رمانتیک
قطعه ادبی از کتاب بهاریه نوشته سیدرضا میرموسوی
شماره 203 از مجموعه داستانک در عصر ما
تو می گفتی وفا یعنی:
دو تایی توی باغ آرزوهامان
دویدن
و دست در دست هم
از هر چمن یک گل
و از هر شاخه ای
یک میوه چیدن
*
تو می گفتی وفا یعنی:
اگر گردی، غباری، یا که تاری
در میان باغ
نشیند روی چشم هامان
بایستم روبروی هم
نگاه ها در نگاه هم
برو بیم با نسیم سوت لب هامان
همان گرد و غبارِ
مانع دیدن
*
تو می گفتی وفا یعنی:
اگر تک بوته ای در باغ
از هجوم باد و طوفانی
به خود لرزید
و یا یک تک درخت میوه ای
در سوز سرمای زمستانی
از ریشه ها
بر جای خود خشکید
من و تو،
پا به پای هم
همان تک بوته را
با بوته های سالم دیگر
به هم پیوند خواهیم زد
و یا این که
به جای تک درخت خشک
یک جفت نهالِ
زنده خواهیم کاشت
*
تو می گفتی وفا یعنی:
اگر خاری خلد بر دست هامان
و یا رنجی رسد بر جسم و جان هامان
پرستاری شویم
دلسوز و یاریگر
و تا بهبودی کامل
بمانیم تا سحر بیدار
بر بالین یکدیگر
*
تو می گفتی وفا یعنی:
که طعم زندگانی را
زیر سقفی چشیدن
و با یک ظرف و یک قاشق
و یک لیوان
شراب مهربانی را
به زیر سایه ی تنها درخت بید مجنون
سر کشیدن
*
تو می گفتی وفا یعنی:
اگر روزی،
سپید ابر بهاری آمد و
از آسمان باغ بارش کرد
و هر گل میوه ای
تا از درون هر جوانه
سر برون آورد و
باران را نیایش کرد
من و تو
زیر چتری آسمانی رنگ
در مسیر جویبار و رود
و بر سبز مخمل مرطوب
سرود عهد خواهیم گفت
که تا جان و جهانی هست
از آنِ هم
و تا جاوید،
خواهیم بود...
ولی یارا!
در این ایام،
که من با خاطراتم
زندگی دارم
سوالی راه ذهنم
بست
و آن این است:
ز صحبت های رویایی که می کردی
تو اصلا،
هیچ یادت هست!؟
و پاسخ را خود من خوب می دانم
که خواهی گفت:
«جوانی هم بهاری بود و بگذشت...»(1)
1-باباطاهر