذیرایی را هم خودم به عهده بگیریم. سبدی از میوه های گوناگون را آماده کردم و چنان روی سیبهای درشت و سرخ برق انداختم که انصافا تو چشم بودند!

بازی شروع شد و همان دقایق اول، تیم ما یک«پنالتی» را به گل تبدیل کرد! پس از تشویق و سوت کشیدن سر جامون نشستیم. هجوم به سبد میوه آغاز شد، اگر درنگ می کردم سیبی در سبد نمی ماند.

هنوز پوست سیب را نگرفته یودم که تیم مقابل از یک «کرنر» بهره برد و گل مساوی را به ثمر رساند. به سیب گاز نزده شوتی از راه دور دروازه ی ما را لرزاند! سکوت و خماری تماشاگران تیم ما! در تحیر نشسته بودیم که گل سوم هم  در گوشه ی دروازه جا خوش کرد و از کوره در رفتن من! که بی اختیار و عصبی با شدت و قوت سیب را به شیشه تلویزیون کوبیدم و آن را به شکل جعبه ی شکسته با سیم پیچ های درهم و خرده شیشه های پخش شده درآوردم...


نمونه داستان کوتاه ایرانی

سیدرضا میرموسوی

شماره 74


خانواده اش نگران سلامتی او بودند. حدود دو ماهی می شد که از خانه بیرون نمی آمد. از اتاقش هم در نمی آمد! مگر برای امور ضروری! بیشتر می خوابید. ریش و موهای سرش بلند شده بود. غذا کم می خورد یا می گفت:«اشتها ندارم!» اگر کسی از اعضای خانواده از سر دلسوزی به او یادآوری می کرد با این روشی که در پیش گرفته، سلامتی اش به خطر می افتد، جواب می داد:« به جهنم!» و اگر دوستی قدیمی به دیدنش می آمد و صمیمانه پیشنهاد می داد سری به مشاوره یا روانشناس بزند می گفت:« باشه! فعلا حوصله ندارم!» تحقیق دانشجویانش  اتاق مطالعه اش را پر کرده بود و دانشجویان نگران نمی توانستند تماس بگیرند، گوشی اش را خاموش کرده بود! اگر بزرگتری یا عزیزی می گفت:«نمی خوای به دانشگاه بری نرو! حداقل برو بیرون قدم بزن!» جواب می داد:«کی حالشو داره!؟» روزی برای دور شدن از سر و صدای خانواده رفت که توی اتاق مطالعه بخوابد، اتفاقی چشمش به تحقیق دانشجویی افتاد که در حاشیه جلدش با خط زیبایی نوشته بود:



چند بار قرائت کرد! لبخند زد و رفت که دوش بگیرد و اصلاح کند!


1- غلامرضا بروسان


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 73





پزشک سپیدموی با صبر و حوصله مدارک پزشکی بیمارش را بررسی می کرد. نگاه بی رمق و نگران بیمار و نگاه کنجکاو همراهش به چهره دکتر دوخته شده بود که با این همه دقت و مطالعه مدارک چه نظری خواهد داد؟

دکتر با معاینات و مشاهده آزمایشات و عکسها به جمع بندی خود رسیده بود، اما می دانست کوچکترین تأثر در خطوط چهره و یا حالت چشمانش روی بیمار اثر نامطلوب خواهد گذاشت.

لحظاتی سخت و سنگین را می گذراند که زنگ تلفن به کمکش آمد. دکتر پس از مکالمه ای کوتاه از منشی خواست بیمار را به اتاق دیگر برده و از او نوار قلبی بگیرد! منشی به بیمار کمک کرد تا روی تخت آن اتاق دراز بکشد. دکتر در غیاب مریض آهسته به همراهش گفت:« نمی فهمم! این آقایان با وجود این مدارک چرا  به کار شیمی درمانی و برق ادامه میدن! دیگه نیازی به این درمونها نیست! بیمار رو اذیت نکنین! ببرین اقوام و دوستانشو ببینه! متاسفانه ایشون چن روزی مهمون شماست! ویزیتم نمی خوام آخه بیمار مهمون منم هس!»




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 71


تکیه کلام پدر:«الساعه درستش می کنم مثل روز اولش!»

پدر باور داشت که مرد باید بتواند وسایل خانه را تعمیر کند! و هر گاه وسیله ای خراب می شد کیف چرمی پوست انداخته اش که انواع آچار و انبر و پیچ گوشتی و ... سنگینش کرده بود را بر می داشت و می گفت«الساعه درستش می کنم مثل روز اولش!» برادر بزرگترم که دانشجو بود می گفت:« پدر! وسایل امروز هر کدوم سرویس کار مخصوصی رو می خواد!» و پدر می خروشید:« این تنبلیه!» آن روز صدای مامان درآمد:« این شیر آَشپزخونه باز خرابه!» و پدر سریع کیف باستانی اش را برداشت و گفت:«الساعه درستش می کنم مثل روز اولش!» ولی این بار عرقش درآمد و ظاهرا موفق شد. آچار و انبر دستش بود که داداشِ دانشجو داد زد:« این پکیج چراغش قرمزه و خاموش!» و پدرِ آماده به جان پکیج افتاد...

مامان فریادش بلند شد:« آَشپزخونه رو آب ورداشت...» از شیر تعمیری و زیر پکیج به شدت آب می ریخت ... به یخچال هم رسید! تا پدر شیرهای اصلی را ببندد، یخچال دچار اتصالی شد... و پدر مات  و کبود دراز به دراز افتاد...

خواهرم جیغ کشید و گفت:« حالا دُرُس شده مثل روز اولش! روزی که پدر اول بار فشارش زد بالا...»