گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 34

شماره 282 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یازدهم: بوی رقیب

...

و باز عصر یک روز تعطیل بود و اسمال با کبوترانش عالمی داشت برای آنها از مهر و علاقه و دوست داشتن سخن می گفت. یک یک آنان را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد و خطاب قرار می داد و راز دل بر  زبان می آورد! و زمانی که کبوتران به پرواز در می آمدند با صدای بلند داد می زد که راز مهر او را را به شیرین برسانند و حالی از او بپرسند و چون بر می گشتند مرتب می پرسید:«شیرین رو دیدن؟در چه شرایطی بود؟ چیکار می کرد؟ درس می خوند! به یاد منم بود!؟ اگر شما رو دیده باشه، مطمئنم که میشناسه! این چرخ زدنها... این بیقراری و بق بقو کردنتون نشون از شادیتون داره... و این یعنی میگین شیرین رو دیدن! شما هم درک کردین که راز عشقی در میونه! که پنهون نیس! حالا دیگه علاوه بر شما همسایه های محله هم می دونن...

و صدای پای مادر که از روی پله ها به سرعت بالا می آمد اسمال را از این دنیای رویایی شیرینش بیرون آورد! مادر روی پله ی بالایی نشست تا نفس تازه کند.

اسمال پرسید:«خبری شده که این جور شتاب زده اومدی بالا!؟ خب صدا می زدی من میومدم!»

مادر:«باز حاجی آجیلی دست گل به آب داده و آرامش زندگیشونو بهم زده... خانمش دو دستی به سرش می زنه، و شیرین هم به دانشگاه نمیره و در اتاق رو به روی خودش بسته!» اسمال داد زد:«چرا؟ چرا؟ مگر چی شده!؟ مادر:«اومدم بگم که در جریان باشی فردا شب نیای بگی شیرین توی دانشگاه دیده نشده! اما به شرطی که قول بدی عصبانی نشی تا بتونیم فکر چاره کنیم! اگر چه به صبر و بردباری می شناسمت!» اسمال:«به جون خودت قول میدم!» ننه اسمال که با گوشه روسری اش عرق صورتش را پاک می کرد گفت:« خانم حاجی آجیلی از رفت و آمد مکرر شریک تجاری شوهرش میگه و این شریک نظر خاصی به خونواده داره... و خانم حاجی آجیلی به این مرد بدبینه... از طرف دیگر این شریک، هیکلی غول آسا داره، عبوس و اخموئه، نچسب و ترس آور...»

و من با پرس و جو از جاهای مختلف و حتی از اطرافیان مغازه این شریک، مشکوک شدم که باید زن و بچه داشته باشه و این مطلب پیشت بمونه! هنوز قطعی نیس، ولی تا بخوای سرمایه و مال و منال داره... سنَشم نسبتاً بالاست...» اسمال که غرق فکر و خیال شده بود گفت:« همین مال و ثروت چشم عقل حاجی رو کور می کنه، او جز این مقوله به مورد دیگری فکر نمی کنه!»

مادر گفت:«اگر خدا بخواد، از پس این ماجرا هم بر می آییم، شاید عدو سبب خیر شود....»