گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 20

شماره 268 از مجموعه داستانک در عصر ما

لبخند باغبان

قسمت دوم

...پیرمرد از خیال و رویا بیرون آمد، پنجره را بست، پتویی بر سر کشید و از در کلبه بیرون زد و به سوی انباری در انتهای باغ شتافت...

 آسمان می غرید و ریزش باران و تگرگ همراه با  وزش باد شدید ، کلافه کننده بود به طوری که شدت باد پتو را از دستهای پیرمرد بیرون کشید و به تنه ی درختی پیچاند، چمنها به چپ و راست خم می شدند و گل و گیاهِ کَنده شده را باد به اطراف می پراکند و شاخه های ریز و درشت شکسته در خیابانهای باغ به بازی گرفته شده بودند.

پیرمرد خودش را به انباری رساند. از سر و صورتش آب می چکید. هوای سرد و سوز داری، دوباره وجودش را لرزاند...

با همه شتاب و تلاش پیرمرد، دقایقی طول کشید تا از انباری بیرون بیاید.

انبوهی از نایلون فرشهای کهنه و تا شده را زیر بغل گرفته بود. روی پله بالایی به تماشای باغ ایستاد... پاهایش لرزید و زانوانش خم شدند...

گلهای پر پر شده... چمنهایی که زیر پوششی سفید از تگرگ خوابیده بودند...

و خیابان های باغ پر از شاخه و برگ درختان که در گوشه گوشه تلنبار دیده می شدند... باران و تگرگ شلاق وار به زمین می کوبیدند، گویی آسمان ترکیده بود...

باغبان پیر بی اختیار زانو زد، چین و چروک سالها خستگی کار بر چهره اش بیش از پیش نمایان شد زیرا تباهی تلاش و زحمات چند ماهه اش را به چشم می دید...

فقط لبانش لرزید و توانست بگوید:«به این سرعت!!!» تا این سن و سال به یاد نمی آورد که از شدت درماندگی دچار ضعف شده باشد! حلقه های اشک چشمانش را پوشاند و باغ را به صورت شاخه و تنه های لخت و شکسته می دید، در همان جایی که زانو زده بود، از حال رفت...

هنگامی چشم گشود که زیر بسته هایی از نایلون فرش افتاده بود... با این وجود سرتا پایش خیس آب بود و احساس سرما می کرد. آفتاب بهاری چشمهایش را آزار می داد، از ابرهای تیره و سنگین اثری نبود  و لکه های ابر بریده بریده به کُندی دور می شدند...



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 10

شماره 258 از مجموعه داستانک در عصر ما


تو را یک نکته و ما را سخنهاست(1)

 شب جمعه بود. عباس آقا تعمیرکار کفش(2) باید زودتر آماده می شد. ابزار کارش را جمع و جور و در جاهای مخصوص قرار داد. کفشهای تعمیر شده را جفت جفت به دیوار آویزان کرد. پیشبندش را باز و دست و صورتش را شست. ایام، ایام بیماری کرونا بود و باید علاوه بر نوشابه، یک بسته ماسک هم می گرفت. کمی بعد وارد داروخانه محل شد. و بسته ای ماسک خرید. دکتر که عباس آقا را خوب می شناخت گفت:« اوستا خسته نباشی! جسارت نباشه! دیشب یک بسته ماسک بردین، نکنه فراموش شده باشه و هزینه اضافی بشه!؟» عباس آقا جواب داد:«نه دکتر! این بسته برای راه آهنه، اگر انشاءالله پسرم از قطار پیاده بشه، پیش از در آغوش گرفتنها باید ماسک بزنه! میگم دکتر! پسرم حتما دوستان یا همراهانی داره!» و با عجله داروخانه را ترک کرد که می دانست همسرش با سبدی غذا منتظر است تا با هم به استقبال پسرشان بروند.

دستیار دکتر گفت:«دکتر! شما که اوستا عباس را خوب می شناسین و با او صمیمانه برخورد می کنین چرا واقعیت رو بهش نمی گین!؟ نکنه خدای نکرده این زن و شوهر دچار مشکل روانی بشن!؟» دکتر با تاسف سری تکان داد و گفت:«اتفاقاً همین چند ماه پیش در مجلسی در جمع کسبه محل نشسته بودم. اوستا عباس هم حضور داشت. گفتگوها به همین قضیه کشیده شد و حاضرین با ایما و اشاره از من خواستند تا یک جورایی واقعیت را رو کنم. منم سعی کردم کلماتی به کار ببرم که به روحیه لطیف و نازک شده اوستا لطمه ای نخوره، موضوع به خوبی تفهیم شد، اما اوستا عباس خیلی آگاهه و به ما فهموند که سخت نگران حال همسرشه و می ترسه با گفتن حقیقت، تنها امیدش رو  از او بگیره و برای همیشه همسرش رو از دست بده و در خاتمه نکته ای ارائه کرد که ما همه سکوت کردیم.

