گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 50

شماره 298 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و هفتم: گالری جواهری

دیگه نمی دونم چی بگم!؟ فقط مسئولیت رفتار و گفتار پسندیده فردا شب با شما دو تا خانم! فعلا خداحافظ.

خانم حاجی آجیلی خیلی خونسرد به اتاق دخترش رفت و خندان لب لطیفه ای نقل کرد تا شیرین از شنیدن خبر زیاد هیجان زده نشود، و در ادامه گفت:«شیرین! یادته شبهایی که ننه اسمال و دوستانش به خواستگاری می اومدن میون اونا  یه بانوی محترم بود(1) که حرفاشو با مفهوم شعر بیان می کرد، خانمی بود دوست داشتنی، مهربون و خوش بیان وقتی که از در خونه وارد می شد و چشمش به ما می افتاد می خوند:« مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای/ که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد»(2)

شیرین پرسید:«چه خبر شده مامان!؟ خیلی خوشحالی! به اصطلاح کبکت خروس می خونه!؟» و مادر موضوع حاج آقا زرپور را گفت. باز مادر و دختر یکدیگر را بغل کردند و به خاطر رنجی که بر آنها وارد شده بود گریستند و برای نقشه هایی که در سر داشتند و کم کم زمانش می رسید با هم خندیدند... که به ظاهر اوضاع طبق پیش بینی آنها پیش می رفت و بر هیجان و اضطراب آنها افزوده می شد. و به همین جهت مادر به دخترش هشدار داد:«شیرین جون! هر چه به آخر ماه و هدفمون نزدیک تر می شیم طبیعیه که نگرانی بیشتر میشه ولی نباید اجازه بدیم که بر رفتار و حالتهای ما غالب بشه بلکه باید اونو به شادی و هیجان عروسی تبدیل کنیم تا رفتارمون عادی جلوه کنه»

 شیرین:«یعنی کشمکشی در درون و بیرون!»

فردای آن شب مادر و دختر به آرایشگاه رفتند و شب هنگام در نهایت ذوق و سلیقه زیباترین جامه های خود را پوشیدند که مورد پسند و تحسین حاجی آجیلی قرار گرفت. و صدای بوق بنز حاج آقا زرپور و سپس زنگ در خانه به صدا در آمد و هنگامی که شیرین در کنار مادر با آن لباس ها جلوی حاج آقا زرپور ظاهر شدند برق از نگاهش پرید و شعف زده و با شتاب به طرف در ماشین رفت و آن را برایشان باز کرد تا سوار شوند.

و شیرین در آن لباس زیبا و چشم گیر به نازی که لیلی به محمل نشیند(3) روی صندلی عقب نشست و این نشستن از دید حاجی زرپور پنهان نماند که دلش را لرزاند...

حاجی آجیلی کنار حاج آقا زرپور نشست که هدایت ماشین را بر عهده داشت و ساعتی را  به گشت و گذار و خنده و شوخی و صرف شام گذراندند.

و پس از آن حاج آقا زرپور بنز را جلوی گالری جواهری شهر که در زیر نور برق تلألو زیبایی داشت توقف کرد که زیور آلات در جای جای دکوراسیون مناسب از پشت شیشه ها می درخشیدند...

1-به داستانکهای 120 و 135 رجوع شود

2-حافظ

3-طبیب اصفهانی



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.