گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 75


شماره 323 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت سوم، قسمت پایانی

و یک نفس می دویدم تا خودمو به میدون راه آهن رسوندم. سه افسر پلیس زیر سایه چتری بزرگ گفتگو می کردن. می دونستم جوونا دنبالم هستن، نزدیک پلیسها نفس زنون مثلا زمین خوردم و ساکم کمی دورتر پرت شد! افسری کنجکاوانه ساکم رو برداشتو آورد  کنارم گذاشت، نگاهی به کلاه بافتنیه سبزم کرد و پرسید:«سید! طوریت که نشده؟ حالت خوبه؟» و بدون اینکه منتظر جواب من باشه برگشت. کمی زانویم درد داشت و می مالیدم و ساکم رو بررسی می کردم که در واقع خستگی می گرفتم و وقت می گذروندم که چه بکنم!؟ زیرچشمی می دیدم جوونا جلو در ورودی سالن بی تاب و بیقرار منو زیر نظر گرفته و انتظارم رو می کشن! در این موقع یک اتوبوس مسافری جلو ایستگاه توقف کرد و مسافرانی زن و مرد ساک به دست پیاده شدن. کاروان زیارتی بود و مدیر کاروان لیست به دست از اونا می خواس به ترتیب و پشت سرهم از ایست بازرسی عبور کنن. منم سریع بلند شده و ساک به دوش خودمو به مدیر کاروان رسوندم و ضمن پرسشهایی از او،  اطلاعاتی از مکانهای دیدنیِ مشهد می دادم که برایش جالب بود و پرسید:«آقا سید! از شهرستونای اطراف، کدوم دیدنی تره؟ برایش توضیح دادم! از من خواس همراهشون باشم. وارد سالن شدیم و با کاروانیها از پله های سکوی قطار مشهد پایین رفتیم که متوجه شدم سه تا جوون با فاصله ی کمی دنبالم هستن! نمی دونستم چی کار کنم، به ظاهر هیچ راهی نبود و فکرم به جایی نمی رسید! انگار توی یک کوچه ی بن بست گیر افتاده باشی و جوونا خشمگین و غران به طرفم میومدن...

دیگه بلیطو از دست رفته حساب می کردم و بی پولی و آوارگی و درموندگی در تهران پیش روم بود! ناگهون دست هایی منو بغل کرد و می گفت:«آقا سید ساکتو بذار زمین! باید بررسی بشه! ببینم چی توش داری!؟» لباس نظامی به تن داشت و من هول هولکی گفتم:«به خدا، هیچی! فقط چن تا سوغاتی برای بچه هاس!» سرمو بالا کردم دیدم پسر برادرمه... قاه قاه می خندید! مدتی می شد که در دانشکده افسری قبول شده بود و چقدر لباسها برازنده اش بود و ستاره هایی روی شونه هاش! جلو خندشو گرفت و دوباره بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:«ببخشید عموجون! فکر کردم خوشحال میشین! مثل اینکه خیلی شما رو ترسوندم! واقعا معذرت می خوام! و دست منو گرفت باهم سوار قطار شدیم.

 از شیشه می دیدم سه تا جوون هم دیگه رو شماتت می کردن.

اما دوستان! گفتم کسانی هستن که بدبیاری ها رو مکرر به زبون میارن! می خوام اضافه کنم که گاهی بدبیاری هایی پیش میاد که آدم مجبور میشه اونو  اینجا و اونجا به طور مشروح بیان کنه تا سوءظن ها  و بدگمانی های بوجود اومده پاک بشه و یکی از همین بداقبالیها برای من اتفاق افتاده که می دونم همتون جسته و گریخته شنیدین

در نوبت بعدی اصل ماجرا رو خواهم گفت، منظورم همون ماجرای شب دومادی شاه غلامه!




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.