تو را یک سوز و ما را سوختن هاست

تو را یک نکته و ما را سخنهاست


1-پروین اعتصامی

2-به داستانکهای 38-70-86- 99-108 و 122 رجوع شود



داستانک در عصر ما

دنباله

 داستانک در عصر ما

شماره 7


شماره 255 از مجموعه داستانک در عصر ما

بدون ازدحام!

چقدر راحت شده بود! از وقتی که با مترو مسیرش را طی می کرد. به موقع به محل کارش می رسید و دیگر شرمنده نگاه های معنی دار رئیسش نبود. پیشتر از اتومبیل شخصی اش و یا از اتوبوس استفاده می کرد و در هر دو صورت حوصله اش سر می رفت و اعصابش به هم می ریخت، چرا که اتوبوس گاهی با تاخیر می آمد و ازدحام مسافران در سوار و پیاده شدن دردسری بود و اغلب دیر به محل کارش می رسید.

اتومبیل هم به نوعی دیگر آزارش می داد، به خصوص موقع ترافیک باید به آرامی و با حوصله رانندگی می کرد و گاهی بار ترافیک چنان سنگین می شد که دلش می خواست ماشین را رها کرده و پیاده برود! و اکنون از نزدیک خانه اش وارد ساختمان زیر زمینی مترو می شد و به راحتی و بدون ازدحام از سالنهای شیک و تمیز آن می گذشت و پله های برقی او را به کنار قطار می رساندند. تابلوهای راهنمایی هدایتش می کردند که هر مسیری را می خواهد، انتخاب و سوار قطار مخصوص آن شود.

و او بدون ازدحام سوار قطار می شد و  روی صندلی می نشست. نفراتی در  طول سالنهای قطار سراپا می ایستادند و در ایستگاه های مورد نظرشان که از بلند گو اعلام می گردید پیاده و گروهی سوار می شدند. و دست فروشانی مرد و زن ، پیر و جوان و خردسال! اجناس مختلف و ارزانی را عرضه می کردند. گاهی نوازنده ای دوره گرد، نظر مسافران را می گرفت و عده ای  چه ایستاده و چه نشسته بدون توجه به این موارد با گوشی خود مشغول بودند. در ایستگاهی پیاده شد، چقدر اعصابش راحت بود! یادش آمد موضوعی را  به خانواده اطلاع دهد ولی گوشی در جیبش نبود! و جیبهای دیگر... نه! نه تنها گوشی که کیف پول و مدارکش هم نبود! وجودش گُر گرفت! یادش افتاد که هنگام پیاده شدن از قطار با اینکه ازدحامی وجود نداشت او به زحمت خودش را از بین چند نفر بیرون کشیده بود! درست مشابه این حرکت یک بار در پیاده شدن از اتوبوس برایش رخ داده بود... و کیف پولش را برده بودند!



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 211 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته : سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه

جلد دوم

قسمت چهارم

صدای نفس کشیدن شان و خر خر خفیف آنها به گوش می رسید. روباه کوچولو عقب عقب رفت تا خود را پنهان کند و آهسته گفت:«خانم خرسه! خانم خرسه! یکی رفته سراغ آقا خرسه!» خانم خرسه به طرف آقا خرسه رفت که گرگی چنگ و دندان بر بدنش انداخته بود و آقا خرسه تلاش می کرد بلند شود.

خانم خرسه با چنگالهای قوی و ناخن های تیز و محکم خود کمر گرگ را گرفته با یک حرکت سریع او را به سوی رودخانه پرت کرد که صدای زوزه اش با کوبیده شدن بر تخت سنگی خفه شد!

روباه کوچولو زیر درختچه ها حرکت می کرد و شاخه های کوچک آنها تکان می خوردند و سبب می شد تا گرگها در حمله کردن دچار شک و تردید شوند.

گرگی به خانم خرسه حمله کرد و با ناخن روی شانه اش را خراشید و با دندانهای تیزش بازوی او را گاز گرفت.

خانم خرسه خشمگین مانند حیوان درنده که حشره ای موذی را  از خود بِکَنَد و لِه کند، گرگ را از خود جدا کرده، چنان او را به تنه درختی زد که گویی مدتهاست  لاشه اش آنجا افتاده...

چند گرگ بلافاصله بر سر لاشه ریختند و آن را روی زمین کشیده با خود بردند.

خانم خرسه خرناسه ای وحشتناک و طولانی سر داد و به طوری که آقا خرسه از جا بلند شد...

گرگها عقب عقب رفتند. چند گرگ به سمت رودخانه دویدند تا لاشه ی گرگ پرت شده را پیدا کنند.

صدای پرندگان خواب زده و جا به جایی آنها، صدای مداوم امواج سنگین رودخانه، غرشهای کوتاه و بلند حیوانات بر سر طعمه، این همه کم نبود که آقا خرسه از ناراحتی های جسمی با عصبانیت نعره می کشید و بر هیاهوی ترس آور جنگل در تاریکی می افزود.

آخرین نبرد-آقا خرسه از دردهای بدنش سر و صدا راه انداخته بود که احساس کرد حیوانی سنگین وزن بر پشتش چنگ انداخته و گردنش را گاز می گیرد، هر دو حیوان بر زمین غلطیدند و یکدیگر را زخمی کردند. فقط صدای خر خر و غرشهای خفه ی آنها شنیده می شد.

خانم خرسه و روباه کوچولو کاری از دستشان بر نمی آمد.

تاریکی و به هم پیچیدگی پی در پی آنها مانع از تشخیص می شد. از همه بدتر داخل گودال افتاده بودند و از هم جدا نمی شدند.

سرانجام جنگ به پایان رسید و حیوانی شکست خورده نفسهای آخر را می کشید. حیوان دیگر، روی دوپا ایستاده ، خرناسه پیروزی سر می داد.

اینک شب جنگل بدون هیاهوی نزاع به حیات طبیعی خود ادامه می دهد. پای درختی قطور و کوتاه با شاخه های فراوان و چتر مانند، آقا خرسه و خانم خرسه روی فرشی از گیاه با زبان خود زخمهای یکدیگر را لیس می زدند...

روباه کوچولو نزدیک آنها، زیر سقفی از گیاهان به هم بافته شده، دم زیبایش را  به دُور خود پیچیده، پوزه اش را روی دستها گذاشته، آسوده خاطر به خوابی خوش فرو رفته است.

پایان

هفته آینده آقا شغاله و جشن انگور خوران



رمانتیک


رمانتیک

قطعه ادبی از کتاب بهاریه نوشته سیدرضا میرموسوی

شماره 203 از مجموعه داستانک در عصر ما


تو  می گفتی وفا یعنی:

دو تایی توی باغ آرزوهامان

                                           دویدن

و دست در دست هم

                                                    از هر چمن یک گل

و از هر شاخه ای

                                        یک میوه چیدن

*

تو می گفتی وفا یعنی:

اگر گردی، غباری، یا که تاری

                                                                     در میان باغ

نشیند روی چشم هامان

بایستم روبروی  هم

                                               نگاه ها در نگاه هم

برو بیم با نسیم سوت لب هامان

همان گرد و غبارِ

                                       مانع دیدن

*

تو می گفتی وفا یعنی:

اگر تک بوته ای در باغ

از هجوم باد و طوفانی

                                               به خود لرزید

و یا یک تک درخت میوه ای

در سوز سرمای زمستانی

                                                       از ریشه ها

                                                                   بر جای خود خشکید

من و تو، 

                     پا به پای هم

همان تک بوته را 

با بوته های سالم دیگر

                                   به هم پیوند خواهیم زد

و یا این که

                                    به جای تک درخت خشک

یک جفت نهالِ 

                                    زنده خواهیم کاشت

*

تو می گفتی وفا یعنی:

اگر خاری خلد بر دست هامان

و یا رنجی رسد بر جسم و جان هامان

پرستاری شویم

                                  دلسوز و یاریگر

و تا بهبودی کامل

                                     بمانیم تا سحر بیدار

                                                                       بر بالین یکدیگر

*

تو می گفتی وفا یعنی:

که طعم زندگانی را

                                          زیر سقفی چشیدن

و با یک ظرف و یک قاشق

                                                       و یک لیوان

شراب مهربانی را

به زیر سایه ی تنها درخت بید مجنون

                                                                       سر کشیدن

*

تو می گفتی وفا یعنی:

اگر روزی،

                   سپید ابر بهاری آمد و

                                          از آسمان باغ بارش کرد

و هر گل میوه ای

                                                     تا از درون هر جوانه

سر برون آورد و

                                     باران را  نیایش کرد

من و تو

                                     زیر چتری آسمانی رنگ

در مسیر جویبار و  رود

و بر سبز مخمل مرطوب

                                                 سرود عهد خواهیم گفت

که تا جان و جهانی هست

                                                    از آنِ هم

و تا جاوید، 

                                                    خواهیم بود...


ولی یارا!

در این ایام، 

که من با خاطراتم

                                    زندگی دارم

سوالی راه ذهنم

                                      بست

و آن این است:

ز صحبت های رویایی که می کردی

تو اصلا، 

                                 هیچ یادت هست!؟

و پاسخ را خود من خوب می دانم

که خواهی گفت:

                                      «جوانی هم بهاری بود و بگذشت...»(1)


1-باباطاهر